هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

 

لاگ (Log) یا همان ثبت رویداد و وقایع جاری، هویت اصلی یک وبلاگ است؛ و چون ما هم مثلاً وبلاگ می‌نویسیم، ناگزیریم گاهی از روزمره‌هایمان بنویسیم که اسم این گونه نوشته‌ها را گذاشته‌ایم «پراکنده‌ها»! از آخرین پراکنده‌گویی‌مان حدود یک ماه و نیم گذشته و کلی حرف و حدیث داریم برایتان که تا جایی که یادم بیاید تقدیمتان می‌کنیم!

یک: از اوّل مهر، مشغله‌های کاری و درسی خیلی خیلی زیاد شد و این باعث شد کمتر به اینجا برسم و بنویسم. از این بابت خیلی ناراحت نیستم، نگرانی و دغدغه‌ام بیشتر از آنجاست که متأسّفانه فرصت نمی‌کنم به وبلاگ اساتید و دوستان عزیز و همیشه همراهم مرتّب سر بزنم و مانند سابق انجام وظیفه کنم ... . باید پُست مستقلی برای این عرض تقصیر و عذرخواهی می‌نوشتم ... به هر حال، همچون همیشه، با بزرگواری و کرامت عفوم کنید و تقاضامندم منّت بر سرم گذاشته و از به روز کردن وبلاگتان باخبرم کنید ... . در مورد اطّلاع‌رسانی در مورد به روز شدن وبلاگم، عزیزان سایت «بیان» وعده‌ی ایجاد خبرنامه داده‌اند که امیدوارم به زودی محقّق شود و از این شرمندگی هم در بیایم.

دو: بیست و سوم مهر که عزمم را جزم کردم برای مهاجرت به بیان، واهمه داشتم از تنها ماندن در این دیار نو ... . ولی شما بزرگواران چون همیشه، بیشتر از لیاقتم لطف داشتید و با وجود همه‌ی مشکلات (نبود خبرنامه و قصور حقیر در اطلاع‌رسانی و ...) نگذاشتید در غربت تنها بمانم! دست همه‌تان را می‌بوسم که هوایم را دارید و ممنون می‌شوم اگر مثل همیشه، حواستان باشد به غلط ننوشتن شاگردتان.

سه: توصیه‌های عطرباز(!): «دانهیل قرمز»، «کارتیر پاشا»، «212 مردانه»، «ورسوز» و «هوگوبوس» را از دست ندهید! مخصوصاً دو تای اوّلی که خیلی به بینی‌مان مزه کرد! البتّه مراقب رنگ دادن قرمز و مشکی‌شان روی لباسهای با رنگ روشن باشید! اگر هم رایحه‌ی ملایم می‌پسندید، تجربه «کنزو لئوپار» را پیشنهاد می‌کنم! و این که گول اسم و رسم «شانل 5» را خوردم و پشیمانم از خریدنش!

چهار: در خصوص «جوجهمرغخروس»های عزیز هم، خبر جدید آن که دو سه تا از نرینه‌هایشان با آوایی دورگه و شبیه نوباوگان تازه بالغ، صبحها «قییییق» می‌کشند و احتمالاً به دوره‌ی نوجوانی رسیده‌اند! البتّه جوشهای غرور جوانی‌شان هنوز در نیامده و نمی‌دانم کی بالأخره «خروس» واقعی می‌شوند! مادینه‌ها هم هنوز فقط می‌خورند و کود می‌سازند! از وقتی هوا سرد شده، به شرح وظایفمان یکی دیگر هم اضافه شده: «جا کردن» مرغها! و زمان: آخر شب که خسته و کوفته به منزل مشرّف می‌شوم!

پنج: وقتی پای رایانه هستید، یک عدد سیب سرخ پاییزی را کنار دستتان بگذارید و نخوریدش! فقط هر چند دقیقه یک بار ببویید و ببوسیدش ... خیلی حالتان را خوب می‌کند!

شش: چند روزی است که با «سرماخوردگی» عزیز دست به یقه‌ام! و امروز بالأخره گلودرد خانه‌نشینم کرد و این شد که مرتکب این پُست شدم! برای شفای همه‌ی بیماران، حمد بخوانید ... .

هفت: باقی بقایتان، جانم فدایتان! یا حق!

 

مرتبط:

پراکنده‌ها (1)

پراکنده‌ها (2)

پراکنده‌ها (3)

پراکنده‌ها (4)

پراکنده‌ها (5)

 

<

<
میرمحمد
۱۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

 

چند سال پیش به مناسبتی در یکی از دفاتر حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام با یکی دو نفر از دوستان نشسته بودم. صبح جمعه‌ی زیبایی بود در روزی از روزهای اوایل تابستان و هنوز آن شلوغی حرم و ایّام اوج رفت و آمد زائرین نازنین حضرتش شروع نشده بود. گرم صحبت بودیم که دیدیم آقای جوانی با ظاهری پریشان و رویی رنگ پریده و مویی آشفته، با چشمانی سرخ به همراه یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شد. معلوم بود که خیلی گریه کرده و خیلی راه رفته ... . از بنده‌ی خدا پرسیدم که چه شده؟ تا آمد حرفی بزند، بغضش ترکید و نتوانست حتّی کلمه‌ای توضیح بدهد! این شد که همراهش جریان را گفت:

«این دوست ما، امروز کنکور داره! روی حساب اعتقاد و ارادتی که به آقا داره، از سحر برای زیارت و عرض ارادت و کمک گرفتن از آقا، اومده حرم. نماز صبحش رو که خونده، رفته کنار ضریح زیارت و موقع خداحافظی، خواسته که کارت ورود به جلسه رو به ضریح آقا متبرّک کنه. هرکاری می‌کنه دستش نمی‌رسه ... یکی از زائرا که جلوتر بوده، کارت رو ازش می‌گیره و به هوای این که نامه‌ای هست برای آقا، می‌ندازدش توی ضریح مطهر ... ! حالا هم دوره افتاده توی حرم و این دفتر و اون دفتر که یکی پیدا بشه، در ضریح رو واکنه که این بنده‌ی خدا کارتش رو برداره! هرچی هم که بهش میگم محاله که ضریح رو واسه همچین چیزی وا کنن، تو گوشش نمیره که نمیره!»

