هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

خوش‌تیپ و رعنا بود «ابراهیم» ... از آن قیافه‌هایی که دل می‌برد و چشم خیره می‌کند ...

توی راه باشگاه، چشم دو تا دختر به هیکل ورزشکاری و چهره‌ی جذّابش افتاده بود و دلشان لرزیده بود. خودش که حواسش نبود، رفیقش دیده بود و توی باشگاه برایش تعریف کرده بود؛ جا خورد و توی فکر فرو رفت و ... . از فردا، با پیراهن و شلوار گشاد و روی و موی دَرهم بَرهم می‌آمد ... . لباسهایش را هم داخل نایلون پلاستیکی می‌ریخت به جای ساک ورزشی که ورزشکار بودنش معلوم نباشد ... .

********

کفر رفیقش در آمده بود ... آخر مطمئن مطمئن بود که «ابراهیم» با آن همه ورزیدگی و تمرین و آمادگی، با ضربه فنّی حریفش را شکست می‌دهد. ولی نشد! به راحتی به حریفش باخت! موقع مسابقه اصلا به داد و بیداد مربّی توجّهی نمی‌کرد و بعد از مسابقه هم در مقابل نق نق اطرافیان، فقط لبخندی زد و «غصه نخور»ی گفت و لباسش را پوشید و رفت ... .

رفیق عصبانی، نیم ساعتی نشست تا کمی آرام شد و بعد راه افتاد سمت خانه. توی راه همان حریف «ابراهیم» را دید که آشنایان و مادرش دوره‌اش کرده بودند و اشک و خنده‌ی شادی ... . «ببخشید، شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟» با عصبانیت جواب داد: «فرمایش؟» گفت: «آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم گفتم من شکی ندارم از شما می‌خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش! مادر و برادرم آن بالا نشسته‌اند ... ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن ... بعد زد زیر گریه زد و ادامه داد: «من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ...» و رفیق ابراهیم به یاد تمرینهای سخت او، بغضش گرفت و سرش را پایین انداخت و آرام بارید ... .

********

یک بار دیگر، مسابقات کشتی قهرمانی 74 کیلوگرم باشگاه‌های کشور بود. ابراهیم یکی یکی حریفان را شکست داد تا به نیمه نهایی رسید. در نیمه‌نهایی خیلی بد کشتی گرفت، باخت و سوم شد ... . بعدها که حریفش را دیدند، گفته بود: «آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم، اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دیده بود. به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفیق! این پای من آسیب دیده است، هوای ما را داشته باش! ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم! بازی‌های او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فنونی بود که روی پا می‌زد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد. ولی من با کمال نامردی یک خاک ازش گرفتم و خوشحال ازین پیروزی به فینال رفتم ...»

********

پهلوان بود، و معلّم نمونه ... . دبیر ورزش یکی از دبیرستانهای منطقه‌ی 14 و معلّم عربی یکی از مدارس منطقه‌ی محروم 15 تهران. صبحها از جیب خودش برای بچه‌های مستضعف مدرسه، نان و پنیر می‌خرید. نظرش این بود که اینها اکثراً گرسنه می‌آیند سر کلاس و آدم گرسنه درس نمی‌فهمد ... . نه تنها معلّم عربی و ورزش بود، که مربّی اخلاق بود ... همیشه زنگ تفریح بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند ... . مرادشان بود با آن همه خصلتهای انسانی ... . سال 58-59 دبیر نمونه شد و حکم استخدامی‌اش آمد. امّا بی‌خیال مدرسه شد و رفت به جبهه ... .

********
صدای خوبی داشت و برای رزمندگان مدّاحی می‌کرد. یک شب مسأله‌ای پیش آمد که خیلی رنجیده خاطر شد و قسم خورد که دیگر نخواند ... . امّا همان سحر بچه‌ها را بیدار کرد و اذان گفت و بعد از نماز جماعت شروع کرد مدّاحی حضرت زهرا سلام الله علیها ... . دوستانش که قسم دیشبش را دیده بودند، تعجّب کرده بودند. تا این که خودش به حرف آمده بود: «چیزی که بهت می‌گم تا زنده‌ام جایی نقل نکن" و بعد ادامه داده بود: "دیشب خواب به چشمم نمی‌اومد ولی نیمه‌های شب کمی خوابم برد، یک دفعه دیدم وجود مطهر حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها) تشریف آوردند و گفتند: "نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان" ...»

