هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

یک: قبل از همه، توجّهتان را جلب می‌کنم به گفتاری عالی که دوست بزرگوار و استاد عزیزم، سرکار خانم طلیعه‌ی گرامی برایم نقل فرمودند. برای مادران عزیز و سنگرداران جبهه‌ی فرهنگی فرزندپروری، خواندن این مطلب را خیلی خیلی ضروری می‌دانم ... . نوع نگاه نویسنده‌ی این مطلب -سرکار خانم رضوان- برای حقیر خیلی جذّاب و آموزنده بود ... . بخوانید و به دیگران هم توصیه فرمایید: مأموریت زیبای من ...

دو: خیلی وقت است که یک عذرخواهی درست درمان بدهکارم، به همه‌ی خوانندگان مهربان این جریده‌ی ناقابل (مخصوصاً دوست باوفا و بامعرفت، صبای عزیز که خیلی مایلم بدانم جدیداً کجای این دنیای شلوغ می‌نویسند) که مشغله‌ی فراوان، توفیق حضور بیشترم را گرفته است ... . هرچند این تصدیع ِ کمتر، از جهتی به نفع وقت و حال شما بزرگواران است، ولی لطف همیشگی شما نازنینان و امر مطاعتان باعث شد که سعی می‌کنم بیشتر خدمت برسم. و همیشه دعا کنید حرفی برای گفتن باشد و حالی برای نوشتن ... .

سه: از حال و روز این روزهایم بگویم؛ چند ماهی است میهمان طولانی مدّت منزل مادرخانم گرامی شده‌ایم! راستش به لطف و کمک خدای مهربان، و با همکاری و همیاری خانواده‌ی عزیزم (مخصوصاً مادر مهربانم که بدون جرأت دادن ایشان، حتّی فکر خانه‌دار شدن هم نمی‌کردم!) در همین پس‌کوچه‌های پایین پای امام رئوف علیه السلام، خانه‌ای نُقلی و جمع و جور خریدم که چون پولم کم بود، مجبور شدم بخشی از آن را از خانواده قرض کنم و برای تأمین بقیه، منزل را به اجاره و قرض‌الحسنه موقّتاً در اختیار خانواده‌ای قرار دهم... . حالا کم کم موعد جابه‌جایی مستأجر گرامی فرارسیده و با توفیق خداوند کریم، درگیر گرفتن وام برای از اجاره در آوردن منزل هستم و شاید همین روزها به آنجا نقل مکان کنیم... . این روزها و شب‌ها برای حلّ مشکل ازدواج و مسکن همه‌ی جوانان دعا کنید؛ آخرش هم دعایم کنید که این مرحله به خیر بگذرد و از پس اقساط سنگین آن وام هم بربیایم!

چهار: شرمنده‌ام که این مدّت،‌ از خیلی مسائل و اتّفاقاتی که برای عزیزان و دوستان وبلاگی‌ام افتاده بی‌خبر بوده‌ام ... . باخبر شدم که چندتا از این عزیزان به سلامتی و کام خوش، ازدواج کرده‌اند که برایشان آرزوی خوشبختی و سعادت می‌کنم ... . خبر تلخی هم که خیلی دیر متوجّه شدم، ارتحال مادر عزیز و فرشته‌خوی یکی از دوستان قدیمی‌ بود ... . برای شادی روح آن مرحومه، در این لحظات اذان مغرب اولین روز رمضان امسال دعا می‌کنم و از شما همراهان عزیز هم التماس دعا دارم ... .

این عزیز، میهمانی هم در راه دارند؛ برای سلامتی این دو عزیز و نیز مادر و فرزند دیگری که ایشان هم نور چشمم هستند و حقّ زیادی به گردنم دارند، خیلی دعا کنید .... .

دست و دلتان در این ماه عزیز، پر از تحفه‌های الهی! التماس دعا!

اذان مغرب مشهد مقدس، ساعت 20:10 ...

مرتبط:

پراکنده‌ها (1)

پراکنده‌ها (2)

پراکنده‌ها (3)

پراکنده‌ها (4)

پراکنده‌ها (5)

میرمحمد
۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۸۳ نظر

 

ماه مبارک رمضان 13 سال پیش (حدوداً آذرماه 1378) بود که فهمیدم معتاد شده‌ام ... . خیلی بی‌‌سر و صدا و بدون این که حتّی نزدیکانم بفهمند. اعتیاد همیشه همینطور به سراغ آدم می‌آید؛ اوّلش از سر تفنّن و بعد دلبستگی و بعد وابستگی و بعد فنا!

آری، روزه که می‌گرفتم، حدود ساعت 9 - 10 صبح سردرد می‌شدم، خیلی شدید! اوایل به فشار درسی و دوری از خانواده و ... ربطش می‌دادم، ولی وقتی می‌دیدم این سردرد ادامه دارد تا این که افطار می‌کنم و بعد که به آن «افیون» ملعون می‌رسم، آرام و خوب می‌شوم، فهمیدم که قضیه جدی است! البتّه قبلش هم بوهایی برده بودم! وقتی می‌دیدم بدون «آن» تمرکز ندارم، نمی‌توانم درس بخوانم، بی‌حوصله می‌شوم و ... حدسهایی می‌زدم، ولی آن سردردها مطمئنم کرد.

این شد که تصمیم گرفتم کنارش بگذارم! از همان ماه مبارک رمضان نازنین، به لطف و یاری خداوند مهربان، منی که هر یک ساعت، یک فلاسک از آن «افیونِ به ظاهر خوشآیند» می‌نوشیدم، به کلّی رهایش کردم و حال بعد از گذشت حدود 13 سال، حتّی یک استکان هم ننوشیده‌ام! حتّی در مجلس خواستگاری هم که عروس خانم، سینی «افیون» را جلویم گرفت، باز هم «پرهیز» و «ترک» را نشکستم!

