پراکندهها (1)
1. بالاخره ماه خوب خدا هم سفرهاش را جمع کرد و رفت؛ اگر قدرش را میدانستیم، آنقدر سیر و سیراب شده بودیم که تا وعده میهمانی سال آینده، هرگز از زور گرسنگی و تشنگی، به فستفود ناسالم گناه نرویم و افت فشار محبّتمان، ما را مجبور به تزریق محبت شیمیایی خلقالله نکند ... آخر عوارض دارد این داروهای شیمیایی...!
2. حکایت همیشگی قلاب انداختن به آسمان، و تقلّا برای یافتن هلال، امسال هم بود! بعد از دلبریها و آتشافروزیهای رمضان مهربان مردادی، شوّال طنّاز و دلربا، آنقدر ابرویش را نازک کرده بود، که دیشب یک عالم گالیله مجنونصفت، در سراسر ایران کلّی به دنبالش گشتند و گشتند، تا پیدایش کردند! ریا نشود، یک کمی دلم گرفت ... دوست داشتم سفره، حتی اگر شده، یک روز دیرتر جمع میشد! به هرحال و به هرروی، عیدتان مبارک!
3. یادتان هست در مورد طرح شهرداری در مورد زوجهای جوان و جوانان دمبخت نوشتم؟ (اینجا) چندروزی هست که جذب شروع شده و البته زوجها خیلی زودتر آمدهاند و نام نوشتهاند و حالا دوره افتادهایم برای به خط کردن آقا پسرهای مجرد حدود 20 تا 30 سال. خدا لطف دارد، و به کمک او اتفاقات خوبی دارد میافتد، وگرنه جنس قوی، از آنجا که خودش را عقل کل دانسته و هیچکس جز خودش را قبول ندارد، خیلی "بدمشاوره" است! توی کلینیکهای مشاوره که بروی، به ندرت میبینی در خیل مراجعین، "آقا" آمده باشد! منطقشان هم معمولاً این است که: "پول بیزبان را بدهیم به یک آدم زبانباز که فقط حرف بزند برایمان؟! خودم صدتا مشاور را درس میدهم!"
4. خانهای که چندماهی است مستأجرش شدهایم، حیاط بزرگی دارد، خاکی و باصفا! و جایی دارد برای نگهداری چارپایان و ماکیان! حدود سه ماه پیش، وسوسه بهرهوری بهینه از این فضای آماده، وسوسهام کرد و با این خیال خام که "چندتا مرغ بگیریم و تهمانده غذایمان را بهشان بدهیم؛ هم اسراف و دورریز غذا و نان نداریم، و هم تخم مرغ خانگی میخوریم!" بزرگترین اشتباه سال 91 را انجام دادم! 20 رأس جوجه رسمی روستایی را یکی از آشنایانمان آورد و ما "مرغدار" شدیم! اشتباه استراتژیک من این بود که خیال میکردم با توجه به تجارب گذشته، از این 20 رأس جوجه عزیز، احتمالا 2-3 تایشان آخر پاییز شمرده میشوند! و ماشاءالله هزار ماشاءالله چنین نشد و فقط یکی از آنها مبتلا به "نیوکاسل" شد و دوا درمان جواب نداد و مرحوم شد و بقیه (به اضافه دوتا که صاحبخانهمان قاطیشان کرد و یک مرغ که همشیره فرستاد که تنها نباشد!) همچون اژدها خوردند و خوردند و مثل سیمرغ و رخش، بالیدند و بالیدند! بعد از 3ماه هنوز نه تخمی ازشان دیدهایم و نه آنقدر بزرگ شدهاند که قابل قصابی بشوند! با توجّه به اشتهای سیریناپذیر این زبانبستهها و مشغلههای فوقالعاده زیاد این حقیر، حالا خودتان بقیه سوگواریم را حدس بزنید !!! این جریان بغضی بود که باید همین روز و همینجا میشکستمش! با همدردیتان یاریم کنید رفقا!
5. در این لحظات سرنوشتساز، بالای سرمان ایستادهاند و امر به رفتنمان به عیددیدنی میکنند! ایشان هیچ عذری را برای تأخیر، ولو بهروز کردن وبلاگم باشد، نمیپذیرند، ولی مطمئنم که شما معذورم میدانید! عزت زیاد!
<