********

رفیقش می‌گفت: «عراقی‌ها به روز بیست‌ و دو بهمن خیلی حساس بودند؛ لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود. به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: «شاید عراق می‌خواد پیشروی بکنه. اما بعیده، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیش‌روی خودش رو هم می‌گیره.» عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه‌ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشه. آنچه می‌دیدم باور کردنی‌ نبود. از محل کانال سوم فقط دود بلند می‌شد و مرتب صدای انفجار می‌آمد. سریع رفتم پیش بچه‌های اطلاعات‌ عملیات و گفتم: «عراق داره کار کانال رو یه سره می‌کنه» اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: «ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.» اما وقتی به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید. بچه‌های اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه می‌کردم. نزدیک غروب بود. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود که از همان محل کانال می‌آیند. فریاد زدم و بچه‌ها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده می‌کردیم. به بچه‌های دیگه هم گفتم تیراندازی نکنین. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا می‌آیید؟ حال حرف زدن نداشتند؛ یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یکی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می‌لرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. کمی که به حال آمدند گفتند: «از بچه‌های کمیل هستیم» با اضطراب پرسیدم: «بقیه بچه‌ها چی شدن؟» در حالی که سرش را به سختی بالا می‌آورد گفت: «فکر نمی‌کنم کسی غیر از ما زنده باشه» هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم:«این پنج روز، چه جوری مقاومت ‌کردین؟» حال حرف زدن نداشت. مقداری مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: «ما که این دو روزه زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود» دوباره نفسی تازه کرد و با آرامی گفت: «عجب آدمی بود! یه طرف آرپی‌جی می‌زد یه طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت»، یکی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: «همه شهدا رو ته کانال کنار هم می‌چید. آذوقه و آب رو پخش می‌کرد، به مجروح‌ها می‌رسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت» گفتم: «مگه فرماند‌ها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از کی داری حرف می‌زنی؟» گفت: «یه جوونی بود که نمی‌شناختمش، موهاش کوتاه بود و یه شلوار کُردی پاش بود» یکی دیگه گفت: «روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی می‌کرد و روحیه می‌داد» داشت روح از بدنم جدا می‌شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصاتِ ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: «آقا ابرام رو می‌گی! درسته؟ الان کجاس؟» گفت: «آره انگار، یکی دو تا از بچه‌ها آقا ابراهیم صِداش می‌کردن» دوباره با صدای بلند پرسیدم: «الان کجاست؟» یکی دیگر از اونها گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش رو سر بچه‌ها می‌ریخت زنده بود. بعد به ما گفت: «عراق نیروهاش رو برده عقب حتما می‌خواد کانال رو زیر و رو کنه؛ شما هم اگه حال دارین تا این اطراف خلوته بلند شید برید عقب، خودش هم رفت که به مجروح‌ها برسه و ما اومدیم عقب» یکی دیگه گفت: «من دیدم که زدنش، با همون انفجارهای اول افتاد روی زمین ...» بی‌اختیار بدنم سُست شد و اشک از چشمانم جاری شد ... شانه‌هایم مرتب تکان می‌خورد. دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می‌کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد ... .

********

از 22 بهمن سال 61 تا به حال که هنوز پیکر «ابراهیم» پیدا نشده سی سال می‌گذرد و اگر فردوسی‌ای بود، بسی رنج برده بود و حماسه‌ها سروده بود ... . دوستانش می‌گویند همیشه دوست داشت گمنام بماند و گمنام برود و به آرزویش رسید ... .

می‌گویند، بعدها از جیب یکی از همان‌ها که در کانال «کمیل» جا مانده بود، دفترچه‌ی خاطراتی پیدا کرده بودند که در آخرین صفحه‌اش این نوشته بود:

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنار هم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه‌ات پسر فاطمه ...»

 


مرتبط:

حرّ امام خمینی

آن مرد ... این خاک ...


<
میرمحمد
۲۷ آبان ۹۱ ، ۲۳:۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

 اصلا چه فرقی می‌کند که ترک باشی یا فارس؟ عرب باشی یا رومی؟ جوان باشی یا پیر؟ هنر آن است که آنقدر پاک و پاکباخته باشی، آنقدر آزاد و آزاده، و وارسته از هر وابستگی که بتوانی قبضه‌ی شمشیر را محکم در دستت بفشاری، در دو قدمی مرگ، نه! اصلا چهره به چهره‌ی مرگ، و صدایت نلرزد وقتی با همه‌ی وجودت فریاد می‌زنی:

فاش می‌گویم و از گفته‌ی خود دلشادم     «بنده‌ی عشقم» و از هر دو جهان آزادم ...

 

خوشا به حالت «أسلَم»! خوشا به حالت که قبل از محرّم، مَحرَم شدی. خوشا به حالت که تن و روحت زیر بار گناه، سنگین نشده بود که به زمین بچسباندت ... . خوشا به حالت که آنقدر پیش مولایت آبرو داشتی که قرص و محکم سرت را بالا بگیری و با افتخار بگویی:

أمیری حُسَینٌ و نِعمَ الأمیر ...

 

«مرد» بودی که «اسیر» چنان «امیر»ی شدی! آخر آن امیر، دست روی هر اسیری که نمی‌گذارد برای خریدن ... . نمی‌دانم، شاید در «عرفه» عارفش شدی که جانت را قابل دانست و به حریم «فناء»ش راهت داد ... .

گدای کوی تو از هشت خُلد مستغنی‌ست    اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است ...

 

و چه زود مزدت را گرفتی أسلم! داغ داغ! هنوز عرقت خشک نشده بود -یا نه! هنوز خونت لَخته نشده بود- که امیر بالای سرت آمد ... . اصلاً باورت می‌شد در آن گیر و دار، حواسش به تو باشد و آن نگاه عاشقانه‌ی بی‌رمقت را ببیند؟ یادت هست وقتی با آخرین نا، خودت را کشیدی و جنازه‌ات را گرداندی به سمت حضرتش، برای آخرین نگاه و واپسین وداع، پرده‌ای از اشک و خون نمی‌گذاشت چیزی ببینی؟

چشمانت را بستی ... و وقتی بازشان کردی که در آغوشش بودی و گرمای گونه‌ی تابناک حضرت آفتاب را بر چهره‌ی خونینت حس کردی ... و امیر بر اسیرش گریست ... .