********

می‌گویند تنها گیاهی است که آفت ندارد! می‌گویند بوته‌اش بهترین ضدّعفونی کننده‌ی هواست و به همین دلیل، خودش مسموم‌ترین گیاه می‌شود! می‌گویند باعث مشکلات قلبی و عروقی می‌شود در تشدید عوارض سرطانهای دستگاه گوارش، نقش عمده‌ای دارد و ... . بنده در این امور صاحب‌نظر نیستم، فقط دو نکته را که خودم به آن رسیده‌ام عرض می‌کنم:

1. وقتی پس از فعالیتی سخت، تشنه و خسته و عرق‌ریزان وارد منزل می‌شویم، چند لیوان آب خنک لازم است تا تشنگی‌مان را فرو بنشاند؛ ولی اگر دقّت کرده باشید، وقتی به جای نوشیدن آب، فقط یک استکان چای بخوریم، آن عطش برطرف شده و میلمان به آب از بین می‌رود! در صورتی که بدن و کلیه‌ها برای دفع سمومی که بر اثر تحرّک زیاد در خون جمع شده، حتماً به همان مقدار (چند لیوان) مایعات نیازمند است. نوشیدن چای نه تنها مانع نوشیدن مایعات کافی می‌شود، بلکه به خاطر خاصیت مُدرّ (ادرار آور) بودنش، آب موجود در بدن را هم به سرعت دفع می‌کند، و این یعنی آسیب به «کلیه» و «کبد» که دو عضو بسیار مهم بدن در کنار «قلب» هستند.

2. به لطف خدا و از برکت همین «تَرک» در این سالها حتّی یک بار هم به «دندان درد» مبتلا نشده‌ام. بحمد لله حتّی یک دندانم خراب، سوراخ یا سیاه نشده است. داغی چای به خودی خود، ویرانگر دندان است، به آن اضافه کنید مضرّات قند را ... .

********

اگر همراهی نمودید و شما هم «ترک» کردید، سعی کنید ترک عادت را با عادتی دیگر پیوند نزنید! مُد شده جایگزین کردن چای سبز و سرخ و انواع دمجوش‌های گیاهی و ... به جای چای! مُنکِر این نیستم که برخی‌شان فوایدی دارند، ولی هرگز خودتان را به چیزی «عادت» ندهید ... . اگر خواصّ دارویی هم در آنها باشد، برای آدم «بیمار» است! و آدم سالم، خودش را به «وابستگی» به چیزی بیمار نمی‌کند!

********

بهترین عادت، بی‌عادتی است ... . به هیچ چیز و هیچ «کس» عادت نکنیم ... .

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود            ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است ... .

 

مرتبط:

من و تشنگی ...

 

<
میرمحمد
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

 

چند سال پیش به مناسبتی در یکی از دفاتر حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام با یکی دو نفر از دوستان نشسته بودم. صبح جمعه‌ی زیبایی بود در روزی از روزهای اوایل تابستان و هنوز آن شلوغی حرم و ایّام اوج رفت و آمد زائرین نازنین حضرتش شروع نشده بود. گرم صحبت بودیم که دیدیم آقای جوانی با ظاهری پریشان و رویی رنگ پریده و مویی آشفته، با چشمانی سرخ به همراه یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شد. معلوم بود که خیلی گریه کرده و خیلی راه رفته ... . از بنده‌ی خدا پرسیدم که چه شده؟ تا آمد حرفی بزند، بغضش ترکید و نتوانست حتّی کلمه‌ای توضیح بدهد! این شد که همراهش جریان را گفت:

«این دوست ما، امروز کنکور داره! روی حساب اعتقاد و ارادتی که به آقا داره، از سحر برای زیارت و عرض ارادت و کمک گرفتن از آقا، اومده حرم. نماز صبحش رو که خونده، رفته کنار ضریح زیارت و موقع خداحافظی، خواسته که کارت ورود به جلسه رو به ضریح آقا متبرّک کنه. هرکاری می‌کنه دستش نمی‌رسه ... یکی از زائرا که جلوتر بوده، کارت رو ازش می‌گیره و به هوای این که نامه‌ای هست برای آقا، می‌ندازدش توی ضریح مطهر ... ! حالا هم دوره افتاده توی حرم و این دفتر و اون دفتر که یکی پیدا بشه، در ضریح رو واکنه که این بنده‌ی خدا کارتش رو برداره! هرچی هم که بهش میگم محاله که ضریح رو واسه همچین چیزی وا کنن، تو گوشش نمیره که نمیره!»

جوان که حالا به هق هق افتاده بود گفت: «دو ساله دارم زحمت می‌کشم ... هرچی خونواده گفتن بیخیال درس خوندن! برو دنبال کار و سربازی، با همشون جنگیدم و گفتم خوشبختی من توی دانشگاهه ... نمی‌دونین چه خون دلی خوردم تا تونستم واسه کنکور آماده بشم ... حالا همین صبح کنکور ... خداییش این امام رضا ... واقعا درسته؟ ... من چی فکر می‌کردم ... چرا؟ ... خوب دشمنی داری با من آقا جون؟ ... چرا من؟ ... تو رو خدا شما راهنمایی کنین! میشه واسطه بشین مسئولای حرم در ضریح رو واکنن؟ ساعت 7 در سالن بسته میشه ... تو رو خدا یکی به داد من برسه ... آی خدا! این چه رسمشه؟ ... مگه گناه کردم اومدم از امام کمک بخوام؟ ... مگه نمیگن معین الضعفاست؟ ... همینطوری مریضا رو شفا می‌ده؟ ... دیگه از هرچی ....» و بقیه حرفش را لابلای گریه‌هایش حل کرد ... .

موقعیّت بدی بود، از طرفی واقعاً گشودن در ضریح برای این چنین موردی محال بود؛ در آن فرصت کم (به نظرم حدود یک ساعت تا آزمون مانده بود) بر فرض شدنی بودن هم، پیگیری اداری در آن ساعت اول صبح تعطیلی و بعد از آن هم، رعایت الزامات امنیتی و قُرُق کردن محدوده‌ی اطراف ضریح و ... غیرممکن بود!

و از طرف دیگر، این بنده‌ی خدا دو سال عمرش را گذاشته بود (پارسال به قول خودش دست‌گرمی شرکت کرده بود) و با جریان پیش‌آمده، آن ارادت و اعتقادش در خطر بود! ممکن است من و شمایی که بیرون گود نشسته‌ایم بگوییم «خوب شاید مصلحتی بوده و حکمتی و ...» ولی واقعاً باید در آن موقعیّت باشی تا بتوانی طرف را درک کنی!