جوان که حالا به هق هق افتاده بود گفت: «دو ساله دارم زحمت می‌کشم ... هرچی خونواده گفتن بیخیال درس خوندن! برو دنبال کار و سربازی، با همشون جنگیدم و گفتم خوشبختی من توی دانشگاهه ... نمی‌دونین چه خون دلی خوردم تا تونستم واسه کنکور آماده بشم ... حالا همین صبح کنکور ... خداییش این امام رضا ... واقعا درسته؟ ... من چی فکر می‌کردم ... چرا؟ ... خوب دشمنی داری با من آقا جون؟ ... چرا من؟ ... تو رو خدا شما راهنمایی کنین! میشه واسطه بشین مسئولای حرم در ضریح رو واکنن؟ ساعت 7 در سالن بسته میشه ... تو رو خدا یکی به داد من برسه ... آی خدا! این چه رسمشه؟ ... مگه گناه کردم اومدم از امام کمک بخوام؟ ... مگه نمیگن معین الضعفاست؟ ... همینطوری مریضا رو شفا می‌ده؟ ... دیگه از هرچی ....» و بقیه حرفش را لابلای گریه‌هایش حل کرد ... .

موقعیّت بدی بود، از طرفی واقعاً گشودن در ضریح برای این چنین موردی محال بود؛ در آن فرصت کم (به نظرم حدود یک ساعت تا آزمون مانده بود) بر فرض شدنی بودن هم، پیگیری اداری در آن ساعت اول صبح تعطیلی و بعد از آن هم، رعایت الزامات امنیتی و قُرُق کردن محدوده‌ی اطراف ضریح و ... غیرممکن بود!

و از طرف دیگر، این بنده‌ی خدا دو سال عمرش را گذاشته بود (پارسال به قول خودش دست‌گرمی شرکت کرده بود) و با جریان پیش‌آمده، آن ارادت و اعتقادش در خطر بود! ممکن است من و شمایی که بیرون گود نشسته‌ایم بگوییم «خوب شاید مصلحتی بوده و حکمتی و ...» ولی واقعاً باید در آن موقعیّت باشی تا بتوانی طرف را درک کنی!

نشاندمش کنار خودم، شرایط موجود و واقعیّت ناممکن بودن گشودن ضریح را برایش توضیح دادم و آهسته آهسته حرفهایش را گوش کردم تا قدری آرام شد. بعد چند کلمه در مورد «حکمت و مصلحت» و این که «شاید در دانشگاه همین اعتقادت هم از بین می‌رفت» و «امام از هر پدری مهربان‌تر است» و ... گفتم و پذیرایی مختصری تا این که قدری به خودش آمد و آرام‌تر شد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.

 

********

 

باران توی صحن مطهّر شدید شده بود و هر کس توی صحن مانده بود، به جلوی غرفه‌ها پناهنده شده بود. اردی‌بهشت پربرکت و رحمت زیبای حق در این تکه از بهشت خدا ... من هم به همراه سه چهار نفر دیگر، در سایه‌ی جلوی یکی از غرفه‌ها بودم و منتظر کمتر شدن شدّت باران. حال خوشی پیدا کرده بودم که دیدم آقایی در همان غرفه، رو به من کرد و با لبخند زیبایی که تمام صورتش را پر کرده بود، سلام کرد. نوزاد ناز و شیرینی در آغوشش بود و خانم جوانی هم شانه به شانه‌اش ایستاده بود.

احوال‌پرسی کرد و من عذر خواستم که نمی‌شناسمش! آن بنده‌ی خدا هم گفت که به اسم نمی‌شناسدم و فقط یادش هست که دو سه سال پیش در حرم مرا دیده. نشانی که داد، چشمهایم گرد شد! توی این دو سه سال، حسابی روی فرم آمده بود! واقعاً خوش رنگ و لعاب و تپل مپل شده بود و هیبت مردانه‌ و ورزیده‌ای پیدا کرده بود!

آری! درست حدس زدید! جوانک پشت‌کنکور مانده‌ی زار و پریشان و آشفته و درهم شکسته‌ای که با هزار تا چسب و وصله سر هم شد، حالا کامل‌مردی شده بود قبراق و سرحال که دست زن و بچه‌اش را گرفته بود و آمده بود حرم!

«اون روز بدترین بد و بی‌راه‌ها رو به هرچی مقدّساته گفتم ... باورتون نمی‌شه چقدر ناامید بودم ... هرچی هم شما می‌گفتین، با خودم می‌گفتم نفسش از جای گرم میاد و هیچکس حال من رو نمی‌فهمه ... نمی‌دونین بعدش توی خونه چه ماجراهایی داشتم با طعنه و نیش‌خند و سرزنش بابا و داداشها و ... . تا یک ماه توی خودم بودم و واقعاً از زندگی و همه چی زده شده بودم ... تا این که دیدم نمی‌شه دست روی دست گذاشت ... راه افتادم دنبال کارای سربازی و بحمدلله معاف شدم ... بعدشم رفتم کابینت‌سازی داداشم و چسبیدم به کار ... کم کم زندگی روی خوبش رو نشونم داد و به لطف خدا کارم گرفت و ازدواج کردم و کم کم از داداش مستقل شدم و حالا هم که می‌بینین، به برکت قدم "فاطمه" جون و همسر خوبم، هیچی کم ندارم! حالا رسیدم به حرفای اون موقعِ شما که می‌گفتین حتماً حکمتی توی اون کار آقا بوده و شاید "موفقیّت" من توی "نرفتن به دانشگاه" باشه ... اصلاً رحمت بود و من نادون نمی‌فهمیدم ... اگه اون روز کارتم گم نشده بود و می‌رفتم کنکور و قبول می‌شدم و چندسال می‌رفتم دانشگاه، معلوم نبود چند هزار فرسخ از خوشبختی الآنم دور می‌شدم ... اصلاً حکمت نبود آقا! همه‌ش رحمت بود ... رحمت! ...»

 

********

 

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری ...

و معتقدم که همین هم شاید نادرست باشد! به نظرم او هرگز «در» نمی‌بندد و جزع و فزع ما به آن خاطر است که «گشودن‌» را «بستن» می‌بینیم ... نمی‌دانیم دیگر!