 

ناز شستت و نوش جانت أسلم! چه کسی سپیدروی‌تر از تو؟! فخری که تو داری، کی دارد که بفروشد؟! حق داشتی در آن لحظه که هر گوشه‌ گوشه‌ی تنت، از بوسه بوسه‌ی زخمی می‌سوخت و می‌نالید، لبخند بزنی و زمزمه کنی:

«مثل من -سعادتمند- کیست که فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم صورتش را بر صورتم نهاده است!»

و با لبخند، تمام کنی ... .

 

غلام نرگس مست تو تاج‌دارانند      خراب باده‌ی لعل تو هوشیارانند

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن     مرو به صومعه کآنجا سیاه‌کارانند ...

 


 

کلّ أرضٍ کربلاء ... و باز هم عاشوراء ...

 

میرمحمد
۲۶ آبان ۹۱ ، ۰۷:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر
 
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش ... باز جوید روزگار وصل خویش ...
 
سلام مولای من!

سه و نه دقیقه‌ی بامداد امروز، در آن ساعت نزول فرشتگان برای تقسیم ارزاق ارواح، «خضر راه» به کلبه‌ی سیاهم نور پاشید و رفت ... زهی سعادت و شوق ... . و دم «روح الله» عزیز گرم که واسطه شد و چشمم را به این وصال روشن نمود ... .

دلتان روشن و شاد است به خیل شاگردانی که به لطف خدا و مدد انفاس قدسی‌تان، هر یک «کس» شده‌اند و دنیایی را «بس» ... و روسیاهم از این که آنقدر سیاه‌دل و سیاه‌رویم که نتوانستم آبرویی باشم برایتان ... فقط «شَین» ...

سرور من!

بیست سال گذشته از آن صبحهای سردی که زیر آفتاب نگاهتان زنده می‌شدم ... . و امروز فهمیده‌ام که چه غافل و جاهل بوده‌ام که قدر آن «گنج مقصود» را ندانستم ... . شما بودید وجماعت «ابرار» و چه کوردل بودم که از دست دادمتان ... .

کهنسالْ درختِ پر بار و بر!

«شاخه‌ی بریده»ای هستم با دلی پاره پاره که بدجور از «آدم» به دور شده‌ام و تشنه‌ی تشنگی‌ام ... .

استاد من!

پر از بغضم ... بغضهایی  به دیرینگی بیست سال ... از همان سالهایی که گمتان کردم تا سالهایی که خودم را گم کردم و تا این روزها که همان «گم کردگی» را هم گم کرده ام ... .


«از عشق چه می‌دانی...» (که به لطف دوستی عزیز نصیبم شده) را در کیفم گذاشته‌ام و همچون پاره‌ی گمشده‌ی احساسم، با خودم این طرف و آن طرف می‌برم و واژگان را نه به چشم، که به «دل» می‌کشم ... . شود آیا که «صاحب بصر» شود این منجلاب سیاه گناه ...؟

«روح» و ریحان من!

یادم هست اگر یک روز نمی‌دیدمتان، همچون مرغ نیم‌ذبح، پر پر میزدم و جای خالی «گمشده‌»ام را در «قلبم» هیچ نمی‌گرفت ... . و ببینید چه سنگی شده این تکه نجس وجودم که این همه سال ... .

می‌دانم که در خیل خریداران یوسف، این نخ‌فروش بی‌مقدار به چشم یادتان آشنا نمی‌آید، و برای همین شرمم می‌آید قبل از زانو زدن در محضر حضرتتان، گوش‌آزارتان باشم ... و از طرف دیگر، با همه بی‌لیاقتی و بی‌مقداری‌ام، شرم حضور دارم ... . شنیده‌ام که آخر صفر، میهمان امام رئوف (سایه‌اش مستدام) هستید ... خدا کند قسمتم شود دستبوسی‌تان ... .

و نمی‌دانید چه بر دلم گذشت وقتی بعد از این «تطاول»، تصویرتان را دیدم که چقدر پیر شده‌اید و بر محاسن نازنینتان برف «پیری» نشسته ... .


مربّی من!

خیلی خیلی وضعم خراب شده ... سینه‌ام ریش ریش است از آمد و رفتها و روحم آلوده و نژند از چرک و ریم ... نفستان را می‌جویم برای تطهیر ... . «آیا شود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند ...؟» و خستگی‌ام را درمان شمایید ... .

آرام قلبم!

شرمنده‌ام که موجب تصدیع شدم ... حدیث شیدایی، عنان از کف عقل می‌رباید و این خاک‌نشین را غافل می‌کند از این که چطور دارد چشم و دل سرورش را می‌‌آزارد ... عفوم کنید ... روحم به فدایتان ... .

با همه‌ی وجود و هست و نیستم، خاضعانه و خاشعانه، التماستان می‌کنم که دعایم کنید!