نشاندمش کنار خودم، شرایط موجود و واقعیّت ناممکن بودن گشودن ضریح را برایش توضیح دادم و آهسته آهسته حرفهایش را گوش کردم تا قدری آرام شد. بعد چند کلمه در مورد «حکمت و مصلحت» و این که «شاید در دانشگاه همین اعتقادت هم از بین می‌رفت» و «امام از هر پدری مهربان‌تر است» و ... گفتم و پذیرایی مختصری تا این که قدری به خودش آمد و آرام‌تر شد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.

 

********

 

باران توی صحن مطهّر شدید شده بود و هر کس توی صحن مانده بود، به جلوی غرفه‌ها پناهنده شده بود. اردی‌بهشت پربرکت و رحمت زیبای حق در این تکه از بهشت خدا ... من هم به همراه سه چهار نفر دیگر، در سایه‌ی جلوی یکی از غرفه‌ها بودم و منتظر کمتر شدن شدّت باران. حال خوشی پیدا کرده بودم که دیدم آقایی در همان غرفه، رو به من کرد و با لبخند زیبایی که تمام صورتش را پر کرده بود، سلام کرد. نوزاد ناز و شیرینی در آغوشش بود و خانم جوانی هم شانه به شانه‌اش ایستاده بود.

احوال‌پرسی کرد و من عذر خواستم که نمی‌شناسمش! آن بنده‌ی خدا هم گفت که به اسم نمی‌شناسدم و فقط یادش هست که دو سه سال پیش در حرم مرا دیده. نشانی که داد، چشمهایم گرد شد! توی این دو سه سال، حسابی روی فرم آمده بود! واقعاً خوش رنگ و لعاب و تپل مپل شده بود و هیبت مردانه‌ و ورزیده‌ای پیدا کرده بود!

آری! درست حدس زدید! جوانک پشت‌کنکور مانده‌ی زار و پریشان و آشفته و درهم شکسته‌ای که با هزار تا چسب و وصله سر هم شد، حالا کامل‌مردی شده بود قبراق و سرحال که دست زن و بچه‌اش را گرفته بود و آمده بود حرم!

«اون روز بدترین بد و بی‌راه‌ها رو به هرچی مقدّساته گفتم ... باورتون نمی‌شه چقدر ناامید بودم ... هرچی هم شما می‌گفتین، با خودم می‌گفتم نفسش از جای گرم میاد و هیچکس حال من رو نمی‌فهمه ... نمی‌دونین بعدش توی خونه چه ماجراهایی داشتم با طعنه و نیش‌خند و سرزنش بابا و داداشها و ... . تا یک ماه توی خودم بودم و واقعاً از زندگی و همه چی زده شده بودم ... تا این که دیدم نمی‌شه دست روی دست گذاشت ... راه افتادم دنبال کارای سربازی و بحمدلله معاف شدم ... بعدشم رفتم کابینت‌سازی داداشم و چسبیدم به کار ... کم کم زندگی روی خوبش رو نشونم داد و به لطف خدا کارم گرفت و ازدواج کردم و کم کم از داداش مستقل شدم و حالا هم که می‌بینین، به برکت قدم "فاطمه" جون و همسر خوبم، هیچی کم ندارم! حالا رسیدم به حرفای اون موقعِ شما که می‌گفتین حتماً حکمتی توی اون کار آقا بوده و شاید "موفقیّت" من توی "نرفتن به دانشگاه" باشه ... اصلاً رحمت بود و من نادون نمی‌فهمیدم ... اگه اون روز کارتم گم نشده بود و می‌رفتم کنکور و قبول می‌شدم و چندسال می‌رفتم دانشگاه، معلوم نبود چند هزار فرسخ از خوشبختی الآنم دور می‌شدم ... اصلاً حکمت نبود آقا! همه‌ش رحمت بود ... رحمت! ...»

 

********

 

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری ...

و معتقدم که همین هم شاید نادرست باشد! به نظرم او هرگز «در» نمی‌بندد و جزع و فزع ما به آن خاطر است که «گشودن‌» را «بستن» می‌بینیم ... نمی‌دانیم دیگر!

 

... وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ (سوره بقره)


... و چه بسا چیزی را ناخوش دارید، و خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست بدارید و آن (در واقع) بد باشد برایتان ... و خداوند می‌داند و شما نمی‌دانید ... .

 

********

 

عیدتان مبارک! و برای حلول عید واقعی هم دعا کنید! یا حق!

 

<
میرمحمد
۱۳ آبان ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ نظر

 

از سرای مرتضوی (پنجراه) اسباب‌بازی‌های پلاستیکی ارزان و جعبه‌های شانسی می‌خریدم و توی محلّه خودمان می‌فروختم! کنار خیابان و روی یک جعبه‌ی چوبی! و گاهی فرفره‌های کاغذی که با کاغذهای رنگی و لوخ (همان چوب حصیر) می‌ساختم هم!

از پاساژ قائم (میدان هفده شهریور) که آن زمان بورس تنقّلات (چیپس و پفک و شکلات و ...) بود، هَله هوله می‌خریدم و به همان شیوه‌ی فوق الذّکر می‌فروختم! گاهی هم از همانجا پودر نارگیل کیلویی می‌خریدم و با شکر مخلوط می‌کردم و با تکّه‌ای نی، در داخل نایلون کوچکی بسته‌بندی می‌کردم (درب نایلون را با شعله‌ی شمع می‌چسباندم) و نمی‌دانید چه خوش بفروش بود! تخمه و شاه‌دانه و نقل هم هکذا!

دستی در تولید هم داشتم! می‌رفتم توی صف شیر، چند مرتبه! تا این که چند شیشه شیر می‌خریدم! مادرجان مهربان، با شکر و زعفران می‌آمیختشان و در قالبهای کوچک یخدان، "آلاسکا" یا همان "بستنی یخی" می‌بست و بعد داخل کلمن و باز هم دست‌فروشی!