 

... وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ (سوره بقره)


... و چه بسا چیزی را ناخوش دارید، و خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست بدارید و آن (در واقع) بد باشد برایتان ... و خداوند می‌داند و شما نمی‌دانید ... .

 

********

 

عیدتان مبارک! و برای حلول عید واقعی هم دعا کنید! یا حق!

 

<
میرمحمد
۱۳ آبان ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ نظر

خدا گر ز حکمت ببندد دری

ز رحمت گشاید در دیگری ...

که البتّه در «بوستان» به این ضبط نقل شده:

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری ...

چقدر این بیت شعر را برای تسلّای خودمان و عزیزانمان گفته‌ایم؟! مگر قرار نبود چشمهایمان را بشوییم و جور دیگر (جور بهتر البتّه!) ببینیم؟! خوب چه شد که «گشودن در» را «رحمت و فضل و کرم» دانستیم و «بستن در» را «حکمت و حکم و حکومت»؟!

مگر نمی‌شود که «بستن در» هم از ره «رحمت» باشد؟!

دوست دارم در حق شاگرد کوچکتان بزرگواری کنید و خاطراتتان را از «درهای بسته» که رحمت بوده‌اند برایم همین‌جا بنویسید. حقیر هم طُرفه حکایتی در این باب دارم که به وقتش برایتان بازگو می‌کنم!

زیاد منتظرم نگذارید! اجرتان با صاحبان نازنین این ایّام! یا حق ... .

 

میرمحمد
۰۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

عرفه، عرفان


لاف عاشقی می‌زنم! می‌گویم عاشقم ولی عاشق چه؟ که؟ منی که نمی‌شناسمش ... معشوق را تا در نیابی، چگونه می‌توانی دوست بداری؟ فرمودند «ما عرفناک حقّ معرفتک ...» و من می‌گویم «ما عرفتک شیئاً ...»

نشسته‌ام این پایین و چشم به پرده می‌سایم، غافل از این که یار در پرده است ولی این پرده، یار نیست ... .

چون رفته‌ای دامن‌کشان من از تخیّل سوده‌ام

بر پرده‌های چشم خود منت کشان دامان تو

هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری

از پرده آوردی برون، ای من سگ عرفان تو ...

 

عرفه، عرفات

 

عرفات، صحرای جنون است ... «آدم» هم که باشی، برای جبران ترک اولی باید مجنون شوی و «صحرانشینی» کنی!

خوبی صحرا آن است که وسیع است ... همه در آن جا می‌شوند، همه ... . حتّی اگر به آن طول و عرض جغرافیایی معروف پایت نرسید، همه جا برایت عرفات است! آخر مگر جایی هست که معشوق نباشد؟

در صحرا بنشین و چشم بدار به راه ... پاک پاک که شدی، معشوق خودش می‌آید و به خانه‌اش می‌بردت ... . می‌آید! می‌بردت! این دو واژه را بارها بخوان و بگو و چشم بدار به راه ... .

می‌خواهی آتش بگیری؟ این را هم بخوان:

«اءَعْظَمُ اءَهْلِ عَرَفات جُرماً مَنْ اِنْصَرَفَ وَهُوَ یَظُنُّ اءَنَّهُ لَمْ یَغْفِرُ لَهُ»

در میان کسانى که به عرفات رفته‌اند، بزرگترین گناه را کسى مرتکب شده است که از عرفات برود و گمان کند خداوند او را نبخشیده است ... .

 

عرفه، معروف

 

عاشق که شدی، رخت زرد می‌شود، خنده و گریه‌ات بوی جنون می‌دهد، قیافه‌ات از دور داد می‌زند که حالت خوش نیست!

آخرین نفری که می‌فهمد عاشق شده‌ای، خودت هستی! بس که فاش است این دیوانگی ... .

عاشق که شدی، خواهی نخواهی رسوا می‌شوی، و معشوق خوش دارد این رسوایی را ... .

پرده‌های تو در تو دارد عاشقی و یک پرده‌اش این است که جز معشوق، نمی‌بینی ... . سینه‌ات که پر شد از آتش عشقش، می‌گدازی و می‌سوزی و ... چشمت پاک می‌شود ... .
 

منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

 

عرفه، اعتراف

 

معروف عاشقی که شدی، معشوق هم خبردار می‌شود از این شیدایی و جنونت! اصلاً اولین نفری که باخبر می‌شود، خود جنابش است! ولی خوش دارد که بیایی و چشم در چشمش، همه چیز را بگویی ... اقرار کنی تا صاف شوی ... آری، پرده‌ی دیگر عاشقی «اعتراف» است! در محضر حضرتش زانو بزن، دست دراز کن و اعتراف کن!

اعتراف کن که هیچ نبوده‌ای و او هستی‌ات بخشید ...

اعتراف کن که بد کردی و او آقایی کرد با خوبی کردنش ...

اعتراف کن که بیش از لیاقتت به تو بخشید ...

اعتراف کن که شرم داری از خطای بیش از این ... بس که بزرگی کرد و پرده انداخت بر تبه‌کاریت ...

و اعتراف کن که با این همه، باز هم دوستش داری ... دوستش داری ... دوستش داری ...

 

عرفه، معرّف

 

رویم نمی‌شود در خانه‌اش را بزنم ... سیاه‌کاری‌ام از حد گذشته ... نه که معشوق نبخشایدم، من دیگر رویش را ندارم؛ بس که من شکستم و او چشم ببست ... .

عاشقش شدم و وصلش را می‌خواهم، با این «بی‌آبرویی» چه خاکی بر سرم کنم؟ اگر رفتم و راهم نداد چه ... ؟

وای که نمی‌دانید چقدر نازنین است آن معشوق! خودش راهش را یادم داده! آدم شریفی را می‌آورم، او را جلو می‌اندازم و خودم پشت سرش شرفیاب می‌شوم ... . معشوق به حرمت شرف و آبروی آن آدم شریف، رویم را زمین نمی‌اندازد و راهم می‌دهد ... .