می‌خواهم آدم شوم ... راه را نشانم دهید ...
می‌خواهم برگردم ... دستم بگیرید ...
می‌خواهم قبل از خاک شدن، پاک شوم ... نگاهم کنید ...

دعایم کنید که آدم شوم ... «آدم ...»

«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی ... » ... به امید وصال!

بیش از این نمی‌آزارمتان ... حلالم کنید سرورم!

مهربان‌خدای، یاور و دستگیرتان ... همیشه شاد و آرام باشید و سایه‌ی عمرتان مستدام ... .

و لطف بی‌پایانش پشت و پناهتان ... .



شاگرد نالایقتان

میرمحمد

 

میرمحمد
۲۱ آبان ۹۱ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

 

ماه مبارک رمضان 13 سال پیش (حدوداً آذرماه 1378) بود که فهمیدم معتاد شده‌ام ... . خیلی بی‌‌سر و صدا و بدون این که حتّی نزدیکانم بفهمند. اعتیاد همیشه همینطور به سراغ آدم می‌آید؛ اوّلش از سر تفنّن و بعد دلبستگی و بعد وابستگی و بعد فنا!

آری، روزه که می‌گرفتم، حدود ساعت 9 - 10 صبح سردرد می‌شدم، خیلی شدید! اوایل به فشار درسی و دوری از خانواده و ... ربطش می‌دادم، ولی وقتی می‌دیدم این سردرد ادامه دارد تا این که افطار می‌کنم و بعد که به آن «افیون» ملعون می‌رسم، آرام و خوب می‌شوم، فهمیدم که قضیه جدی است! البتّه قبلش هم بوهایی برده بودم! وقتی می‌دیدم بدون «آن» تمرکز ندارم، نمی‌توانم درس بخوانم، بی‌حوصله می‌شوم و ... حدسهایی می‌زدم، ولی آن سردردها مطمئنم کرد.

این شد که تصمیم گرفتم کنارش بگذارم! از همان ماه مبارک رمضان نازنین، به لطف و یاری خداوند مهربان، منی که هر یک ساعت، یک فلاسک از آن «افیونِ به ظاهر خوشآیند» می‌نوشیدم، به کلّی رهایش کردم و حال بعد از گذشت حدود 13 سال، حتّی یک استکان هم ننوشیده‌ام! حتّی در مجلس خواستگاری هم که عروس خانم، سینی «افیون» را جلویم گرفت، باز هم «پرهیز» و «ترک» را نشکستم!

********

می‌گویند تنها گیاهی است که آفت ندارد! می‌گویند بوته‌اش بهترین ضدّعفونی کننده‌ی هواست و به همین دلیل، خودش مسموم‌ترین گیاه می‌شود! می‌گویند باعث مشکلات قلبی و عروقی می‌شود در تشدید عوارض سرطانهای دستگاه گوارش، نقش عمده‌ای دارد و ... . بنده در این امور صاحب‌نظر نیستم، فقط دو نکته را که خودم به آن رسیده‌ام عرض می‌کنم:

1. وقتی پس از فعالیتی سخت، تشنه و خسته و عرق‌ریزان وارد منزل می‌شویم، چند لیوان آب خنک لازم است تا تشنگی‌مان را فرو بنشاند؛ ولی اگر دقّت کرده باشید، وقتی به جای نوشیدن آب، فقط یک استکان چای بخوریم، آن عطش برطرف شده و میلمان به آب از بین می‌رود! در صورتی که بدن و کلیه‌ها برای دفع سمومی که بر اثر تحرّک زیاد در خون جمع شده، حتماً به همان مقدار (چند لیوان) مایعات نیازمند است. نوشیدن چای نه تنها مانع نوشیدن مایعات کافی می‌شود، بلکه به خاطر خاصیت مُدرّ (ادرار آور) بودنش، آب موجود در بدن را هم به سرعت دفع می‌کند، و این یعنی آسیب به «کلیه» و «کبد» که دو عضو بسیار مهم بدن در کنار «قلب» هستند.

2. به لطف خدا و از برکت همین «تَرک» در این سالها حتّی یک بار هم به «دندان درد» مبتلا نشده‌ام. بحمد لله حتّی یک دندانم خراب، سوراخ یا سیاه نشده است. داغی چای به خودی خود، ویرانگر دندان است، به آن اضافه کنید مضرّات قند را ... .

********

اگر همراهی نمودید و شما هم «ترک» کردید، سعی کنید ترک عادت را با عادتی دیگر پیوند نزنید! مُد شده جایگزین کردن چای سبز و سرخ و انواع دمجوش‌های گیاهی و ... به جای چای! مُنکِر این نیستم که برخی‌شان فوایدی دارند، ولی هرگز خودتان را به چیزی «عادت» ندهید ... . اگر خواصّ دارویی هم در آنها باشد، برای آدم «بیمار» است! و آدم سالم، خودش را به «وابستگی» به چیزی بیمار نمی‌کند!

********

بهترین عادت، بی‌عادتی است ... . به هیچ چیز و هیچ «کس» عادت نکنیم ... .

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود            ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است ... .

 

مرتبط:

من و تشنگی ...

 

<
میرمحمد
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

 

لاگ (Log) یا همان ثبت رویداد و وقایع جاری، هویت اصلی یک وبلاگ است؛ و چون ما هم مثلاً وبلاگ می‌نویسیم، ناگزیریم گاهی از روزمره‌هایمان بنویسیم که اسم این گونه نوشته‌ها را گذاشته‌ایم «پراکنده‌ها»! از آخرین پراکنده‌گویی‌مان حدود یک ماه و نیم گذشته و کلی حرف و حدیث داریم برایتان که تا جایی که یادم بیاید تقدیمتان می‌کنیم!

یک: از اوّل مهر، مشغله‌های کاری و درسی خیلی خیلی زیاد شد و این باعث شد کمتر به اینجا برسم و بنویسم. از این بابت خیلی ناراحت نیستم، نگرانی و دغدغه‌ام بیشتر از آنجاست که متأسّفانه فرصت نمی‌کنم به وبلاگ اساتید و دوستان عزیز و همیشه همراهم مرتّب سر بزنم و مانند سابق انجام وظیفه کنم ... . باید پُست مستقلی برای این عرض تقصیر و عذرخواهی می‌نوشتم ... به هر حال، همچون همیشه، با بزرگواری و کرامت عفوم کنید و تقاضامندم منّت بر سرم گذاشته و از به روز کردن وبلاگتان باخبرم کنید ... . در مورد اطّلاع‌رسانی در مورد به روز شدن وبلاگم، عزیزان سایت «بیان» وعده‌ی ایجاد خبرنامه داده‌اند که امیدوارم به زودی محقّق شود و از این شرمندگی هم در بیایم.

دو: بیست و سوم مهر که عزمم را جزم کردم برای مهاجرت به بیان، واهمه داشتم از تنها ماندن در این دیار نو ... . ولی شما بزرگواران چون همیشه، بیشتر از لیاقتم لطف داشتید و با وجود همه‌ی مشکلات (نبود خبرنامه و قصور حقیر در اطلاع‌رسانی و ...) نگذاشتید در غربت تنها بمانم! دست همه‌تان را می‌بوسم که هوایم را دارید و ممنون می‌شوم اگر مثل همیشه، حواستان باشد به غلط ننوشتن شاگردتان.

سه: توصیه‌های عطرباز(!): «دانهیل قرمز»، «کارتیر پاشا»، «212 مردانه»، «ورسوز» و «هوگوبوس» را از دست ندهید! مخصوصاً دو تای اوّلی که خیلی به بینی‌مان مزه کرد! البتّه مراقب رنگ دادن قرمز و مشکی‌شان روی لباسهای با رنگ روشن باشید! اگر هم رایحه‌ی ملایم می‌پسندید، تجربه «کنزو لئوپار» را پیشنهاد می‌کنم! و این که گول اسم و رسم «شانل 5» را خوردم و پشیمانم از خریدنش!

چهار: در خصوص «جوجهمرغخروس»های عزیز هم، خبر جدید آن که دو سه تا از نرینه‌هایشان با آوایی دورگه و شبیه نوباوگان تازه بالغ، صبحها «قییییق» می‌کشند و احتمالاً به دوره‌ی نوجوانی رسیده‌اند! البتّه جوشهای غرور جوانی‌شان هنوز در نیامده و نمی‌دانم کی بالأخره «خروس» واقعی می‌شوند! مادینه‌ها هم هنوز فقط می‌خورند و کود می‌سازند! از وقتی هوا سرد شده، به شرح وظایفمان یکی دیگر هم اضافه شده: «جا کردن» مرغها! و زمان: آخر شب که خسته و کوفته به منزل مشرّف می‌شوم!

پنج: وقتی پای رایانه هستید، یک عدد سیب سرخ پاییزی را کنار دستتان بگذارید و نخوریدش! فقط هر چند دقیقه یک بار ببویید و ببوسیدش ... خیلی حالتان را خوب می‌کند!

شش: چند روزی است که با «سرماخوردگی» عزیز دست به یقه‌ام! و امروز بالأخره گلودرد خانه‌نشینم کرد و این شد که مرتکب این پُست شدم! برای شفای همه‌ی بیماران، حمد بخوانید ... .

هفت: باقی بقایتان، جانم فدایتان! یا حق!

 

مرتبط:

پراکنده‌ها (1)

پراکنده‌ها (2)

پراکنده‌ها (3)

پراکنده‌ها (4)

پراکنده‌ها (5)

 

<

<
میرمحمد
۱۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

 

چند سال پیش به مناسبتی در یکی از دفاتر حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام با یکی دو نفر از دوستان نشسته بودم. صبح جمعه‌ی زیبایی بود در روزی از روزهای اوایل تابستان و هنوز آن شلوغی حرم و ایّام اوج رفت و آمد زائرین نازنین حضرتش شروع نشده بود. گرم صحبت بودیم که دیدیم آقای جوانی با ظاهری پریشان و رویی رنگ پریده و مویی آشفته، با چشمانی سرخ به همراه یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شد. معلوم بود که خیلی گریه کرده و خیلی راه رفته ... . از بنده‌ی خدا پرسیدم که چه شده؟ تا آمد حرفی بزند، بغضش ترکید و نتوانست حتّی کلمه‌ای توضیح بدهد! این شد که همراهش جریان را گفت:

«این دوست ما، امروز کنکور داره! روی حساب اعتقاد و ارادتی که به آقا داره، از سحر برای زیارت و عرض ارادت و کمک گرفتن از آقا، اومده حرم. نماز صبحش رو که خونده، رفته کنار ضریح زیارت و موقع خداحافظی، خواسته که کارت ورود به جلسه رو به ضریح آقا متبرّک کنه. هرکاری می‌کنه دستش نمی‌رسه ... یکی از زائرا که جلوتر بوده، کارت رو ازش می‌گیره و به هوای این که نامه‌ای هست برای آقا، می‌ندازدش توی ضریح مطهر ... ! حالا هم دوره افتاده توی حرم و این دفتر و اون دفتر که یکی پیدا بشه، در ضریح رو واکنه که این بنده‌ی خدا کارتش رو برداره! هرچی هم که بهش میگم محاله که ضریح رو واسه همچین چیزی وا کنن، تو گوشش نمیره که نمیره!»

جوان که حالا به هق هق افتاده بود گفت: «دو ساله دارم زحمت می‌کشم ... هرچی خونواده گفتن بیخیال درس خوندن! برو دنبال کار و سربازی، با همشون جنگیدم و گفتم خوشبختی من توی دانشگاهه ... نمی‌دونین چه خون دلی خوردم تا تونستم واسه کنکور آماده بشم ... حالا همین صبح کنکور ... خداییش این امام رضا ... واقعا درسته؟ ... من چی فکر می‌کردم ... چرا؟ ... خوب دشمنی داری با من آقا جون؟ ... چرا من؟ ... تو رو خدا شما راهنمایی کنین! میشه واسطه بشین مسئولای حرم در ضریح رو واکنن؟ ساعت 7 در سالن بسته میشه ... تو رو خدا یکی به داد من برسه ... آی خدا! این چه رسمشه؟ ... مگه گناه کردم اومدم از امام کمک بخوام؟ ... مگه نمیگن معین الضعفاست؟ ... همینطوری مریضا رو شفا می‌ده؟ ... دیگه از هرچی ....» و بقیه حرفش را لابلای گریه‌هایش حل کرد ... .

موقعیّت بدی بود، از طرفی واقعاً گشودن در ضریح برای این چنین موردی محال بود؛ در آن فرصت کم (به نظرم حدود یک ساعت تا آزمون مانده بود) بر فرض شدنی بودن هم، پیگیری اداری در آن ساعت اول صبح تعطیلی و بعد از آن هم، رعایت الزامات امنیتی و قُرُق کردن محدوده‌ی اطراف ضریح و ... غیرممکن بود!

و از طرف دیگر، این بنده‌ی خدا دو سال عمرش را گذاشته بود (پارسال به قول خودش دست‌گرمی شرکت کرده بود) و با جریان پیش‌آمده، آن ارادت و اعتقادش در خطر بود! ممکن است من و شمایی که بیرون گود نشسته‌ایم بگوییم «خوب شاید مصلحتی بوده و حکمتی و ...» ولی واقعاً باید در آن موقعیّت باشی تا بتوانی طرف را درک کنی!

نشاندمش کنار خودم، شرایط موجود و واقعیّت ناممکن بودن گشودن ضریح را برایش توضیح دادم و آهسته آهسته حرفهایش را گوش کردم تا قدری آرام شد. بعد چند کلمه در مورد «حکمت و مصلحت» و این که «شاید در دانشگاه همین اعتقادت هم از بین می‌رفت» و «امام از هر پدری مهربان‌تر است» و ... گفتم و پذیرایی مختصری تا این که قدری به خودش آمد و آرام‌تر شد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.

 

********

 

باران توی صحن مطهّر شدید شده بود و هر کس توی صحن مانده بود، به جلوی غرفه‌ها پناهنده شده بود. اردی‌بهشت پربرکت و رحمت زیبای حق در این تکه از بهشت خدا ... من هم به همراه سه چهار نفر دیگر، در سایه‌ی جلوی یکی از غرفه‌ها بودم و منتظر کمتر شدن شدّت باران. حال خوشی پیدا کرده بودم که دیدم آقایی در همان غرفه، رو به من کرد و با لبخند زیبایی که تمام صورتش را پر کرده بود، سلام کرد. نوزاد ناز و شیرینی در آغوشش بود و خانم جوانی هم شانه به شانه‌اش ایستاده بود.

احوال‌پرسی کرد و من عذر خواستم که نمی‌شناسمش! آن بنده‌ی خدا هم گفت که به اسم نمی‌شناسدم و فقط یادش هست که دو سه سال پیش در حرم مرا دیده. نشانی که داد، چشمهایم گرد شد! توی این دو سه سال، حسابی روی فرم آمده بود! واقعاً خوش رنگ و لعاب و تپل مپل شده بود و هیبت مردانه‌ و ورزیده‌ای پیدا کرده بود!

آری! درست حدس زدید! جوانک پشت‌کنکور مانده‌ی زار و پریشان و آشفته و درهم شکسته‌ای که با هزار تا چسب و وصله سر هم شد، حالا کامل‌مردی شده بود قبراق و سرحال که دست زن و بچه‌اش را گرفته بود و آمده بود حرم!

«اون روز بدترین بد و بی‌راه‌ها رو به هرچی مقدّساته گفتم ... باورتون نمی‌شه چقدر ناامید بودم ... هرچی هم شما می‌گفتین، با خودم می‌گفتم نفسش از جای گرم میاد و هیچکس حال من رو نمی‌فهمه ... نمی‌دونین بعدش توی خونه چه ماجراهایی داشتم با طعنه و نیش‌خند و سرزنش بابا و داداشها و ... . تا یک ماه توی خودم بودم و واقعاً از زندگی و همه چی زده شده بودم ... تا این که دیدم نمی‌شه دست روی دست گذاشت ... راه افتادم دنبال کارای سربازی و بحمدلله معاف شدم ... بعدشم رفتم کابینت‌سازی داداشم و چسبیدم به کار ... کم کم زندگی روی خوبش رو نشونم داد و به لطف خدا کارم گرفت و ازدواج کردم و کم کم از داداش مستقل شدم و حالا هم که می‌بینین، به برکت قدم "فاطمه" جون و همسر خوبم، هیچی کم ندارم! حالا رسیدم به حرفای اون موقعِ شما که می‌گفتین حتماً حکمتی توی اون کار آقا بوده و شاید "موفقیّت" من توی "نرفتن به دانشگاه" باشه ... اصلاً رحمت بود و من نادون نمی‌فهمیدم ... اگه اون روز کارتم گم نشده بود و می‌رفتم کنکور و قبول می‌شدم و چندسال می‌رفتم دانشگاه، معلوم نبود چند هزار فرسخ از خوشبختی الآنم دور می‌شدم ... اصلاً حکمت نبود آقا! همه‌ش رحمت بود ... رحمت! ...»

 

********

 

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری ...

و معتقدم که همین هم شاید نادرست باشد! به نظرم او هرگز «در» نمی‌بندد و جزع و فزع ما به آن خاطر است که «گشودن‌» را «بستن» می‌بینیم ... نمی‌دانیم دیگر!

 

... وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ (سوره بقره)


... و چه بسا چیزی را ناخوش دارید، و خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست بدارید و آن (در واقع) بد باشد برایتان ... و خداوند می‌داند و شما نمی‌دانید ... .

 

********

 

عیدتان مبارک! و برای حلول عید واقعی هم دعا کنید! یا حق!

 

<
میرمحمد
۱۳ آبان ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ نظر

خدا گر ز حکمت ببندد دری

ز رحمت گشاید در دیگری ...

که البتّه در «بوستان» به این ضبط نقل شده:

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری ...

چقدر این بیت شعر را برای تسلّای خودمان و عزیزانمان گفته‌ایم؟! مگر قرار نبود چشمهایمان را بشوییم و جور دیگر (جور بهتر البتّه!) ببینیم؟! خوب چه شد که «گشودن در» را «رحمت و فضل و کرم» دانستیم و «بستن در» را «حکمت و حکم و حکومت»؟!

مگر نمی‌شود که «بستن در» هم از ره «رحمت» باشد؟!

دوست دارم در حق شاگرد کوچکتان بزرگواری کنید و خاطراتتان را از «درهای بسته» که رحمت بوده‌اند برایم همین‌جا بنویسید. حقیر هم طُرفه حکایتی در این باب دارم که به وقتش برایتان بازگو می‌کنم!

زیاد منتظرم نگذارید! اجرتان با صاحبان نازنین این ایّام! یا حق ... .

 

میرمحمد
۰۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

عرفه، عرفان


لاف عاشقی می‌زنم! می‌گویم عاشقم ولی عاشق چه؟ که؟ منی که نمی‌شناسمش ... معشوق را تا در نیابی، چگونه می‌توانی دوست بداری؟ فرمودند «ما عرفناک حقّ معرفتک ...» و من می‌گویم «ما عرفتک شیئاً ...»

نشسته‌ام این پایین و چشم به پرده می‌سایم، غافل از این که یار در پرده است ولی این پرده، یار نیست ... .

چون رفته‌ای دامن‌کشان من از تخیّل سوده‌ام

بر پرده‌های چشم خود منت کشان دامان تو

هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری

از پرده آوردی برون، ای من سگ عرفان تو ...

 

عرفه، عرفات

 

عرفات، صحرای جنون است ... «آدم» هم که باشی، برای جبران ترک اولی باید مجنون شوی و «صحرانشینی» کنی!

خوبی صحرا آن است که وسیع است ... همه در آن جا می‌شوند، همه ... . حتّی اگر به آن طول و عرض جغرافیایی معروف پایت نرسید، همه جا برایت عرفات است! آخر مگر جایی هست که معشوق نباشد؟

در صحرا بنشین و چشم بدار به راه ... پاک پاک که شدی، معشوق خودش می‌آید و به خانه‌اش می‌بردت ... . می‌آید! می‌بردت! این دو واژه را بارها بخوان و بگو و چشم بدار به راه ... .

می‌خواهی آتش بگیری؟ این را هم بخوان:

«اءَعْظَمُ اءَهْلِ عَرَفات جُرماً مَنْ اِنْصَرَفَ وَهُوَ یَظُنُّ اءَنَّهُ لَمْ یَغْفِرُ لَهُ»

در میان کسانى که به عرفات رفته‌اند، بزرگترین گناه را کسى مرتکب شده است که از عرفات برود و گمان کند خداوند او را نبخشیده است ... .

 

عرفه، معروف

 

عاشق که شدی، رخت زرد می‌شود، خنده و گریه‌ات بوی جنون می‌دهد، قیافه‌ات از دور داد می‌زند که حالت خوش نیست!

آخرین نفری که می‌فهمد عاشق شده‌ای، خودت هستی! بس که فاش است این دیوانگی ... .

عاشق که شدی، خواهی نخواهی رسوا می‌شوی، و معشوق خوش دارد این رسوایی را ... .

پرده‌های تو در تو دارد عاشقی و یک پرده‌اش این است که جز معشوق، نمی‌بینی ... . سینه‌ات که پر شد از آتش عشقش، می‌گدازی و می‌سوزی و ... چشمت پاک می‌شود ... .
 

منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

 

عرفه، اعتراف

 

معروف عاشقی که شدی، معشوق هم خبردار می‌شود از این شیدایی و جنونت! اصلاً اولین نفری که باخبر می‌شود، خود جنابش است! ولی خوش دارد که بیایی و چشم در چشمش، همه چیز را بگویی ... اقرار کنی تا صاف شوی ... آری، پرده‌ی دیگر عاشقی «اعتراف» است! در محضر حضرتش زانو بزن، دست دراز کن و اعتراف کن!

اعتراف کن که هیچ نبوده‌ای و او هستی‌ات بخشید ...

اعتراف کن که بد کردی و او آقایی کرد با خوبی کردنش ...

اعتراف کن که بیش از لیاقتت به تو بخشید ...

اعتراف کن که شرم داری از خطای بیش از این ... بس که بزرگی کرد و پرده انداخت بر تبه‌کاریت ...

و اعتراف کن که با این همه، باز هم دوستش داری ... دوستش داری ... دوستش داری ...

 

عرفه، معرّف

 

رویم نمی‌شود در خانه‌اش را بزنم ... سیاه‌کاری‌ام از حد گذشته ... نه که معشوق نبخشایدم، من دیگر رویش را ندارم؛ بس که من شکستم و او چشم ببست ... .

عاشقش شدم و وصلش را می‌خواهم، با این «بی‌آبرویی» چه خاکی بر سرم کنم؟ اگر رفتم و راهم نداد چه ... ؟

وای که نمی‌دانید چقدر نازنین است آن معشوق! خودش راهش را یادم داده! آدم شریفی را می‌آورم، او را جلو می‌اندازم و خودم پشت سرش شرفیاب می‌شوم ... . معشوق به حرمت شرف و آبروی آن آدم شریف، رویم را زمین نمی‌اندازد و راهم می‌دهد ... .

آری! با معرّف می‌روم ... معرّفی که امضایش همه‌ی سیه‌رویان اوّلین و آخرین را ضامن است برای شرف‌یاب شدن ... حتّی اگر خودش بی‌سر به محضر معشوق مشرّف شده ... .

 

عرفه، عرفه

 

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد


امروز، بار عام حضرت معشوق است ... بار عام یعنی حضرت یار به تخت نشسته و همه را راه می‌دهد ... . کوچک و بزرگ، زشت و زیبا، خوب و بد، سپیدروی و سیه‌روی ... همه همه همه .... .

و خودش فرموده که اگر آن شب را نتوانستی دریابی، امروز را دریاب ... شاید آخرین فرصت باشد!

امروز عید عاشقان است ... و چه عیدی از روز وصل بالاتر؟

زمان و مکان در عرفه به هم می‌آمیزند ... عرفه، در عرفاتی، که فردا به خانه‌ی معشوق درآیی ... عرفات می‌شود عرفه و خانه‌ی خدا، روز پاک شدنت و به «قربت» قربان رسیدنت ... .

امروز راه به راه می‌آمرزد و با لبخند به آغوش می‌کشد ... .

امروز، خیلی چیزها را می‌شود شناخت ... خود را، معشوق را و بندگی را ... . و تا نشناسیش، محرم نمی‌شوی ... .

امروز دست در دست «معرّف» بگذار و ناله کن! و بدان که می‌پذیردت! خود حضرت معشوق گفته:

 

 قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ... .

بگو: ای بندگان من که به خودتان ستم کرده‌اید! از رحمت او ناامید نشوید که او همه‌ی گناه‌ها را، همه‌ی همه را، یک جا می‌بخشد! شک نکنید که آمرزنده و بسیار بسیار مهربان است ... .

 

و عاشق! به خدمت معشوق رسیدی، برای آدم شدن این سیه‌کار هم دعا کن ... !

 

* «دعای عرفه» را با «معرفت» بخوانید ... شتاب نکنید برای ختمش! این عشق‌بازی «معرّف» نازنین است که با حضرت «معشوق» زمزمه کرده ... سطری را که خواندید و فهمیدید و «فهمیدید» به سطر بعدی بروید ... من ضامنم که ثواب خواندن یک سطر با دل و جان، هزاران بار بیشتر باشد از بیست صفحه، لقلقه‌ی زبان ... .

 

میرمحمد
۰۴ آبان ۹۱ ، ۰۶:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ نظر