"فالی" را یادتان هست؟ شیرینی زولبیامانند و پیچ در پیچ (شبیه این تقریباً!) که یک سینی آن را بیست تومان می‌خریدم و مشتری‌ها پنج ریال و یا یک تومان می‌دادند و سرش را می‌گرفتند و بلند می‌کردند، هرچه که به دست می‌آمد و جدا می‌شد، مال مشتری بود! با این تفاوت که خیلی از هم‌صنفی‌هایم (!) کم فروشی می‌کردند و برای این که فالی کمتری نصیب مشتری بشود، جای جای آن را یواشکی با سوزن سوراخ می‌کردند تا موقعی که مشتری فالی را بلند کند، تکّه‌ی کوچکتری نصیبش شود! امّا این رفیق شفیقتان (!) اگر می‌دید کسی کمتر از معمول برده، خودش یک تکّه می‌کَند و تقدیم می‌کرد! از آن خنده‌دارتر این که وقتی بیست و پنج تومان کاسب می‌شدم (پنج تومان بیشتر از مایه)، بقیه را خودم می‌خوردم!!! آخر مادرجان گفته بود که سود بیشتر از آن پنج تومان حرام است! همان موقع‌ها، بهداشت و شهرداری به تولید و توزیع کنندگان فالی گیر دادند و بساط فالی فروشی از کوچه‌های پُر بچه جمع شد! برای همیشه!

پدر مهربانم خیّاطی داشت، توی مغازه‌اش خرده‌کاری‌های خیّاطی را انجام می‌دادم، دوختن دکمه و جادکمه، راسته کردن بندک کمربند، باز کردن درز لباسهایی که شاگردانش به اشتباه دوخته بودند و ... . و گمانم دستمزدی می‌گرفتم! چنین ناخلفی بودم من!

و اینها بود تا کلاس پنجم ابتدایی! دوران راهنمایی، تابستانها به یک فروشگاه لوازم منزل می‌رفتم؛ سخت بود! یک پسر ده یازده ساله و بارکشی اجاق گاز و بخاری و کارتنهای بسته‌بندی شده سرویس استیل و چینی و ... . صاحب مغازه معلّم هم بود، و دستمزدش خوب یادم مانده! هفته‌ای دویست و پنجاه تومان! تمام آن سه تابستان! (تورم آن زمانها اختراع نشده بود!)

تابستان اوّل دبیرستان، وضعیتم بهتر شد! یک مغازه سوغاتی و اجناس زوّاری نزدیک حرم مطهر، که دستمزدش روزی دویست و پنجاه تومان بود (خیلی خوش به حالم شده بود!) کارش سبکتر بود، ولی مشتری و فعّالیّت خیلی بیشتر! تا اواخر دبیرستان آنجا بودم؛ بعدش آنجا تبدیل شد به آبمیوه‌فروشی و چون دیگر این کار را خوش نداشتم، به "شاگردی کتابفروشی" در یک کتابفروشی در همان حوالی تغییر شغل دادم! کاری که مدّتها آرزویش را داشتم! یادم هست که ظهرها که صاحب مغازه تعطیل می‌کرد و می‌رفت تا عصر، خودم را در مغازه قفل شده حبس می‌کردم و غرق می‌شدم در کتاب!

بعد از دبیرستان، با "بازار" خداحافظی کردم! پیاده کردن نوارهای منابع شنیداری کتابخانه بر روی کاغذ، ویراستاری، ترجمه، عکّاسی پرسنلی، فتوشاپ‌کاری (!)، تایپ، نوشتن نامه عاشقانه برای دوستانی که می‌خواستند برای همسرشان عشق‌ بترکانند (!)، صحّافی، تکثیر سی دی، نوشتن تحقیق سفارشی (!)، اپراتوری تلفنخانه، طرّاحی جدول (!)، برق‌کشی، معرّق و ... کارهایی بود که بعد از دبیرستان با آنها پول در می‌آوردم! و موافقم با نظر شما که بعضی‌هایشان خیلی شرافتمندانه نبوده!

حالا هم که در خدمت شما وبلاگ خط‌خطی می‌کنم و گرفتار بیست و چند جوجه‌ی مرغ‌نشده (!) هستم و دو سه جایی چیزهایی به اسم درس در گوش خلق‌الله می‌خوانم و از خودم راهنمایی و مشاوره در می‌آورم و سایر مشاغل صادق و کاذب دیگر!

یک چنین ابوالمشاغلی* بوده‌ایم ما!

 


* مرحوم نادر ابراهیمی، کتابی دارند به نام "ابوالمشاغل" که سرگذشت‌نامه‌شان است. بخوانیدش!

** اگر "حال" و "دل" کار کردن داشته باشیم، کار زیاد است! بی‌کار نمی‌مانیم!

*** زندگی با درآمد خوب و پول فراوان نمی‌چرخد، با پول "بابرکت" می‌چرخد، حتّی اگر کم ... دعا کنید رزق همه‌مان حلال باشد ... .

<

میرمحمد
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر

 

استخاره می‌گیریم! یا خودمان، یا با مراجعه به عالم و روحانی محل! راحت‌ترین راه برای تصمیم‌گیری، و بهترین بهانه برای شانه خالی کردن از مسئولیّت عواقب ناجور احتمالی تصمیممان!

استخاره می‌گیریم! گاه و بیگاه، برای تصمیم‌های ریز و درشت زندگی‌مان! و خیلی آسان به تصمیم می‌رسیم! و وقتی به این راحتی می‌توانیم مشکلمان را حل (!) کنیم، چه مرضی داریم که قند خونمان را خرج سلّولهای مغز چروکیده‌مان کنیم؟!

***

بزرگترین نعمتی که خدا به آدمی‌زاد داده، و تنها فرقش با جماعت "دیو و دد"، همین "عقل" آکبندی است که ما داریم! و جالب است نحوه‌ی استفاده‌مان از این سرمایه‌ی دست‌نخورده:

اگر بخواهیم کفش و جورابی بخریم، بخواهیم گوشی همراه مناسبی انتخاب کنیم، از منوی رستوران، غذایی متناسب با رژیممان (!) بگزینیم، قطعاً به عقلمان مراجعه می‌کنیم! و آن نشد و راهی نداد، به مشورت و تحقیق متوسّل می‌شویم!