آری! با معرّف می‌روم ... معرّفی که امضایش همه‌ی سیه‌رویان اوّلین و آخرین را ضامن است برای شرف‌یاب شدن ... حتّی اگر خودش بی‌سر به محضر معشوق مشرّف شده ... .

 

عرفه، عرفه

 

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد


امروز، بار عام حضرت معشوق است ... بار عام یعنی حضرت یار به تخت نشسته و همه را راه می‌دهد ... . کوچک و بزرگ، زشت و زیبا، خوب و بد، سپیدروی و سیه‌روی ... همه همه همه .... .

و خودش فرموده که اگر آن شب را نتوانستی دریابی، امروز را دریاب ... شاید آخرین فرصت باشد!

امروز عید عاشقان است ... و چه عیدی از روز وصل بالاتر؟

زمان و مکان در عرفه به هم می‌آمیزند ... عرفه، در عرفاتی، که فردا به خانه‌ی معشوق درآیی ... عرفات می‌شود عرفه و خانه‌ی خدا، روز پاک شدنت و به «قربت» قربان رسیدنت ... .

امروز راه به راه می‌آمرزد و با لبخند به آغوش می‌کشد ... .

امروز، خیلی چیزها را می‌شود شناخت ... خود را، معشوق را و بندگی را ... . و تا نشناسیش، محرم نمی‌شوی ... .

امروز دست در دست «معرّف» بگذار و ناله کن! و بدان که می‌پذیردت! خود حضرت معشوق گفته:

 

 قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ... .

بگو: ای بندگان من که به خودتان ستم کرده‌اید! از رحمت او ناامید نشوید که او همه‌ی گناه‌ها را، همه‌ی همه را، یک جا می‌بخشد! شک نکنید که آمرزنده و بسیار بسیار مهربان است ... .

 

و عاشق! به خدمت معشوق رسیدی، برای آدم شدن این سیه‌کار هم دعا کن ... !

 

* «دعای عرفه» را با «معرفت» بخوانید ... شتاب نکنید برای ختمش! این عشق‌بازی «معرّف» نازنین است که با حضرت «معشوق» زمزمه کرده ... سطری را که خواندید و فهمیدید و «فهمیدید» به سطر بعدی بروید ... من ضامنم که ثواب خواندن یک سطر با دل و جان، هزاران بار بیشتر باشد از بیست صفحه، لقلقه‌ی زبان ... .

 

میرمحمد
۰۴ آبان ۹۱ ، ۰۶:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

«بر آن کدخدا زار باید گریست      که دخلش بود نوزده خرج بیست»

ما که نبودیم، ولی بزرگانمان می‌گویند قدیم کسب و کار برکت داشت؛ چند پول سیاه، گره‌های زیادی را وا می‌کرد، مردم زحمت کمتری می‌کشیدند و ثمر بیشتری می‌دیدند و بهتر زندگی می‌کردند. بخش شیرینی در هر روز به نام «بعد از ظهر» وجود داشت که بندگان خدا آن را صرف خانواده و تفریح و جمع‌های دوستانه و ... می‌کردند! هر مردی «یک» هنر داشت و «تک‌شغل» بود و با همان هم امورات می‌گذشت و تندرست بودند و شاد بودند و آرام بودند و باخدا بودند ... .

چه شد که «آن روزهای روشن» گذشت؟ چرا این شد؟ و چرا «برکت» از زندگی‌هایمان رفت؟

چه شد که خانواده‌ی پرجمعیت، با «یک شیفت» کار پدر «زندگی» می‌کرد و امروز، خانواده‌ی خلوت با «چهار شیفت» کاری (دو تا پدر و دو تا مادر!) فقط «زنده» است؟!

چه بر سرمان آمد که امروز بند «دل»هایمان با «دلار» پاره می‌شود و «سکته» می‌کنیم از دست «سکّه»؟ چرا «بازار» زمانی «باز آر» بود و دیگر نیست و هرچه می‌بری، به مراتب بی‌بهاتر از آن را به خانه می‌آوری؟!

یک جای کار اشکال دارد ... نه! من می‌گویم دو جا! بله، دو جای کار عیب دارد ... .

پول می‌آید و می‌رود ... مثل همان قدیم! از همان اوّل اختراع پول هم همین بوده، حتّی قبل‌تر از آن! می‌گویند عرب "طلا" را از آن روی "ذَهَب" نام نهاده‌ که رفتنی است! آری، می‌آید و می‌رود و من می‌گویم اشکال و عیب و ایراد، از هر دو طرف «آمدنش» و «رفتنش» است ... . اصلاً دخل و خرج اشکال دارد!

 

دخل:

مردمان قدیم، کار می‌کردند برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا. می‌گفتند «وظیفه‌ی ما این است که خدمت کنیم به خلق خدا» و می‌گفتند «روزی‌رسان خداست» و آن بالای مغازه که می‌زدند «هو الرزّاق» واقعا اعتقاد داشتند به آن ... .

مردمان قدیم، در بند «حلال» بودن پول بودند، نه «زیاد» بودن آن، و باور داشتند که «چرخ زندگی» با «پول حلال» می‌چرخد، نه با «پول زیاد»! و باور داشتند که «پول زیاد» اگر حلال نباشد، اگر خداپسند نباشد، اگر آه مردم پشت سرش باشد، چرخ را نمی‌چرخاند که هیچ، چوب می‌شود لای آن!

امروز امّا، کاری که می‌کنیم برای خوش‌آیند رئیسمان است! مخلوقی ضعیفتر از خودمان! می‌خواهیم دل او را به دست بیاوریم! آنهایی هم که خیلی پیشرفت کرده‌اند، می‌گویند ما «مشتری‌مدار» هستیم و هدفمان جلب رضایت ارباب رجوع است! (حالا اگر منافع دو مشتری با هم تضاد داشت چه؟!)

امروز همه‌ی ما گرفتار زندانی شده‌ایم به نام «عدد»! بازخواست رئیس از کیفیت کار نیست، از «تأخیر در ورود و تعجیل در خروج» است. حقوق را بر مبنای «نیّت خالص» و «بازدهی» نمی‌دهند، ساعتهای حضور را محاسبه می‌کنند! آنقدر که در «گزارش‌ها» با «اعداد» بازی می‌شود، به «استعدادها» کاری ندارند! ارزش‌گذاری آدمها هم کاملاً «عددی» شده! از درس و دانشگاه و ... بگیر تا شاخصهای تعیین رتبه‌ی حقوقی کارکنان که بر مبنای «تعداد» سالهایی است که سر کلاس رفته‌اند و واحد پاس کرده‌اند و «تعداد» سالهایی که کار کرده‌اند! (حالا اگر بخش اعظم آن ساعات و سنوات کاری را پشت میز چُرت زده باشند چه؟!)