امّا اگر پای تصمیم مهم‌تری در میان باشد، مثل خرید منزل یا خودرو، انتخاب رشته، و از همه مهمتر، ازدواج، دیگر عقل تعطیل! و سرراست‌ترین راه، استخاره است! انگار می‌ترسیم شیشه‌ نازک تنهایی "عقلمان" ترک بردارد!

***

بزرگانمان فرموده‌اند برای امور مهم "استخاره" کنید! و استخاره (مصدر باب استفعال از ریشه خیر) به معنای طلب خیر است. یعنی قبل از انجام آن کار، از خدای مهربان بخواهید که در آن کار، خیر و خوشی قرار بدهد، خیلی راحت به همین زبان مادری، بگویید: "از رحمت الهی طلب خیر و سعادت می‌کنم" و یا اگر خواستید به عربی دعا کنید: "أَسْتَخیرُاللّهَ بِرَحْمَتِهِ" و چه زیباتر که این را در سجده از خدا بخواهید.

اینطوری، کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم، از همان اوّل رنگ و بوی خدایی می‌گیرد و خدای بزرگ هم هوایمان را خواهد داشت ... .

***

گاهی از استخاره، توقّع داریم که غیب بگوید یا از آینده خبر بدهد یا عواقب کار را نشان بدهد. استخاره چنین کارکردی ندارد! فال‌گیری که نیست! جادو و پیشگویی هم نیست! استخاره، فقط برای گرفتن تصمیم برای انجام دادن یکی از دو کار است، همین!

***

حالا برویم سر اصل مطلب! همان استخاره‌ی رایج با همان اصطلاح شایع آن که مشهور شده؛ همان که می‌گوییم "مشورت با خداوند".

وقتی برای تصمیم‌گیری در مورد امر مهمّی دچار تردید و دودلی می‌شویم، اوّل از همه باید از آن بزرگترین نعمت الهی -عقل- استفاده کنیم. خداوند بارها در کتابش به ما تشر زده که "أفلا تعقلون...: چرا از عقلتان استفاده نمی‌کنید؟" همین بس نیست برای به فکر افتادنمان؟! واقعاً عقل را به کار بیندازیم و ببینیم آیا دین و دانش، برای این مسأله، راه حلّی دارد یا نه؟ اصلاً این کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم، پسندیده‌ی پروردگار هست یا نه؟ با خرد و منطق جور در می‌آید یا نه؟

اگر با چراغ عقل نتوانستیم راه را پیدا کنیم، در مرحله‌ی بعد، بهترین ابزار تصمیم‌گیری مشورت است. "همه‌چیز را همگان دانند ..." و "هر سری یک عقلی دارد ..." فرد یا افرادی آگاه، دلسوز، خیرخواه و بی‌طرف، بهترین یاور ما در تصمیم‌گیری هستند.

بدیهی است اگر با فکر و یا مشورت به تصمیم رسیدیم، دیگر جایی برای استخاره نمی‌ماند؛ اگر در مورد کاری که می‌خواهید بکنید فکر کرده‌اید و آن را بدون اشکال عقلی و شرعی دیدید، دیگر تردید نکنید و با توکّل به خدا به پیش بروید؛ مطمئن باشید خواست خدا هم همان است و دیگر "استخاره" و "مشورت با خداوند" معنایی ندارد!

حالا فرض می‌کنیم واقعاً عقل و مشورت راه به جایی نبُرد و واقعاً همچنان بر سر دو راهی ماندیم. یعنی با فکر و مشورت به این نتیجه رسیدیم که واقعاً هر دو راه و هر دو تصمیم کاملاً خوب هستند و کاملاً مساوی! (این حالت خیلی خیلی بعید است! دقّت کنید: هر دو راه در درجه‌ی مساوی از خوب بودن هستند! یعنی مثلاً آن دو خواستگار، هر دو در همه‌ی جهات کاملاً‌ همسانند که در این مورد خاص اصلاً امکان ندارد!) اینجاست که خدای مهربان چاره استخاره را برای رفع تحیّر و سردرگمی پیش پایمان گذاشته. از خوب بودن هر دو طرف مطمئن هستیم، استخاره دلمان را برای گزیدن یک کدام محکم می‌کند، و انتخابمان را انجام می‌دهیم و خلاص!

با همه‌ی این اوصاف، حتّی اگر بعد از استخاره، به تصمیم دیگری مبتنی بر عقل و مشورت رسیدیم، می‌توانیم به آن عمل کنیم، عمل به استخاره واجب نیست!

پس:

+ استخاره، در مورد چیزهایی که گناه بودنشان واضح است، معنایی ندارد! با خداوند مشورت کنیم که آیا خلاف نظرش عمل کنیم یا نه! خنده‌دار نیست؟!

+ استخاره (مشورت با خدا) فقط و فقط در جایی کاربرد دارد که واقعاً با عقل و مشورت به جایی نرسیم. این که "تصمیممان را گرفته‌ایم، حالا برای تیمّن و تبرّک می‌خواهیم استخاره کنیم" یک بازی است! بازی خطرناک! چون ممکن است استخاره بد بیاید و دلمان را نسبت به انجام آن کار خوب، سرد کند.

+ استاد بزرگوار عارف و اهل معنایی  می‌فرمود: "هشتاد سال از خدا عمر گرفته‌ام، و هنوز حتّی هشت مرتبه هم برای امور زندگی‌ام استخاره نگرفته‌ام!" بپرهیزیم از عادت وسواس‌گونه به استخاره!

+ و در آخر، اگر واقعاً نیاز پیدا کردید به استخاره، بهترین استخاره آن است که خودتان انجام بدهید ... گرچه مراجعه به بزرگان اهل دل و اهل معرفت خیلی خوب است، ولی برای "مشورت با خدا" در آن موقعیّت خاص، خودتان با او خلوت کنید، بی‌واسطه ...

نمی‌دانید چگونه؟ به آنجا مراجعه کنید! خیر پیش!

 


صراط عزیز، باز هم لطف داشته ... .

 

<

<
میرمحمد
۳۰ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

 

1. در راستای "عطربازی"مان، صبح امروز با "دانهیل قهوه‌ای" عزیز هم‌نفس شدیم و اوّل هفته‌مان را با یک عالمه حسّ خوب شروع کردیم! در اتوبوس که بحمدلله اتّفاق خاصّی نیفتاد! ولی به محض پیاده شدن از اتوبوس، چند قدمی که راه رفتم، بانوی میانسال عربی (و یا بانوی عرب میانسالی!) از پشت سر قدمشان را به قدم حقیر رساندند و شیشه‌ی عطر نصفه‌ای را به زور اهدا فرمودند و ما را با انبوهی حیرت و شگفتی تنها گذاشتند! بویش که کردم، همان رایحه لیموی مورد علاقه خودشان را حس کردم! عطر "سیترون" است گویا و البتّه قدری کهنه! حالا از صبح دارم فکر می‌کنم که این بنده خدا اگر وبلاگ‌نویس باشد، امشب اینطوری مطلب می‌زند که:

صبح امروز، از کنار آقایی می‌گذشتم که بوی خوبی می‌داد! از بس بویش خوب بود، ترسیدم چشم بخورد! فلذا شیشه عطر گندیده‌ام را به ایشان دادم که بوی گند بگیرد و خدای نکرده طوریش نشود ...!

و یا این که:

صبح امروز، از کنار آقایی می‌گذشتم که بوی گندی می‌داد! از بس بدبو بود، در حقّش مادری (خواهری؟! رفاقت؟! بوووووق؟!) کردم و شیشه عطر نازنینم را به وی اعطا فرمودم! باشد که آگاه شود به خطای خویش!

قدرنشناس نیستم و همین‌جا صمیمانه ازشان تشکّر می‌کنم، ولی قضاوت در مورد پُست جدید وبلاگ فرضی‌شان با خودتان!!!

 

2. هر مطلب جدیدی که می‌نویسم و منتشر می‌کنم، موجی از کامنتهای تبلیغاتی از جانب موتورهای محترم اسپمر، روانه وبلاگ حقیر می‌شوند! و مطمئنّاً تأیید و انتشار آنها، گامی است در راستای رسیدن آن بزرگواران به اهداف سودجویانه‌شان! به همین دلیل، زین پس ببینید چه بلایی بر سرشان می‌آورم! شما هم بیاموزید!

 

3. سال نود و یک هم دارد به نیمه می‌رسد ... آیا ما هم به نیم آنچه خدا از ما در این سال می‌خواست، رسیده‌ایم ...؟

 

4. این روزها، دیگر رژیم جواب نمی‌دهد و باید ورزش را سنگینتر کنم ... برای دو رقمی شدنم دعا کنید!

 

<
میرمحمد
۲۵ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ نظر
 
چند سالی دیر رسیدم! در زمانه‌ای که "عروس خانم" یک سال بعد "مامان‌خانم" می‌شد، پدر و مادر گرامی من، چهارسالی منتظر شدند تا روادید ما جور شد و پا به این عالم فانی گذاشتیم! از آنجا که خانواده پدری اصلاً نوه‌ای نداشتند و خانواده مادری هم نوه دختری، هنوز نیامده خیلی عزیز بودیم! و از آنجا که خانواده پدری پسردوست بودند و خانواده مادری دختردوست، و از آنجا که در آن دوران هنوز دانش بشر به بلوغ "سونوگرافی" نرسیده بود، قبل از تولّدمان، "محمّد" بابا بودیم و "زهرا"ی مامان!!!
تولّد ما، آن هم درست در روز عید نوروز، آنقدر مبارک(!) بود که پدربزرگ پدری یک نفس از بیمارستان تا خانه پدربزرگ مادری (خدای هردویشان را رحمت کند) بر رکاب دوچرخه 28 بکوبد و مژده آمدن "میرزامحمّد" را بیاورد! خجسته‌ای بودیم برای خودمان!
سرتان را به درد نیاورم، به دلیل همین خجستگی، از همان اوّل دارای چند مادر شدیم! مادر عزیزم، مادرجان بزرگوارم (مادر پدرم)، خاله‌های مکرّمه و ... که هریک به نوبه‌ی خود، سنگ تمام گذاشتند برای تعلیم و تربیت این حقیر! این شد که در حوالی 5 سالی، سواد خواندن و نوشتن را آموختیم!
جهت اطّلاع شما عرض می‌کنم که سبک آموزشی مادر عزیزم، کاملاً با نظام آموزشی قدیم و جدید و جدیدتر (!) متفاوت بود! به جای این که حروف را یاد بگیرم و از ترکیب آنها کلمات را بیاموزم، از همان اوّل املای کلمات را یک به یک از مادرم می‌پرسیدم و بعد از آموختن کلمات، با مهندسی معکوس (!) کم کم به حروف رسیدم! یک چیزی در مایه‌های آموختن تکلّم به زبان مادری و یا یاد گرفتن زبان چینی!!! بنده هم که از همان اوّل به شدّت تشنه علم و دانش بودم (!) هر روز و هر ساعت واژه‌ای یادم می‌آمد و می‌پرسیدم و مادر عزیزم با حوصله و صبر، همان موقع آشپری یا خیاطی یا نظافت یا هزار و یک کار منزل (که مادران آن زمان می‌کردند و مادران این زمان نه!) جوابم را می‌دادند ... .
حالا شما محاسبه کنید طول و عرض حوصله و بردباری مادر عزیزم را برای آموزش انبوه لغات به این کودک فضول و سرتق!
از خواندنی‌هایم اینها یادم است:
1. نوشته‌های روی بسته‌بندی مواد غذایی! که هنوز هم خواننده پر و پا قرصشان هستم!
2. اضافات روزنامه‌هایی که بابای عزیز خیّاطم، به عنوان بسته‌بندی پارچه‌ها و لباسها استفاده می‌فرمودند!
3. یک کتاب داستان کودکانه به نام "الاغ پیر و گرگها!" که عمق فاجعه‌ی اتّفاق افتاده در آن را از همین تیتراژش می‌توانید بفهمید!
4. یک کتاب شعر به نام "شهر هفتصدتا کلاغ" (که چند سال پیش فهمیدم سیاسی بوده!) که توی کاغذ و کتابهای خانه مادربزرگ یافته بودم و با خاله‌های عزیز می‌خواندم و چه کیفی می‌کردم با سرنوشت قهرمانانش شَفی و دَفی!
5. و از همه مهمتر، کتابهای خانه مادربزرگ پدری، که اکثراً مثبت هجده که چه عرض کنم، مثبت سی سال بودند و منِ پنج - شش ساله، با خواندنشان بسی مبهم می‌شدم! این عناوین یادم است: عاقّ والدین، امیر ارسلان، طریق‌البکاء، توبه‌نامه، قصیده مشکل گشا، داستان راستان، دیوان جودی، سراج القلوب، حلیة المتقین، مختارنامه، تعبیرخواب، سیاحت غرب، موش و گربه عبید زاکانی، دیوان حافظ، صد و ده حکایت (که این طفل معصوم، آن را Sodoodeye Hekayat می‌خواند و ملّت را می‌خنداند!)، پیوند دو گل یا عروس و داماد (!) و گناهان کبیره (!!!) باور کنید اینقدر متفکّر و فهیم بودیم ما!
البتّه این مطالعات وسیعمان، عوارضی هم داشت! از جمله این که اکثر سؤالهایی که برایمان در مورد واژگان کتابها پیش می‌آمد، موجب سرخ و سفید شدن مخاطبمان می‌شد و آخرش هم با "بزرگ بشی می‌فهمی" و پذیرایی به صرف "نخود سیاه" سر و تهش هم می‌آمد!
گاهی هم پاسخهای انحرافی، این طفل معصوم را اقناع می‌کرد! مثلاً یادم می‌آید زمانی در یکی از این کتب وزین، در مورد انواع کیفرهای دنیوی و اخروی گناه ز*ن*ا نوشته بود! ما هم که موهایمان از ترس سیخ شده بود، برای رفع ابهام در مورد این واژه غریب به مادربزرگ محترمه مراجعه نمودیم! ایشان هم بعد از سرخ و سفید شدن موصوف، فرموند: "چیزی نیست ننه جان! همین که مردی زنی را کتک بزند!" و گمانم نطفه‌ی این روحیه  "مخالفت با خشونت علیه زنان"،‌ همانجا در ما منعقد شد!
این تازه اوّل ماجرا بود و ماجراها و فجایع عجیب و غریبتر، بعد از ورود به مدرسه رخ داد که هروقت حال و حوصله داشتید، برایتان می‌گویم! پرگوییم را ببخشایید!
 