نتیجه‌ی این مدل محاسبه‌ی «ارزش کار» این است که «نیّتها» خراب می‌شود و نیّت که خراب شد، دیگر کار هیچ ثمره و اثری ندارد و پولی هم که برای آن کار ردّ و بدل می‌شود، شبهه‌ناک و فاسد و بی‌برکت می‌شود و حتّی اگر زیاد هم باشد، خرج جاهایی می‌شود که نباید ... و زندگی را «شیرین» نمی‌کند ... .

خرج:

مردمان قدیم، خیلی ثروتمند بودند! ثروت «قناعت» داشتند ... . بزرگتر از دهانشان لقمه بر نمی‌داشتند، به «داده» راضی بودند و انضباط مالی داشتند. ساده و سبک زندگی می‌کردند و «زرق و برق» را در چشمان امیدوار و دل راضی‌شان داشتند. سفره‌شان به جای این که چند غذا داشته باشد، یک غذا داشت، ولی در عوض چندین دست در سفره می‌رفت! لباسها را «رفو» می‌کردند و ظرفهای چینی را «بَش» می‌زدند و کاری به حرف مردم نداشتند!

پدران قدیم، سرشان هم می‌رفت، تعهّدشان برای گذاشتن نان حلال بر سر سفره زن و بچه‌شان نمی‌رفت! این حلال‌خوری‌شان بود که یک تار سبیلشان از هزار چک و سند معتبرتر بود. «نان از عمل خویش» می‌خوردند و «منّت حاتم طایی» نمی‌بردند و برای مال دنیا پیش کس و ناکس سر خم نمی‌کردند. و پدرهای قدیم آن بعد از ظهر گرم و زیبا را داشتند و هزار فنّ و هنر بلد بودند برای شاد کردن زن و بچه‌‌شان که ریالی هم خرج نداشت!

مادران قدیم، آنقدر استادانه آشپزخانه را مدیریّت می‌کردند که در هر دو سه هفته، حتّی یک غذای تکراری بر سر سفره نمی‌آمد و در این روآروی پر شور و حال انواع و اقسام کوکو و آش و خورش‌های مختلف کدو و بادمجان و کشک و کله جوش و اشکنه و ... ، حتّی پدر «نان‌آور» هم یادش نمی‌آمد که چند ماه است حتّی یک «سیر» گوشت و مرغ برای خانه نخریده است!

بچه‌های قدیم هم بزرگ بودند! اوّلش که بهترین هم‌بازی‌شان، برادران و خواهران خودشان بود و دارایی و نداری‌شان یکی بود و اگر هم هم‌بازی غریبه‌ای داشتند، وقتی می‌دیدند آن هم‌بازی فلان اسباب‌بازی و بهمان امکانات را دارد، بزرگوارانه چشم می‌بستند و به داشته‌شان می‌نازیدند و  بی‌خیال بودند؛ چون دست خالی «پدر» را دیده بودند و «چاله‌های» زندگی‌شان را فراموش نکرده بودند ... .

امروز امّا، پدران می‌دوند و می‌دوند تا «پول زیاد» در بیاورند! تقلّایشان برای نان شب نیست، برای زرق و برقی است که در چشم و دلشان ندارند و می‌خواهند در ویترین زندگی‌شان بگذارند! هنر شاد کردن زن و فرزند را ندارند و جبران این بی‌هنری را در فراهم آوردن امکانات و تجمّلات می‌بینند! امکانات و تجمّلاتی که به قیمت «پول زیاد» تهیّه می‌شود و جمع کردن آن پول زیاد هم آسان نیست ... یا این که با گردن «کج» دست «دراز» می‌کنند و یا «دست‌کجی» می‌کنند و یا آن «بعد از ظهر شیرینشان» را می‌سوزاند!

مادران امروز هم، آنقدر مشغله دارند که از روی ناچاری کارهای بی‌اهمیتی مثل رفت و روب و شست و شوی و پخت و پز را به ابزارهای برقی سپرده‌اند و کارهای بی‌اهمیت‌تری (!) همچون «تربیت فرزند» را به ابزارهای غیر برقی (خدمتکار و مهد و مدرسه و معلم خصوصی و ...) واگذاشته‌اند!

پدر و مادرهای امروز، وقتی که خرید می‌کنند، کاری به رضایت خدا و آرامش قلب خودشان ندارند؛ مهم برایشان رضایت خلق‌الله و پیشگیری از «حرف مردم» است! مگر می‌شود در این روزگار بدون اسپیلت و هوم سینما و ال ای دی زندگی کرد؟! مگر می‌توان بدون مارک گوچی و شانل و پرادا و ورساچ سری در میان سرها برآورد؟!

وقتی پدران و مادران امروز اینچنین باشند، بچه‌ها دیگر جایگاه خود را در مدیریت اقتصادی دارند! داشتن تبلت فلان و پلی استیشن بهمان، برایشان خیلی خیلی ارزنده‌تر از رضایت و لبخند مادر است! خودروی شخصی آنقدر مهم هست که حتّی اگر پدر زیر بار قرض و وام سینه‌اش فشرده شود و ناراحتی قلبی بگیرد، مهم نیست! دختر خوب بابا، برای جبران شخصیت و کرامت نداشته‌اش در جلوی چشم خواستگار، از پدرش جهیزیه‌ی صد میلیون تومانی می‌طلبد (که باور کن از آن همه، حتّی دو میلیونش هم وسیله‌ی ضروری و کارفرما نیست!) و داماد هم برای خالی نبودن عریضه، مجلس چند ده میلیون تومانی راه می‌اندازد که برای پر کردن چاه ویل قرض و قوله‌ی آن، باید تا آخر عمر «بعد از ظهرهای شیرین»ش را بسوزاند ... .

و این چرخ فاسد می‌چرخد و چرخه‌ی باطل تکرار می‌شود ... .


می‌گویم، فرض کنیم تحریم‌های اقتصادی جواب داده است و باز هم فرض کنیم دولت نمی‌تواند مشکلات را رفع و رجوع کند؛ ما در دولت کوچک زندگی‌مان چه می‌کنیم؟! اگر دستمان نمی‌رسد به کار بزرگ، چرا کار کوچک را انجام ندهیم و به جای آن فقط نق بزنیم؟ اگر «بیگانه» رحم نمی‌کند، چرا ما به هم رحم نکنیم و هوای هم را نداشته باشیم؟ چرا زن به شوهرش و فرزند به پدرش رحم نمی‌کند در نخریدن آنچه که نداشتنش کشنده نیست؟! و چرا پدر به خودش رحم نمی‌کند و «آرامش قناعت» را به «پول زیاد بی‌برکت» می‌فروشد؟!

یاد بگیریم قبل از آن که بخواهیم دنیا را عوض کنیم، خودمان عوض شویم ... همین!

 

میرمحمد
۲۸ مهر ۹۱ ، ۰۸:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

 

به نظرم یکی از عادتهای خوبم است، این که خوش ندارم کنار خیابان معطّل بمانم! وقتی مسیری را می‌خواهم با تاکسی بروم، کنار خیابان منتظر نمی‌ایستم، همان مسیر را همان کنار خیابان شروع می‌کنم به پیاده رفتن! نهایتاً ممکن است آدم یکی دو ایستگاه را پیاده گز کند، ولی می‌ارزد به این که از آن احساس علّافی کنار خیابان و نگاه‌های التماس آمیز به رانندگان محترم رها شود!

شما را هم توصیه می‌کنم به این تجربه! واقع قضیه این است که همانطور که شما نیاز دارید به وسیله نقلیه، آن راننده‌ی عزیز هم به همین درآمد مسافرکشی نیاز دارد؛ پس چرا همیشه شما چشم‌انتظار بایستید و سر خم کنید و منتظرش بمانید؟! خداوند دو پای سالم به شما داده که سرتان را بالا بگیرید و راهتان را بروید! بگذارید راننده‌ای که واقعاً مایل به رساندنتان هست، خودش پشت سرتان بوق بزند!

قصدم به هیچ عنوان جسارت به عزیزان زحمتکش تاکسی‌ران نیست، می‌خواهم عرض کنم که قدر نعمت نازنین سلامتی را بدانید و تا می‌توانید پیاده‌روی کنید! حتّی به این بهانه! باشد که تندرست بمانید!

 

نکته‌ی یکم: پیش آمده که توی رودرواسی این پیاده‌روی، تا مقصد هم پیاده رفته‌ام! نمونه‌اش همین چند روز پیش از انتهای بلوار شهید مدرّس تا حرم مطهّر! مسافت زیادی نیست، ولی مثلاً عجله داشتم! الآن که فکرش را می‌کنم، می‌بینم ضرری هم نکردم! شاید اگر سواره بودم، بیشتر از آن معطّل ترافیک می‌شدم!

نکته‌ی دوم: ملاحظات ایمنی (مخصوصاً در جاهایی که خیابان خلوت و سرعت خودروها زیاد است) فراموش نشود!

نکته‌ی سوم: خواهران محترمه‌ای که می‌خوانندم، در عمل به این توصیه احتیاط فرمایند! شاید وجهه‌ی خوبی نداشته باشد برایشان!

و نکته‌ی چهارم: زندگی همین است ... معطّل حصول "شرایط مطلوب" نمانیم ... پیاده هم اگر شده، راه بیفتیم ....

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس         خود راه بگویدت که چون باید رفت ...

زودتر به مقصد می‌رسیم ...

 

<
میرمحمد
۲۴ مهر ۹۱ ، ۲۲:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ نظر

بسم الله الرّحمن الرّحیم

قَالُواْ آمَنَّا بِرِبِّ الْعَالَمِینَ ... رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِینَ ... (سوره‌ی مبارکه‌ی اعراف)

 

سلام به شما همراهان نازنین و خوانندگان بصیر و بامعرفت "هم از آفتاب"

این اوّلین مطلبی است که در "بلاگفا" ننوشته‌ام و در "بیان" می‌نویسم! قدرنشناس نیستم و از همیاری بلاگفا در این مدّت سپاسگزارم، امّا کاستی‌هایش از مدّتی پیش بنده را به فکر مهاجرت به سرویس دیگری انداخته بود.

امّا چه شد که از سرویسهای متعدّد وبلا‌گ‌نویسی، بیان را برگزیدم، ماجرایی داشت که قبلاً در بلاگفا مختصری در موردش عرض کرده بودم و در این پُست اوّل بیان، نمی‌خواهم زیاد به آن بپردازم. به نظرم اگر خودتان مدّتی با آن کار کنید، خیلی مسائل دستگیرتان می‌َشود.

فعلاً مهمترین دغدغه‌ای که برایم ایجاد شده، از جانب دوستان بلاگفانویسم مطرح شده که در خصوص اطّلاع از به‌روز شدن وبلاگ است. همانطور که می‌دانید، در بلاگفا گزینه‌ای با عنوان "وبلاگ دوستان" هست که لیست وبلاگهای مورد نظر را به ترتیب تاریخ به‌روزآوری مرتّب می‌کند و اهالی آنجا از مطالب جدید یکدیگر خیلی سریع مطّلع می‌شوند. ایراد آن است که این گزینه فقط "بلاگفایی"‌ها را پشتیبانی می‌کند.

راهکار قطعی برای حلّ این مسأله در حال حاضر، سرویس Google Reader است که با خواندن RSS سایتها و وبلاگها به صورت خودکار، آخرین به روز آوری‌ها را اطّلاع می‌دهد. راهکار دیگری که سرور بزرگوارم جناب مسیح کردستانی پیشنهاد دادند، ایجاد خبرنامه است که در زمینه‌ آن تجربه‌ای ندارم و به محض آزمایش و راه‌اندازی، خبرتان می‌کنم ان‌شاءالله ... .

به هر حال، همچون همیشه، چشم‌انتظار حضور گرم و راهنمایی‌های بزرگوارانه‌تان هستم. اینجا هم تنهایم نگذارید!

اجرتان با حضرت آفتاب ... التماس دعا

میرمحمد
۲۳ مهر ۹۱ ، ۱۱:۴۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ نظر

 

شنیده‌اید ماجراهای سال 2012 را؟

می‌گویند یک دوره‌ی دو هزار ساله که از میلاد مسیح علیه السلام گذشت، و یا یک دوره‌ی 5125 ساله از تقویم مایا، و به عبارتی سال 3737 گاه‌شماری ایران باستان، دنیا به آخر می‌رسد!

می‌گویند قوای خیر و شر، عقل و جهل، نور و ظلمت به هم می‌آمیزند و دنیا به آخر می‌رسد!

می‌گویند 21 دسامبر امسال -که بشود اوّل دی- رستاخیزی می‌شود، آسمان به زمین می‌آید و زمین به آسمان می‌رود و دنیا به آخر می‌رسد!

می‌گویند در این سال نحس، صبر خدا از تبه‌کاری بشر تمام می‌شود و تومار این موجود بی‌وجود را در هم می‌پیچد ... و دنیا به آخر می‌رسد!

آری! بی‌تاب و مضطرب و پریشان، می‌گویند دنیا به آخر می‌رسد ... .

و ما، خیلی آرام و مطمئن و امیدوار، آرزو می‌کنیم که به آخر برسد!

چون دنیای آنهاست! و پایان دنیای آنان، آغاز دنیای ما خواهد بود ... .

 

تتمّه: تقویم را که نگاه می‌کردم، دیدم آن تاریخی که گفته‌اند مصادف با جمعه است ... می‌شود آیا ...؟

 


چند روزی ننوشتم، و مدام شرمنده‌ی بزرگواران مهربانی بودم که سر می‌زدند و با کمال لطف (خیلی بیش از لیاقتم) جویای حالم بودند ... باز هم چشمان نازنینتان را خواهم آزرد، اگر خدا بخواهد ... . دعایم کنید!
<
میرمحمد
۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۳:۴۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۲ نظر
 
همسایه‌ی مهربان و باصفا، گوشه دنجی در خانه‌اش، روی زمین خدا نشسته و با میهمان عزیزش، غرق گفت و گو است. ساده، خاکی، خالص و بی‌ریا ... به بهانه تولّدش جشن گرفته‌ایم [و البتّه بیشتر به کام خودمان!] پر هیاهو و پر سر و صدا ... نمیدانم قلب خدایی و ساده‌پسندش با ما و کارهایمان "حال" می‌کند یا نه، ولی آنقدر آقاست و نظربلند، که به همه‌ی ما لبخند می‌زند و باز رویش را به طرف آن میهمان نازنینش می‌کند و باز هم  گل می‌گویند و گل می‌شنوند ... .
همسایه‌ی نازنین، آنقدر گران‌قدر و والامرتبه است که باید شرممان بیاید در حضورش خطایی کنیم، ولی ما آن قدر پررو هستیم که نه تنها شرم نمی‌کنیم، بلکه خطایمان را هم خطا نمی‌دانیم ... !

همسایه‌ی باحال ما، خیلی لوتی و بامرام است! حتّی همین امروز و امشب هم که تولّدش است، حواسم را جمع نمی‌کنم و مدام نامردی و بی‌صفتی می‌کنم، ولی او مروّت دارد و سر سیاه زمستان که به خاک تیره بنشینم از فلاکت و بی‌قدری‌ام، باز هم مردانه هوایم را دارد و حتّی بی‌دعوت، به خانه‌ام می‌آید و روشنی و گرما می‌آورد ... .

********

این شبها که آقا میهمان زیاد دارد، از فاصله‌ای خیابان را بر خودروها می‌بندند. ده پانزده‌ دقیقه‌ای باید پیاده بروم تا برسم به حرم و زیارتش کنم، و زیر لب چقدر غر می‌زنم و البتّه چقدر به خودم وعده‌ها می‌دهم و با خودم فکر می‌کنم که وقتی رسیدم، دست به سینه گذاشتم و سلام دادم، چشم در چشم گنبد و بارگاه آقا، خیلی زود اجرم را بطلبم!
...
و تا برسم و همان صحنه‌ی کذایی سلام دادن، یک چیزی شبیه برق تمام بدنم را مور مور می‌کند و موهایم سیخ می‌شود ... نفری که چند قدم از من جلوتر است، با پای کوتاه‌ترش، پای بلندتر را به زمین می‌کشد و هردوپا بدون کفش ... و حتّی تعارف "ویلچر" خادم را هم پس می‌زند ...
و خیلی باید سیاه و سنگ باشم، اگر نبارم ... آن لحظه‌ای که روی شالی که به گردنش انداخته، این جمله را می‌بینم: "کاروان زائرین پیاده امام رضا علیه السلام - قوچان"

********

آی! همسایه‌ها! خوب همسایه‌ای داریم! نیاز به معرّفی و تبلیغ ندارد! فقط جهت اطّلاع می‌گویم که هروقت شکست عشقی خوردید و واقعاً از همه‌ همه همه ناامید شدید، هروقت مریضتان را همه جواب کردند ، هروقت قرض و قوله تا خرخره‌تان رسید و دستتان از همه جا کوتاه شد، هروقت چشمه‌های امیدتان خشک شد و و خلاصه هروقت به بن‌بست رسیدید، بروید زیر سایه‌ی این همسایه و فقط یک سلام بکنید ... . "اینجا برای عشق شروعی مجدّد است ... "
فقط یادتان باشد، آن روزی هم که کشتی زندگی‌تان، بر ساحل امن و سلامت بود هم گاهی به یادش باشید ... .

********

همیشه از تعابیر اغراق‌آمیز در مورد ائمّه علیهم السّلام گریزان بوده‌ام و با تشبیهات نامناسب در مورد "خلق‌ الله" هم میانه‌ای ندارم، ولی نمی‌دانم اخلاص مرحوم شیخ عبّاس قمی رحمه الله چه نمکی به این شعر داده (قسمت زیارات امام رضا علیه‌السلام در مفاتیح آورده است) که هروقت زیارت می‌روم، بخواهم یا نخواهم زمزمه‌ام می‌شود و ... :

شاها چو تو را سگی بباید               گر من بُوَم آن سگ تو شاید
هستم سگکی ز حبس جسته          بر شاخ گل هوات بسته
خود را به خودی کشیده از جُل          افکنده به پیش تو سر ذُل
افکن نظری بر این سگ خویش          سنگم مزن و مرانم از پیش ...

دعا کنید بیفکند نظر را و نه سنگ را بر این همسایه‌ی ناخلف نااهل ...

********
"ثبت نام خادمی" را یادتان هست؟ آنجا عرض کردم و اینجا هم دوباره، که حرم فقط اینجا و این شهر نیست ... حرم، قلب شماست وقتی چشمتان به یادش تر می‌شود ... . شک نکنید!
پس شما از من "همسایه" هم "همسایه‌تر" هستید ... خیالتان تخت!

********

هنوز هم یک عالَم نوشتنم می‌آید به عشق آن مهربان! ولی خیلی سرتان را به درد آوردم!
فردا هم، خواهم نوشت، اگر آقا روزی‌ام کند ... .

 
<
میرمحمد
۰۷ مهر ۹۱ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵۲ نظر

 

خیلی سال پیش از امروز، مثل چنین روزهایی، دیوانه‌ای دَدمنش، که از خیلی وقت پیش چنگ و دندان نشان می‌داد، هوای دست‌درازی به خانه‌ی همسایه به سرش زد ... و با خیال کودکانه ناپخته‌ی چنگ انداختن به دامنه‌ی دماوند، عربده کشید و پنجه در خاک پاک انداخت ... .

و امّا همسایه، یک مرد داشت ... یک شیر پیر ... یکی که پُشت در پُشتش، بر می‌گشت به ابرمردی تکرارنشدنی ...

شیر پیر، شیربچه‌های دلاورش را به پیشواز آن دیوانه فرستاد! شیربچه‌هایی پیل‌افکن که پنجه‌ی دیوان زیادی را شکسته بودند ...

شیربچه‌ها، گوش به دهان پیر، رزمیدند و خروشیدند، تا دودمان دیو را به باد دادند! تا دیوان دیگر را هم درس دادند! درس فراموش‌نشدنی پروا و پرهیز از دست‌اندازی به خاک پاک ...

آسان نبود! دیو، با عربده مستانه‌اش، همه‌ی دیوها را خبر کرده بود، و شیربچه‌ها فقط بابایشان را داشتند و خدایشان را ... و برای همین، خون دلها خوردند، داغ‌ها دیدند، گرده‌ها به خنجرهای دوستان دریده شد و گردنها به زیر دشنه دشمنان رفت ... ولی میان خون، از پای فتاده و سرنگون، و البتّه سرفراز و سربلند، تا عمق سینه‌ی پر کینه‌ی دیو را خراشیدند ... و دیو با شاخ و چنگال شکسته، به سیاهی خود نشست ... وامانده‌تر و سیه‌روی‌تر از همیشه ... .

***

پیر، پس از راندن دیو، چشمان پاکش را بست، برای همیشه ... با دلی آرام، آرامتر از همیشه ...

و شیربچه‌ها، مرام پیر را در دلیرمرد دیگری جُستند و به گردش حلقه زدند ... و جنگ تمام نشد، هرگز تمام نشد ... فقط، رنگ و بوی دود و خون و باروت و خاک داغ، جایش را به بو و رنگ دیگری داد ...

***

خیلی سال بعد از آن روزگار رزم جانانه‌ی شیران و راندن دیوان، یعنی چیزی در حوالی همین امروز و در روزگار طلایی سرزمین امن ایمان، گند بی‌حرمتی از جانب شیطانک‌هایی آمد ... بی‌حرمتی به دردانه‌ی هستی، آن ابرمرد تکرارنشدنی ...

و عجیب آن که، از آن جانب دیگر، دنباله‌ی آخرالزّمانی سامری، دیوی از تبار ننگ اشکنازی، دوباره عربده‌ به سر انداخته و چنگ نشان می‌دهد و دندان!!! و همه‌ی آن‌ها و این‌ها گمانم فراموش کرده‌اند آن درسشان را ... .

***

و خیلی سال بعدتر، فرزندانمان خواهند خواند مثنوی‌های غرور و افتخار را ... که شیربچه‌های آخر دنیا، خوب وفا کردند به آیینشان و به خاکشان:

شیطان، با تمام هیمنه و هیبتش، با همه‌ی آدمکها و صورتک‌ها و مترسک‌هایش، به خاک پاک شیران گوشه‌ی چشم انداخت ... و طمع کرد به دامنه‌ی دماوند ... . و شیربچه‌ها -ققنوس وار- از خاک گلدان‌های ترک‌خورده لب پنجره‌ تاریخ، بر آمدند و به یاری زاده‌ی دیگر آن ابرمرد تکرارنشدنی شتافتند و آن لکّه‌ی ناپاک را از کنعان و سینا و ادوم، پاک کردند ... .

***

و پس از آن، زیاد نخواهد پایید، برآمدن آفتاب ... خواهد آمد ... و می‌دانیم که خواهد آمد‌ و به همین باور: "دل به پاییز نسپرده‌ایم ..."

 


 

تتمّه:        کِی پرچم مقدّس دارالخلافه را         ...      برقلّه‌ی رفیع دماوند می‌زنی

               بعد از زیارت نجف و طوس و کــــربلا   ...      حتماً سری به فکّه و اروند می‌زنی

               با اشک دیده، آب به قبر مطهّر ِ         ...      آنان که کشتگان فراقند می‌زنی

 

تذکّر: هرچه داریم، از برکت آن پیر و فرزندانش است ... غبار راهشان، توتیای چشمانمان ...

و راهشان، راهمان ... إن‌ شاء الله ...

تنبیه: تهدیدمان می‌کنند! و ما: ماییم و نوای بی‌نوایی  ... بسم الله اگر حریف مایی!

تکمله: صلواتتان، نور دیگری می‌فرستد، به آرام‌گاه قیصر شعر پارسی، "امین پور" ...

<
میرمحمد
۰۲ مهر ۹۱ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ نظر