غرض از نگارش این سطور این بود که آی والدین گرامی! درس عبرت بگیرید از این آیینه عبرت! و بپرهیزید از زودآموزی کودکانتان! تو را به خدا آن نکته تربیتی طلایی ائمه علیهم السلام را به یاد داشته باشید که کودک، باید هفت سال امیری کند ... بگذارید بچه‌تان، بچگی کند!

یک درخواست: برای آمرزش رفتگان خودتان و من، مخصوصاً پدربزرگهای عزیزم که مردان خدا بودند، و من جانشان بودم و آنها هم جان من، صلوات بفرستید ... .
 
<
میرمحمد
۲۵ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

آدم عطربازی هستم! نمی‌دانم حُسن است یا عیب! فقط همین‌قدر می‌دانم که بینی‌ام (همان دماغ!) زود به یک رایحه عادت می‌کند و بعد برای این که خودم هم بوی عطری را که می‌زنم حس کنم و لذّت ببرم، مجبور می‌شوم دوز مصرفی را بالا ببرم و یا این که از عطر دیگری استفاده کنم، که البتّه من راه دوم را برگزیده‌ام!

هر بار که برای خرید عطر می‌روم، از رایحه‌های مختلف، خرید می‌کنم و معمولاً هر یکی دو روز از یک عطر استفاده می‌کنم و بعد عطر بعدی و بعدی تا این که باز برسم به همان عطر اوّلی!

البتّه در خلال این چندین و چندسال تجربه عطربازی، بعضی‌ها را واقعاً پسندیده‌ام و آنهایی را که برایم خیلی عالی بوده‌اند و معمولاً به خودم (!) و دوستانم توصیه می‌کرده‌ام اینها بوده‌اند:

باربریز ویکند، اُپن قهوه‌ای، آزارو ویزیت، مَکسی، بلو شادو، الأحلام و آخری‌ها هم استیشن و ورساچ.

امشب (دیشب؟!) هم به اتّفاق بانو، به دکّان عطّاری (!) رفتیم و ابتدا سراغ دو سه تا از بالایی‌ها را گرفتیم و بعد هم این‌ها را خریدیم:

دیزایر بلو: عطر خنک و دلپذیری که وقتی سراغ باربریز را گرفتیم و فروشنده نداشت، این را پیشنهاد داد و خوشمان آمد و خریدیم! 8 گرم!

اُپن قهوه‌ای: همان رایحه آشنای اُپن، ولی با بوی گرمتر و ماندگاری بالاتر. البتّه نه به مرغوبیّت گذشته! 8 گرم!

دانهیل قهوه‌ای: اوّلش مخلوط بوی چوب داغ و فاستونی اتو خورده می‌دهد! (این تشخیصم فروشنده را خنداند!) ولی بعد از باد خوردن، رایحه‌ای عالی دارد! گرم و مناسب برای پاییز و زمستان! 8 گرم!

اینکانتو: سرد و ملایم، و البتّه در برخورد اوّل شبیه بوی هلو و طالبی عطر "فواکه" ... فروشنده گفت زنانه است، ولی خوب چه می‌شود کرد وقتی خوشمان آمد ازش! 8 گرم!

آکوآ بولگاری: به خلاف اسم نچسبش (که واقعاً نمی‌دانم درست فهمیدم یا نه!) بوی محشری دارد! خیلی آشنا و خیلی غریب ... خنک است و فروشنده گفت ماندگاری زیادی دارد. 8 گرم!

آزارو کُرُم: که به جای آزارو ویزیت نازنین خریدم. بوی تند و تلخی دارد که به مرور و با هوا خوردن، به خنکی می‌زند و حسّتان را خوب می‌کند! 8 گرم!

سی اچ مردانه: یکی از نعمتهای خوب الهی که برای اوّلین بار یافتمش! با رایحه‌ای خیلی شیک و روشن! 12 گرم!

و در آخر هم، فروشنده محترم محبّت فرمودند و 8 گرم از پیشنهاد ویژه‌شان را به عنوان اشانتیون تقدیم نمودند: وان میلیون! (اسمش است! با قیمتش اشتباه نشود!) و واقعاً محشر است! در آن حد که به مچ دستم مالیده‌ام و از سر شب همین‌جور بویش می‌کنم و حالم خوب می‌شود!

گمانم اقلّا تا شب چله بس باشد خرید امشب (دیشب؟!) و منتظر تجربیّات و پیشنهادهای شما نازنینان برای خرید و عطربازی بعدی هستم!

<
میرمحمد
۲۴ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۴ نظر
 
شرکت در مجلسی که برای بزرگداشت عزیز از دست رفته برگزار می‌شود، گاهی نه برای "ترحیم" و "غفران" آن سفر کرده، که برای تسلّای دل داغدار بازماندگان و "هم‌سوگی" با ایشان است. امروز به چنین محفلی رفتم ...
***

همکاری دارم بسیار بشّاش و آرام و مؤدّب و باوقار، که همیشه خوش‌پوشی و خوش‌اخلاقیش زبانزد است. گمانم دو سال پیش بود و روزی بود نزدیک تعطیلاتی چندروزه که موقع صرف ناهار در جمع همکاران، وقتی گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم، به مناسبتی بحث از مسافرت شد و همان توصیه‌ها و آدرس دادنها و ...، و دیدم آن همکار خوبم ساکت و سر به زیر، فقط لبخند می‌زند. اینطور مواقع خیلی زود غم نهفته آدمها را حسّ می‌کنم؛ صبر کردم و پس از جمع شدن بساط سفره، ازش پرسیدم که شما برنامه‌تان برای سفر چیست؟

با همان حُجب و وقار همیشگی، پرده از دردی برداشت که تا مدّتها فکر و دلم را مشغول کرده بود ... .

همکار مهربانم، فاطمه شش ساله‌ای داشت که تا دو و نیم سالگی شادمان و شیرین‌زبان بود و هیچ مشکلی نداشت؛ تازه سی ماهه شده بود که روزی می‌بینند هنگام بالا و پایین رفتن از پلّه‌ها تعادلش را از دست می‌دهد و ... . زیاد طول نکشید تا زمانی که لوکودیستروفی (Leukodystrophy) تمام اعصاب دخترک را تحلیل برد و اولش راه رفتن و بعد حتّی حرف زدن را از دخترک گرفت و جلوی چشم مادر و پدرش مثل شمع آب شد ... .

این بیماری با نرخ ابتلای یک مورد در یک و نیم میلیون تولّد، امتحانی شد برای آزمودن بردباری پدر و مادر... و آن روز که همکارم در موردش گفت، اقلّا سه سال بود که فاطمه فقط جیغ می‌کشید، جیغ جیغ و جیغ ... و این، باعث شده بود که خانواده‌اش، نه خواب و استراحتی داشته باشند، و نه آرامش و آسایشی و نه امکان سفر و تفریح و ... . و این سوای مصیبت درمان "بیماری خاص" بود که هزینه‌های کمرشکنش، از همه چیز زندگی عقبشان انداخته بود ... .

معمولاً، کودکان مبتلا به این بیماری، دو سال بیشتر دوام نمی‌آورند و بعد شمع جانشان خاموش می‌شود، امّا آزمون همکار عزیزم، پنج سال و نیم طول کشید و امروز، نه برای ترحیم و مغفرت آن غنچه بی‌گناه و پاک، که برای آرامش دل مهربان همکار نازنینم به مجلسش رفتم و قرآن خواندم ... .

این مطلب را نوشتم، برای بزرگداشت قلب صبور "قاسم" عزیزم که با وجود این همه درد، هرگز‌ خمی به ابرو نیاورد و هرگز نمی‌توانستی بفهمی که در پس این چهره پر "بُشر"، "حُزنی" سنگین بر دلش است.

قاسم بزرگوار! و هم‌سفر صبورش! شفیعه‌ای برای خودتان فرستادید و بشارت بر شما که امام شهیدِ همین امروز، حضرت صادق علیه السلام، فرمود:

پاداش مؤمن بر مرگ فرزندش بهشت است، صبر کند یا نکند ...

همان دم در خواهد ایستاد تا زمانی که پدر و مادرش را زودتر از خودش، وارد بهشت کنند ... .

 

<
میرمحمد
۲۲ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

این یک پُست وابسته به پُست قبلی است!

1. وضعیّت رگ دستم به لطف خدا رو به بهبودی است! ممنون از لطف و احوال‌پرسی‌تان!

2. به لطف خدای مهربان، نیمه دوم افتتاحیه هم به خوبی و خوشی برگزار شد! باز هم ممنون از دعایتان!

3. مهمان گرامی، "آقا" تشریف دارند و چون دیشب به علّت تاریکی نشد دقیقاً رؤیتشان کنیم، امروز صبح به خدمتشان شرف‌یاب شدیم، و فهمیدیم که سفیدرنگ و خوشگل و البتّه خشن هستند! (چون مرغ‌جوجگانمان را خیلی "نوک‌نوازی" می‌کنند!) و امروز متوجّه شدیم بنده خدا خیلی خودمانی و بی‌رودرواسی هستند و از همان دان مرغ و گندمی که برای سایر دوستانشان می‌خریم، می‌خورند!!! ما را بگو که دیشب کشف کردیم باید "کنجاله سویا و ذرّت" برایش تهیه کنیم و امروز همه‌اش تشویش تهیّه این توشه را داشتیم!

4. کارنامه امروزمان هم (شنبه بود خدای نکرده!) به لطف خدا بد نبود! صبح ساعت شش و ربع ترک منزل کردیم و شب ساعت بیست و یک و سی مشرّف شدیم به همان منزل!!! و الآن هم (که فردا شده!) داریم برایتان می‌نویسیم!

مثل همیشه دعا کنید، ذرّه‌ای، فقط ذرّه‌ای اخلاص در کارهایم باشد ... .

میرمحمد
۱۹ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر