هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل‌نوشت» ثبت شده است

قرآن عزیز، چند تصویر زنده و جذّاب از رابطه‌ی پدر و پسری دارد، آدم و پسرانش، داوود و سلیمان علیهماالسلام، زکریا و یحیی علیهماالسلام و لقمان و پسر صالحش (که در قرآن اسمش نیامده ولی بر اساس روایات گویا «باران» یا «ناتان» نام داشته است) و شاید درخشان‌ترین تصویر در این میان، تصویر ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام و یعقوب و یوسف علیهماالسلام باشد.

ضرب‌المثل عشق واقعی و بی‌توقع، هماره عشق «مادر و فرزندی» بوده است. عشقی که بی‌شک هیچ قرین و قیاسی ندارد و کسی منکر آن نبوده و نیست؛ ولی جالب است که در قرآن، عاطفی‌ترین و احساسی ترین فضا، بازگویی صحنه‌های عشق «پدر و پسری» است ... .

***

یکی از سخت‌ترین امتحانات الهی برای ابراهیم علیه‌السلام که قرار بود به مقام شامخ «امامت» نائل شود، آزمون قربانی کردن جگرگوشه‌اش -تنها پسرش- اسماعیل علیه‌السلام بود. اسماعیلی که خدا در هشتاد و شش سالگی‌‌ِ ابراهیم به او عطا فرمود و پیامبر بزرگ الهی، سخت به او دل بسته بود.

آزمون سخت بود، ولی پایانی خوش داشت! خداوند گوسفندی را به خون‌بهای اسماعیل از بهشت فرستاد و پدر و پسر از این آزمون به پیروزی و البته به سلامت گذشتند و اسماعیل زنده ماند!

اسماعیلی که بعدها به یاوری پدرش شتافت و خانه خدا، کعبه مقدس را بازساخت. در قرآن، به دفعات از دعاهای ابراهیم ِ پدر برای پسر برومندش و نسل بعد از او یاد شده که همین دعاها هم، بازگوی لحظاتی از آن مودّت و عاطفه‌ی بی‌پایان پدر گرامی، نسبت به پسر عزیزش است.

***

تقدیر الهی این شد که نوه‌ی ابراهیم علیه‌السلام هم به پسر امتحان شود؛ یعقوب علیه‌السلام، پسر نیک‌صورت و پاک‌سیرتش، یوسف علیه‌السلام را سخت دوست می‌داشت. یوسف چنان عزیزکرده‌ی پدر بود که محسود یازده برادرش قرار گرفت و برادران ماجرایی را رقم زدند که دل پدر را سوزاند. سوزش آتش این عشق پدری، آرام ِ یعقوب را گرفت و با این که به مژده‌ی الهی دریافته بود که روزی یوسفش را می‌بیند، از فراق پسرش آنچنان سوخت و گداخت و بارید تا این که نور چشمانش رفت و نابینا شد ... .

این آزمون هم سخت بود، ولی لطف بی‌پایان دادار مهربان عاقبت پدر و پسر را به هم بازرساند و بوی پیراهن یوسف، چراغ چشمان پدر را روشن کرد و کلبه‌ی احزانش گلستان شد ... .

یوسف ِ عزیز یعقوب، زنده و تندرست، در حالی که عزیز ِ مصر هم شده بود به پدر بازگشت ... .

***

این آزمایش پدر به پسر، لابد رازی بزرگ دارد و مرتبه‌ای عظیم، که خداوند متعال حتّی تاج سر آفرینش،‌ اشرف مخلوقات، پیامبر اعظمش را هم به آن می‌آزماید ... . آنجا که در سال هشتم یا نهم هجرت، داغ ابراهیم هجده ماهه به دل مهربان رحمةللعالمین می‌نشیند و آن کوه صبر و عظمت و ابر رحمت حق، از داغ پسر گریست و عاشقانه‌ترین پدرانه‌ها را فرمود:

«تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول ما یسخط الرب، و انا بک یا ابراهیم لمحزونون‏».

چشم گریان، و دل اندوهناک است و که موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت ... اما بدان اى ابراهیم که ما در فقدان و مرگ تو اندوهناک و محزون هستیم ... .

به نظرم، این امتحان هم در عین ناخوشایندی، مرهمی ظریف و آرام‌بخشی لطیف داشت ... حضور حضرت کوثر ... .

***

امروز هم روز امتحان پدر بود، به عشق پسرانش ...

...

اجازه می‌دهید به رسم بزرگان، فقط مَقتل بخوانم؟ ثوابش هم هدیه به روح مطهّر ارواحی که در آستان دوست آرام گرفتند ...

ولَم یَزَل یَتَقَدَّمُ رَجُلٌ رَجُلٌ مِن أصحابِهِ فَیُقتَلُ، حَتّى لَم یَبقَ مَعَ الحُسَینِ علیه السلام إلّا أهلُ بَیتِهِ خاصَّةً

یاران امام حسین علیه السلام یکى یکى پیش مى‌آمدند و مى جنگیدند و کُشته مى‌شدند تا آن که جز خانواده اش کسى با حسین علیه السلام نماند ...

فَتَقَدَّمَ ابنُهُ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ علیه السلام ـ واُمُّهُ لَیلى بِنتُ أبی مُرَّةَ بنِ عُروَةَ بنِ مَسعودٍ الثَّقَفِیِّ ـ وکانَ مِن أصبَحِ النّاسِ وَجهاً، ولَهُ یَومَئِذٍ بِضعَ عَشرَةَ سَنَةً،

آن گاه پسرش على اکبر علیه السلام ـکه مادرش لیلا، دختر ابى مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفى بود ـ قدم به میدان نهاد. او از زیباروى‌ترینِ مردمان و آن هنگام هجده-نوزده ساله بود.

فَشَدَّ عَلَى النّاسِ، وهُوَ یَقولُ:

أنَا عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ بنِ عَلِیّ        نَحنُ وبَیتِ اللّه ِ أولى بِالنَّبِیّ

تَاللّه ِ لا یَحکُمُ فینَا ابنُ الدَّعِیّ      أضرِبُ بِالسَّیفِ اُحامی عَن أبی

                      ضَربَ غُلامٍ هاشِمِیٍّ قُرَشِیّ

او به دشمن حمله بُرد و چنین خواند:

من على پسر حسین بن على‌ام

به خانه خدا سوگند که ما به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک تریم

و به خدا سوگند که پسر بى نَسَب (ابن زیاد) نمى‌تواند بر ما حکم براند

با شمشیر مى‌زنم و از پدرم حمایت مى کنم

شمشیر زدنِ جوان هاشمىِ قُرَشى ...

فَفَعَلَ ذلِکَ مِراراً وأهلُ الکوفَةِ یَتَّقونَ قَتلَهُ، فَبَصُرَ بِهِ مُرَّةُ بنُ مُنقِذٍ العَبدِیُّ، فَقالَ: عَلَیَّ آثامُ العَرَبِ ، إن مَرَّ بی یَفعَلُ مِثلَ ذلِکَ إن لَم اُثکِلهُ أباهُ،

او این کار را بارها به انجام رساند و کوفیان از کُشتن او پروا مى‌کردند که مُرّة بن مُنقِذ عبدى او را دید و گفت: گناهان عرب بر دوش من باشد اگر بر من بگذرد و چنین کند و من پدرش را به عزایش ننشانم!

فَمَرَّ یَشتَدُّ عَلَى النّاسِ کَما مَرَّ فِی الأَوَّلِ، فَاعتَرَضَهُ مُرَّةُ بنُ مُنقِذٍ، فَطَعَنَهُ فَصُرِعَ، وَاحتَواهُ القَومُ فَقَطَّعوهُ بِأَسیافِهِم.

على اکبر علیه السلام مانند بار اوّل، بر دشمن حمله بُرد که مُرّة بن مُنقِذ راه را بر او گرفت و نیزه اى به او زد و بر زمینش انداخت. سپاهیان، گِردش را گرفتند و او را با شمشیرهایشان تکّه تکّه کردند.

فَجاءَ الحُسَینُ علیه السلام حَتّى وَقَفَ عَلَیهِ،

امام حسین علیه السلام به بالاى سر او آمد و ایستاد ...

فَقالَ: قَتَلَ اللّه ُ قَوماً قَتَلوکَ یا بُنَیَّ ، ما أجرَأَهُم عَلَى الرَّحمنِ وعَلَى انتِهاکِ حُرمَةِ الرَّسولِ! وَانهَمَلَت عَیناهُ بِالدُّموعِ، ثُمَّ قالَ: عَلَى الدُّنیا بَعدَکَ العَفاءُ.

فرمود: «خداوند بکُشد کسانى را که تو را کُشتند اى پسر عزیزم! چه گستاخ بودند در برابر [خداى] رحمان و بر هتک حرمت پیامبر!». سپس اشک از چشمانش روان شد و فرمود : «دنیاى پس از تو ویران باد!»

وخَرَجَت زَینَبُ اُختُ الحُسَینِ مُسرِعَةً تُنادی: یا اُخَیّاه وَابنَ اُخَیّاه، وجاءَت حَتّى أکَبَّت عَلَیهِ، فَأَخَذَ الحُسَینُ علیه السلام بِرَأسِها فَرَدَّها إلَى الفُسطاطِ، وأمَرَ فِتیانَهُ فَقالَ: اِحمِلوا أخاکُم، فَحَمَلوهُ حَتّى وَضَعوهُ بَینَ یَدَیِ الفُسطاطِ الَّذی کانوا یُقاتِلونَ أمامَهُ.

زینب علیهاالسلام خواهر امام حسین علیه السلام به شتاب بیرون دوید و ندا داد: اى برادرم و فرزند برادرم! آن گاه آمد تا خود را بر روى [پیکر] على اکبر علیه السلام انداخت. امام حسین علیه السلام سر او را گرفت و [ او را بلند کرد و ] به خیمه اش باز گرداند و به جوانان [ خاندان ]خود فرمان داد و فرمود: «برادرتان را ببرید!» . آنان او را بُردند و در خیمه اى گذاشتند که جلوى آن مى جنگیدند ... .*

***

و ساعتی بعد:

هنگامى که امام علیه‌السلام شهادت خاندان و فرزندانش را دید و از آنان کسى جز امام و زنان و کودکان و فرزند بیمارش- امام سجّاد علیه‌السلام- نماند، ندا داد:

 «هَلْ مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یَخافُ اللَّهَ فینا؟ هَلْ مِنْ مُغیثٍ یَرْجُوا اللَّهَ فِی إِغاثَتِنا؟ هَلْ مِنْ مُعینٍ یَرْجُوا ما عِنْدَاللَّهِ فِی إِعانَتِنا؟»

 آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خداپرستى در میان شما پیدا مى‏‌شود که از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟ آیا فریادرسى هست که براى خدا به فریاد ما برسد؟ آیا یارى کننده‌‏اى هست که با امید به عنایت خداوند به یارى ما برخیزد؟».

با طنین‌افکن شدن نداى استغاثه امام علیه‌السلام، صداى گریه و ناله از بانوان حرم برخاست. امام علیه‌السلام به خیمه‏‌ها نزدیک شد و فرمود: «ناوِلُونی عَلِیّاً ابْنی الطِّفْلَ حَتّى‏ اوَدِّعَهُ» فرزند خردسالم «على» را به من بدهید تا با او وداع کنم.

 فرزندش را نزد امام آوردند. امام علیه‌‌السلام در حالى که طفلش را مى‏‌‌بوسید، خطاب به او فرمود:«وَیْلٌ لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ إِذا کانَ خَصْمُهُمْ جَدَّکَ» وای به حال این گروه ستمگر آنگاه که جدّت رسول خدا صلى الله علیه و آله با آنان به مخاصمه برخیزد.

 هنوز طفل در آغوش امام آرام نگرفته بود که حرملة بن کاهل اسدى، او را هدف قرار داد و تیرى به سوى وى پرتاب کرد و گلوى او را درید، خون سرازیر شد.

امام علیه‌السلام دست‏ها را زیر گلوى آن طفل گرفت تا از خون پر شد؛ آنگاه خون‏ها را به سوى آسمان پاشید و به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ إِنْ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاجْعَلْ ذلِکَ لِما هُوَ خَیْرٌ لَنا»

«بار الها! اگر در این دنیا ما (در ظاهر) بر این قوم پیروز نشدیم، بهتر از آن را روزى ما فرما».

 بعد از شهادت آن طفل، امام علیه‌‌السلام از اسب پیاده شد و با غلاف شمشیر، قبر کوچکى کند و کودکش را به خونش آغشته ساخت و بر وى نماز گذارد (و دفن نمود).

 علّامه مجلسى مى‏افزاید: امام فرمود: «هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ» این مصیبت بر من آسان است، چرا که در محضر خداست.

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «فَلَمْ یَسْقُطْ مِنْ ذلِکَ الدَّمِ قَطْرَةٌ إِلَى الْأَرْضِ» از خون گلوى على اصغر که امام آنها را به آسمان پاشید، قطره‌‏اى به زمین برنگشت.

 در روایت دیگرى آمده است که امام حسین علیه‌السلام فرمود: «لا یَکُونُ أَهْوَنَ عَلَیْکَ مِنْ فَصیلٍ، اللَّهُمَّ إِنْ کُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ، فَاجْعَلْ ذلِکَ لِما هُوَ خَیْرٌ لَنا»

 خدایا! فرزندم نزد تو کمتر از بچّه ناقه صالح پیامبر نیست. خدایا! اگر پیروزى (ظاهرى) را از ما دریغ داشته‏‌اى بهتر از آن را روزى ما فرما*

***

و گویا طنین این ندا از فراسوی 1374 سال تاریخ به گوش دل می‌رسد که فرمود:

شِیعَتِی مَهما شَرِبتُم ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونی

اَوْ سَمِعْتُمْ بِغَریبٍ اَوْ شَهِیـــدٍ  فَانْدُبوُنی

ای شیعیان من هرگاه آب خوش گوار نوشیدید از لب تشنه ی من یاد کنید و هرگاه درباره ی غریب و شهیدی سخنی شنیدید ؛ به یاد غربت و شهادت من گریه کنید

وَ اَنَا السِّبْطُ الَّذی مِنْ غَیْرِ جُرْمٍ قَتَلوُنی

وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عَمْداً سَحِقوُنی

من نبیره ی پیامبری هستم که بدون گناه مرا کشتند و بعد از کشتن از روی عمد بدنم را پایمال سم ستوران قراردادند و کوبیدند

لَیْتَکُمْ فِی یَوْمِ عاشُورا جَمیعاً تَنْظُروُنی

کَیْفَ اَسْتَسْقِی لِطِفْلی فَابَوْا اَنْ یَرْحَمُونی

 ای کاش در روز عاشورا همه بودید و می دیدید که چگونه برای کودکم از دشمن آب گرفتم ، کودکم را بجای آب ، با خون تیر ظلم سیراب کرد ...

***

عشق «پدر و پسری» را سید مهدی شجاعی بسیار عالی نوشته در «پدر، عشق، پسر». درخواست می‌کنم بخوانیدش و اگر مجالی هست، فصل «بوسه‌ی وداع» آن را در ادامه‌ی این مطلب حقیر ملاحظه بفرمایید ... .

و در آخر، همچون همیشه، محتاج دعای شما خوبانم ... برای ظهور حضرت منتقم، ولیّ الله الأعظم و برای آنکه ما و شما در رکابش جان دهیم ان‌شاء الله ...

میرمحمد
۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

یک: قبل از همه، توجّهتان را جلب می‌کنم به گفتاری عالی که دوست بزرگوار و استاد عزیزم، سرکار خانم طلیعه‌ی گرامی برایم نقل فرمودند. برای مادران عزیز و سنگرداران جبهه‌ی فرهنگی فرزندپروری، خواندن این مطلب را خیلی خیلی ضروری می‌دانم ... . نوع نگاه نویسنده‌ی این مطلب -سرکار خانم رضوان- برای حقیر خیلی جذّاب و آموزنده بود ... . بخوانید و به دیگران هم توصیه فرمایید: مأموریت زیبای من ...

دو: خیلی وقت است که یک عذرخواهی درست درمان بدهکارم، به همه‌ی خوانندگان مهربان این جریده‌ی ناقابل (مخصوصاً دوست باوفا و بامعرفت، صبای عزیز که خیلی مایلم بدانم جدیداً کجای این دنیای شلوغ می‌نویسند) که مشغله‌ی فراوان، توفیق حضور بیشترم را گرفته است ... . هرچند این تصدیع ِ کمتر، از جهتی به نفع وقت و حال شما بزرگواران است، ولی لطف همیشگی شما نازنینان و امر مطاعتان باعث شد که سعی می‌کنم بیشتر خدمت برسم. و همیشه دعا کنید حرفی برای گفتن باشد و حالی برای نوشتن ... .

سه: از حال و روز این روزهایم بگویم؛ چند ماهی است میهمان طولانی مدّت منزل مادرخانم گرامی شده‌ایم! راستش به لطف و کمک خدای مهربان، و با همکاری و همیاری خانواده‌ی عزیزم (مخصوصاً مادر مهربانم که بدون جرأت دادن ایشان، حتّی فکر خانه‌دار شدن هم نمی‌کردم!) در همین پس‌کوچه‌های پایین پای امام رئوف علیه السلام، خانه‌ای نُقلی و جمع و جور خریدم که چون پولم کم بود، مجبور شدم بخشی از آن را از خانواده قرض کنم و برای تأمین بقیه، منزل را به اجاره و قرض‌الحسنه موقّتاً در اختیار خانواده‌ای قرار دهم... . حالا کم کم موعد جابه‌جایی مستأجر گرامی فرارسیده و با توفیق خداوند کریم، درگیر گرفتن وام برای از اجاره در آوردن منزل هستم و شاید همین روزها به آنجا نقل مکان کنیم... . این روزها و شب‌ها برای حلّ مشکل ازدواج و مسکن همه‌ی جوانان دعا کنید؛ آخرش هم دعایم کنید که این مرحله به خیر بگذرد و از پس اقساط سنگین آن وام هم بربیایم!

چهار: شرمنده‌ام که این مدّت،‌ از خیلی مسائل و اتّفاقاتی که برای عزیزان و دوستان وبلاگی‌ام افتاده بی‌خبر بوده‌ام ... . باخبر شدم که چندتا از این عزیزان به سلامتی و کام خوش، ازدواج کرده‌اند که برایشان آرزوی خوشبختی و سعادت می‌کنم ... . خبر تلخی هم که خیلی دیر متوجّه شدم، ارتحال مادر عزیز و فرشته‌خوی یکی از دوستان قدیمی‌ بود ... . برای شادی روح آن مرحومه، در این لحظات اذان مغرب اولین روز رمضان امسال دعا می‌کنم و از شما همراهان عزیز هم التماس دعا دارم ... .

این عزیز، میهمانی هم در راه دارند؛ برای سلامتی این دو عزیز و نیز مادر و فرزند دیگری که ایشان هم نور چشمم هستند و حقّ زیادی به گردنم دارند، خیلی دعا کنید .... .

دست و دلتان در این ماه عزیز، پر از تحفه‌های الهی! التماس دعا!

اذان مغرب مشهد مقدس، ساعت 20:10 ...

مرتبط:

پراکنده‌ها (1)

پراکنده‌ها (2)

پراکنده‌ها (3)

پراکنده‌ها (4)

پراکنده‌ها (5)

میرمحمد
۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۸۳ نظر

یکم رمضان 1434

این دهان ب‍‍ستی، دهان‍‍ی باز ش‍‍د         تا خورن‍‍دهٔ لق‍‍مه‌های راز ش‍‍د

لب فروب‍‍ند از طعام و از شراب              سوی خوان آسمانی ک‍‍ن شتاب

گر تو ای‍‍ن ان‍‍بان ز نان خالی کن‍‍ی          پُر ز گوهرهای اج‍‍لالی کن‍‍ی

طفل جان از شیر شی‍‍طان باز ک‍‍ن         بعد از آن‍‍ش با مل‍‍ک انباز ک‍‍ن

چ‍‍ند خوردی چرب و شی‍‍ری‍‍ن از طعام      امتحان ک‍‍ن چ‍‍ند روزی در صیام

چ‍‍ند شب‌ها خواب را گ‍‍شت‍‍ی اسی‍‍ر       یک شب‍‍ی بی‍‍دار ش‍‍و دول‍‍ت بگی‍‍ر


وزن «فَعَلان» در زبان عربی، مربوط به افعالی است که دلالت بر جوش و خروش و حرکت و دگرگونی می‌کنند، مانند مصادر «غَلیان»، «فوران»، «هیجان»، «جَوَلان» و «رمضان». در رابطه با ریشه‌ی «ر م ض» هم دو نقل هست؛ باران پاییزی که گرد و خاک می‌زداید و یا گرمای حاصل از تابش شدید آفتاب ... . برآیند این معانی شاید این باشد که «رمضان» را از آن روی رمضان گفته‌اند که در آن جنبش و تلاشی به بندگان می‌افتد که در زیر اشعّه‌ی تند آفتاب مغفرت، غبار گناه از وجود بزدایند و دل به خورشید رحمت حق، گرم کنند ... .

پس قرار است در این ماه عزیز، سکون و سردی و فسردگی برآشفته شود و رنج تقلّا و تکاپو و گاه آفتاب‌سوختگی و تشنگی و گرسنگی به جانمان بیفتد! پس نباید خیلی از سختی آن ترسید! پس نباید توقّع روزه‌داری آسان داشت! پس نباید خیلی هم نگران کم شدن وزن و اذیت شدن پوست و ... بود!

همیشه گفته‌ایم و گفته‌اند از برکات معنوی روزه‌داری و البتّه درست است که «روزه‌داری» واقعی، به بستن چشم و گوش و اعضا و جوارح از گناه حاصل می‌شود، ولی از همان اسکلت اولیه‌ی آن -که همان تشنگی و گرسنگی است- هم نباید غافل شد!

این را گفتم برای این که می‌بینم شاید بیش از نیمی از مطالبی که این روزها در رسانه‌ها و اینترنت در مورد روزه‌داری می‌بینم و می‌خوانم، در مورد راه‌کارهای روزه‌داری آسان و تشنه و گرسنه نشدن است!

شاید شما خواننده‌ی گرامی که از آن قدیم همراه حقیر بوده‌اید، خرده بگیرید که پس چرا بنده هم پارسال همین‌جا چیزی نوشتم در همین باب! پاسخ آن است که آن را نوشتم برای کسانی که خدای نکرده از ترس سختی تشنگی روزه، ممکن است تن به آن ندهند ... ، ولی از مرحله‌ی «ترک روزه» که گذشت، چه خوب است که قدری سختی عبادت را به تنمان بچشانیم ... .

ماه خوب خدا مبارک! از دعای خیر فراموشم نکنید!

میرمحمد
۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۹:۴۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۵ نظر

به دلیل مایل بودن محور گردش وضعی زمین نسبت به عمود خورشید، این کره در گردش انتقالی، هر سال یک مرتبه به لحظه‌ای می‌رسد که خورشید -از دیدگاه ناظر زمینی در نیم‌کره شمالی- از صفحه مماس با خط استواء عبور کرده و به سمت شمال می‌رود. این لحظه، همان لحظه‌ی آغاز «اعتدال بهاری» است؛ «نوروز» و آغاز بهار و سال خورشیدی در کشور ما و خیلی از کشورهای دیگر.

کره‌ی آبی-خاکی ما که ادامه جریان زندگی در آن، وابسته به نیروی تابشی است که از خورشید می‌گیرد، در این هنگامه‌ی اعتدال جنبشی دوباره می‌یابد؛ از ساده‌ترین موجودات زنده و گیاهان گرفته تا جانوران خزنده و پرنده و ... در این «قیامت کوچک» الهی نفس باز می‌یابند. در این هیاهوی بازیابی و بازتوانی «انسان» هم مستثنا نیست، «حیوانیت» این «حیوان ناطق» هم در این فصل هم‌آهنگ با مخلوقات دیگر حیاتی دوباره می‌یابد.

باید به زمین -این زایش‌گاه و آرام‌گاه بشر- تبریک گفت نو"روز" را! این که یک سال دیگر، بندگی خدا را کرده و مسافران غنوده‌اش را به سلامتی و امنیت یک دور دیگر دور سر خورشید چرخانده است!

***

آری! گهواره‌ی عزیز وظیفه و مأموریت خودش را به بهترین نحو انجام داده و گردشش، به ما یادآور شده که یک سال دیگر از عمرمان گذشته و یک سال دیگر به مرگمان نزدیک شده‌ایم! «حیوانیت» ما هم در بهار، جان گرفته و نو شده است؛ اما گیر قضیه این است که آن طرف دیگرمان چه؟! مگر نه این است که قوام انسانیّت ما به «روح» ماست؟! روح که نو نشد، خانه‌تکانی نشد، آدمیّتمان تازه نشد، چطوری رویمان می‌شود جشن بگیریم؟!

***

نمی‌گویم تبریک نگوییم! اصلا تبریک، دعاست؛ به معنای آن که از خدای مهربان بخواهیم برکت بدهد به این روز و ماه و سال. اتفاقاً به نظرم این دعا را باید هر شب و هر صبح بخوانیم. بحث بر سر شادی‌های عجیب و غریب و تدارکات آنچنانی برای این مناسبت است! چرا برای میلیون‌ها آدم، میلیاردها تومان خرج بتراشیم و در رهگذر این خرّاجی‌ها و بگیر و ببندها، زمینه‌ی گرفتاری و تبه‌کاری فراهم کنیم برای پاسداشت حرکت انتقالی کره‌ی زمین!

***

زیادی شلوغش کرده‌ایم! بی‌رودرواسی و بدون ملاحظه و محافظه عرض می‌کنم خدمتتان! حواسم به میراث پیشینیان و یادگار دیرینگان هم هست! انگار از آن همه فضیلت و مرام و تعهد و جوان‌مردی، همینش مانده! آخر برادر جان! جشن بگیر! ولی برای نو شدن خودت، انسانیتت، خلیفة‌الله‌ بودنت ... . همان که فرمودند هر روز که در آن گناه نباشد ... . نوروز را اگر بهانه‌ای و موعدی قرار دادی برای پاک‌سازی روحت، آن وقت واقعاً جشن گرفتن دارد! می‌گیریم، خوب هم می‌گیریم! امّا اگر 1392 هم مثل 1391، و یا حتّی تباه‌تر از آن، خنده‌دار نیست جشن گرفتن برای این مصیبت؟!

***

این یادداشت را سوم فروردین نوشتم؛ ولی گذاشتمش برای الآن که قدری آن شور و هیجان بخوابد و شما هم با دیدگاهی فارغ از احساس بخوانید و بیندیشید! از همه‌ی نازنینانی که تولد حقیر را تبریک گفتند هم، به خاطر نیت و لطف نیکویشان صمیمانه سپاس‌گزارم؛ ولی با عرض شرمندگی، همچنان که همین چند خط بالاتر عرض کردم، خودم سوگوار این گذر عمر هستم ... بی‌حاصل ... .

***

دلم می‌خواهد اوّل اردی‌بهشت، «نوروح» من باشد ... یعنی همان نوروز واقعی که برای روحم تازگی و بهار بیاورد ... التماس دعا برای آدم شدنم... .

میرمحمد
۳۰ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ نظر

نماز شام غریبان چو گریه آغازم       به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم        زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب    مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم ...

گریه دارد «غربت» ما ... زاری دارد «غریبی» ما ... بغضهای کهنه‌ و داغ را بشکنید و تلخ بگریید که گریه دارد حال و احوال ما ... .

امام رئوف را مأمون به خراسان نیاورد؛ مأمون و هزار جدّ و نسلش، قدرت تکان دادن برگی را هم ندارند، چه برسد به کوچ دادن ولی‌ الله الأعظم! این مهربانی خدا بود که برای آرام «دل» ما، پاره‌ی قلب رحمةٌ للعالمین را به این «غریبستان» فرستاد!

«آقا» آمد، سه سال میهمان بود و بعد میزبان صدها ساله‌ی آهوان رمیده‌ی قلبهای ما شد ... .

«آقا» آمد و با آمدنش نعمت و رحمت و برکت و کرامت آورد به این کویر داغ سرد ... .

«آقا» آمد، مالک و صاحب و ولی‌ّ‌نعمت و سلطان ... و سلطان در اقلیم خودش هرگز غریب نیست ... مگر آن که رعیت قدرش را ندانند!

اگر می‌گوییم «غریب‌الغرباء» حواسمان فقط به «غریب»ش است و غافلیم از «غرباء»!

غرباء ماییم که در سایه‌ی این «آقا» هستیم و همه‌اش می‌نالیم! مگر نه این است که آقایمان «رضا»ست؟ چرا ما نیستیم پس؟!

غرباء ماییم که وقتی می‌گوییم «زیارت رفتی، التماس دعا...» در ذهنمان هرچه مرور می‌کنیم از دنیاست! و به نظر، دعا برای «عقل‌رس شدن» مسخره و تعارف می‌نماید!

و غرباء ماییم که عمری آرزومند «خادمی‌»اش هستیم، ولی یک روز هم نشده که با «گناه نکردن» خدمتش کنیم!

آری! غرباء ماییم، دلیلش هم هزاران هزار بی‌معرفتی و نمک‌نشناسی‌مان ... .

********

1. روزش شب نمی‌شود مگر این که دویست سیصدتا قسم دروغ بخورد. اصلا نافش را با دزدی و کلاه‌برداری برداشته‌اند. طوری از شیادی‌هایش تعریف می‌کند که انگار حماسه‌ی رستم بوده! هرجا هم پایش گیر می‌افتد، رشوه مشکل‌گشایش است. خودش هم می‌داند که پولش برکتی ندارد، ولی به قول خودش مال حلال از گلویش پایین نمی‌رود! زیارت که می‌آید اما ... انصافا دست و دلش می‌لرزد ... . در حرم آقا، حتی اگر سکه طلا به پایش ریخته باشد، حواسش به زیارت و عبادت هست و هرگز حتی فکر دست‌کجی هم نمی‌کند ... . اینجا خانه‌ی آقاست، عزت دارد.

2. خانم، حجاب درست و حسابی ندارد، ولی قبل از ورود به بازرسی حرم، چادرش را از کیفش در می‌آورد، رویش را قشنگ می‌گیرد و بعد با ادب و احترام وارد می‌شود. می‌پرسم به خاطر این که بازرسی گیر می‌دهد و بدون چادر راه نمی‌دهند ...؟ می‌گوید نه! خودم واقعاً به حرمت آستان مقدس و احترام آقا اینجا چادر سر می‌کنم!

3. اساساً آدم بد دهن و بداخلاق و بی‌آبروییست. در محل کار، ملاحظه‌ی احدی را نمی‌کند. به اندک بهانه‌ای عصبانی می‌شود و بعد چشمانش را می‌بندد و دهانش را باز می‌کند و طرفش را (چه همکار، یا مشتری، یا زیردست و ...) به فحش می‌بندد! امّا از در حرم که وارد می‌شود، با طمأنینه و ادب و آرامش ... انگار اصلاً آن آدم نیست! توی سرش هم بزنی، صدایش در نمی‌آید! واقعاً حرمت‌ آقا را نگه می‌دارد.

4. از همان ایستگاه اول که سوار اتوبوس شدند تا دم در حرم با هم زدند و کوبیدند و گفتند و خندیدند! سه رفیق گرمابه و گلستان که کتابخانه‌ی حرم پاتوق این روزهایشان شده. از کنار کسی رد نمی‌شدند مگر این که مورد لطف تکه‌پرانی قرار می‌دادند! کیف می‌کردند که متلکهایی به دخترها می‌گویند که طرف هرچقدر هم خوددار باشد، باز هم برافروخته می‌شود و واکنش نشان می‌دهد. امّا از دم در حرم، ورق بر می‌گردد و بچه مثبت می‌شوند! دمشان گرم که حواسشان به حرمت حریم هست .... .

********

«حاج آقا سلام! اونجا حرم امام رضاست؟ لطف می‌کنین گوشی رو بگیرین سمت ضریح ...‌ ؟ التماس دعا ...»

«سلام مامان! الان توی حرمم، صحن آزادی، روبروی ایوون طلا، گوشی رو می‌گیرم سمت ضریح با آقا صحبت کن ...»

...

سالیان سال است که ارادتمندان حضرت -آنان که به هر دلیلی پای سفر به مشهد و زیارت حرم مطهرش را ندارند- به این شیوه عرض ارادت و سلام و زیارت می‌کنند. سیمهای مسی تلفن و یا امواج موبایل، واسطه‌ای شده‌اند برای نزدیک‌تر شدن دلدادگان به مولایشان. اخیراً هم آستان قدس رضوی، به عنوان متولی حرم و خدمتگزار زائرین آقا، همّت کرده و با هزینه‌ای سنگین و اختصاص شماره‌ی تلفنی رُند، تعداد زیادی خط تلفن و راه‌اندازی سیستم گویای خودکار (ارتباط با ضریح مطهر) این سَبک زیارت را تسهیل کرده است. هم‌اکنون، مخصوصاً این ایّام خاص، در هر شبانه‌روز ده‌ها هزار عاشق و شیدای حضرت امام رضا علیه السلام با این سامانه تماس می‌گیرند و با آقا ارتباط برقرار می‌کنند و «سلام و زیارت» می‌کنند.

و امّا ... لحظه‌ای درنگ ... .

بیایید کمی فکر کنیم!

...

اذن دخول حرم را خوانده‌اید؟

 ... اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَعْتَقِدُ حُرْمَةَ صاحِبِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّریفِ فى‏ غَیْبَتِهِ، کَما اَعْتَقِدُها فى‏ حَضْرَتِهِ،

خداوندا، من حرمت صاحب این شهادتگاه شریف را در زمان غیبتش، همچنان زمان حضورش، باور دارم ...

وَاَعْلَمُ اَنَّ رَسُولَکَ وَخُلَفآئَکَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ اَحْیآءٌ عِنْدَکَ یُرْزَقُونَ،

می‌دانم که پیامبر تو و جانشینانش زنده‌اند و نزد تو روزی می‌خورند ...

یَرَوْنَ مَقامى‏ وَیَسْمَعُونَ کَلامى‏، وَیَرُدُّونَ سَلامى ...

می‌بینند جایگاه مرا و می‌شنوند سخنم را و جواب سلامم را می‌دهند ...

آری، گواهی می‌دهیم حضور حضرتش را، حتی پس از شهادت و مگر نه این است که ما شیعیان، برای امام معصوم علیه السلام شأن حیات و ممات یکسان معتقدیم؟

آیا قدرت «دیداری» و «شنیداری» حضرت، محدود به همین چهاردیواری است که با بازرسی وارد آن می‌شویم؟! آیا آن قدرت و علم امام، با تلفن یا اینترنت بیشتر می‌شود؟!

اگر علم و سمع و بصر روح مطهّر امام را طوری بدانیم که (نعوذ بالله) سلام و زیارت ما را با تلفن و ... بهتر درمی‌یابد، باید در شیعه بودنمان تجدید نظر کنیم!

و آستان قدس رضوی، بزرگترین نهاد فرهنگی جهان اسلام، لازم نیست احیاناً زحمتی بکشد و متحمّل هزینه‌ای شود برای فرهنگ‌سازی و تصحیح باور خلق‌الله نسبت به نزدیک و آگاه دانستن روح ملکوتی امام در هر حال و در هر جا ... فقط بزرگواری کند و در جهت تأیید و ترویج این باورهای خرافی، سرمایه‌گذاری چند ده میلیونی نکند!

********

درگوشی: وقتی با تلفن با امامم حرف می‌زنم، محبوسش می‌دانم در آن چهار دیواری ... و این می‌شود که در حرم خیلی خیلی خوبتر می‌شوم از آنچه در بیرون حرم هستم! خدا کند خوب باشم، همه جا و همه وقت ... چون او می‌بیند و می‌داند و تمام این دنیا حرم اوست ... .

 

مرتبط:

ثبت نام خادمی

سایه‌ی همسایه ...

 

میرمحمد
۲۳ دی ۹۱ ، ۱۸:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴۵ نظر

 

امشب، نوجوانان سرگرم گل گفتن و گل شنیدنند ... تشنگی امان بریده، ولی وعده وصال چنان مستشان کرده که انگار هزار سال است غم ندیده‌اند! دخترکان کوچک هم سرشان بند بازی است، اینطوری عطش را نادیده می‌گیرند. بزرگترها هم مشغول راز و نیازند و شش‌ماهه ... شش‌ماهه در آغوش مادر است ...

...

ای آفتاب! دیگر طلوع مکن!

دل داری ببینی؟

نوجوانی اگر به خون کشیده شود، فرداست ...

پیری اگر محاسن به خون گلگون کند، فرداست ...

دستی اگر بریده شود، فرداست ...

سری اگر جدا شود، فرداست ...

تیری اگر به چشم روشن و سینه مطهر و گلوی نازک بنشیند، فرداست ...

مشکی اگر دریده شود، فرداست ...

عصر فرداست که مصیبت نعل تازه و گوش پاره و انگشت بریده و اسارت را می‌بینی ای آفتاب!

دلت می‌آید طلوع کنی؟

...

بشریّت فردا عزادار می‌شود ... نه! کائنات فردا عزادار می‌شود ... نه! بود و نبود ... نه! بالاتر ...

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال                 او در دل است و هیچ دلی نیست بی‌ملال ...

فهمیدی راز سیه‌پوشی کعبه را...؟

...

امشب ...

امشب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضا می‌شود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا می‌شود

امشب کنار یکدگر، بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان، چون قلب زهرا می‌شود

امشب بود برپا اگر، این خیمه‌ی خون خدا
فردا به دست دشمنان، برکنده از جا می‌شود

امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الأمان، زین دشت برپا می‌شود

امشب کنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش، آغوش صحرا می‌شود

امشب که جمع کودکان، در خواب ناز آسوده‌اند
فردا به زیر خارها، گم‌گشته پیدا می‌شود

امشب رقیه حلقه‌ی زرین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می‌شود

امشب به خیل تشنگان، عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه، بی‌دست، سقا می‌شود

امشب که قاسم زینت گلزار آل مصطفاست
فردا ز مرکب سرنگون، این سرو رعنا می‌شود

امشب بود جای علی، آغوش گرم مادرش
فردا چو گل‌ها پیکرش، پا مال اعدا می‌شود

امشب گرفته در میان، اصحاب، ثار الله را
فردا عزیز فاطمه، بی‌یار و تنها می‌شود

امشب به دست شاه دین، باشد سلیمانیْ نگین
فردا به دست ساربان، این حلقه یغما می‌شود

امشب سَر سِرّ خدا، بر دامن زینب بود
فردا انیس خولی و دیر نصارا می‌شود

ترسم زمین و آسمان، زیر و زبر گردد حسان
فردا اسارت نامه‌ی زینب چو اجرا می‌شود

«مکن ای صبح طلوع!»

...

میرمحمد
۰۴ آذر ۹۱ ، ۲۲:۱۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ نظر

علمدار علیه‌السّلام روز عاشورا دست داد و سر داد و جان داد، ولی از قدیم تاسوعا را به نامش کرده‌اند.

می‌گویم اگر برای علمدار اشک می‌ریزیم، نه اشک حسرت و عزا و مصیبت، که باید اشک حماسه باشد؛ و اشک حماسه می‌دانی یعنی چه؟ اشکی که وقتی می‌ریزی که می‌بینی برادرت، یکه و تنها، همچون شیر به جماعت بی‌شمار روبهان می‌زند و تار و مارشان می‌کند. برادر خوش قد و بالایت که ماه قبیله می‌خوانندش، تشنه و خاک‌آلود، می‌رزمد و می‌غرد و به «رودخانه رؤیاها» نزدیک می‌شود؛ بخواهی نخواهی چشمانت خیس می‌شود ... نمی‌شود؟

امام علیه‌السّلام را نمی‌دانم امّا ... نبرد برادر را می‌بیند و می‌داند که ساعتی دیگر، علمدارش، به همراه عَلَم به خاک و خون می‌افتد ...

آی جماعت عزادار! این‌قدر «آب آب» نکنید! آب آوردن بهانه بود برای اثبات عاشقی عبّاس علیه‌السّلام ... شاهدش هم، آب نخوردنش ... .

یادتان هست:

والله إن قطعتموا یمینی       إنّی أحامی أبداً عن دینی ...

به خدا به اندازه‌ی ده شب روضه، «اشک حماسه» دارد این تک بیت رجز ...

و ...

آن سیصد متر از فرات تا حرم، چه بر سر علمدار آمد که برای اوّلین بار فریاد زد: برادرم! برادرت را دریاب ...

********

مادّه‌ی عمل‌کننده‌ی مینهای منوّر، ترکیباتی از فسفر است که سوختن آن، غیر از نور شدید و خیره‌کننده، بین 5000 تا 7000 درجه‌ی سانتیگراد حرارت ایجاد می‌کند ... گرمایی که به راحتی فولاد را ذوب کرده و حتّی به جوش می‌آورد ... حالا تصوّر کنید وسط عملیات، در هنگام گشودن معبر، مین منوّر عمل کند و برای لو نرفتن محلّ استقرار رزمندگان، جوان 16-17 ساله با شکم روی مین‌ِ شعله‌ور بخوابد ...
 می‌دانم که چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد تا پرواز روحش، ولی به نظرتان چقدر تشنه می‌شود ...؟

********

می‌دانستم که داوود میرباقری کاربلد است و اگر هم چهره‌ی علمدار را نشان داده، حتماً طوری این کار را کرده که حرمتی نشکند و وهنی نشود ... و دلم گرفت وقتی دیدم «مختارنامه» بی علمدار شد ...

امّا امروز خواندم که آن تکه‌های بریده شده، از جایی درز کرده و در اینترنت پخش شده ... دیدمش و باریدم ...

شما هم اگر خواستید، اینجا شاید باشد هنوز و

اگر یادتان بود و باران گرفت     دعایی به حال بیابان کنید ...

یا حق ...

میرمحمد
۰۳ آذر ۹۱ ، ۲۰:۱۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۷ نظر

 

امروز دو مرتبه اخطار گرفتم ... یک بار صبح و یک بار غروب ... خدا قسمتتان نکند چنین تجربه‌ای را ...

امروز دو مرتبه «مرگ» را خیلی خیلی خیلی نزدیک دیدم ... آنقدر نزدیک که به حساب خودم شهادتین را هم خواندم ... و چه ترسی داشتم از مُردن در این حال و روز تبه‌کاری و سیه‌رویی ...

***

دیروز، روز خیلی پرکار و شلوغی بود و دیشب خسته و شکسته به خانه آمدم، اعتراف می‌کنم برخورد درستی با هم‌سرم نداشتم، به بهانه‌ی کاملاً بی‌خودی رنجاندمش و دل پاک و مهربانش را شکستم و همین امروز صبح با آن قدرت‌نمایی «مرگ» هشدار گرفتم ...

***

وای از این فراموشی و غفلت ...

عصر که خسته و پریشان به محلّ کار سوم رفتم، مثلاً درگیر کار شده بودم که صدای شوخی و خنده‌ی دو تا از همکاران بسیار بزرگوار و محترمم آشفته‌ام کرد ... . غافل از این که آن بنده‌های خدا از صبح درگیر کار سنگین بوده‌اند و حالا که کمی سرشان خلوت شده است، مجالی یافته‌اند برای رفع خستگی و تجدید قوا ... . این شد که قدری تند شدم و ناجوانمردانه، پرخاش کردم ... . و آن دو مهربان، با نهایت کرامت و فروتنی، از جسارت کودکانه‌ام گذشتند ... .

هشدار غروب هم، بابت این خبط و خطایم بود ...

***

این را نوشتم که به طور خاص حلالیّت بطلبم از همسر صبورم و از آن دو استاد گرانمایه‌ و مؤمن و از برادر نازنینم، استاد «رضا‌زاده» عزیز و باجناق مهربانم که زحمت بیمارستان و ... به دوش ایشان افتاد ... .

و همچنین، به طور عام حلالیّت بطلبم از شما خوانندگان بزرگوار و دوستان بزرگوارم بابت تضییع وقت و حقّتان ... و بابت بی‌ادبی‌هایم ... نمی‌دانید «مرگ» چقدر نزدیک است و نمی‌دانید چقدر از آن ترسیدم ... .

***

خدایا‌! سپاس که باز هم مهلتم دادی ... . توفیق توبه‌ام عطا فرما، قبل از آن که خیلی دیر بشود ... .

 

 

میرمحمد
۰۱ آذر ۹۱ ، ۱۹:۵۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

خوش‌تیپ و رعنا بود «ابراهیم» ... از آن قیافه‌هایی که دل می‌برد و چشم خیره می‌کند ...

توی راه باشگاه، چشم دو تا دختر به هیکل ورزشکاری و چهره‌ی جذّابش افتاده بود و دلشان لرزیده بود. خودش که حواسش نبود، رفیقش دیده بود و توی باشگاه برایش تعریف کرده بود؛ جا خورد و توی فکر فرو رفت و ... . از فردا، با پیراهن و شلوار گشاد و روی و موی دَرهم بَرهم می‌آمد ... . لباسهایش را هم داخل نایلون پلاستیکی می‌ریخت به جای ساک ورزشی که ورزشکار بودنش معلوم نباشد ... .

********

کفر رفیقش در آمده بود ... آخر مطمئن مطمئن بود که «ابراهیم» با آن همه ورزیدگی و تمرین و آمادگی، با ضربه فنّی حریفش را شکست می‌دهد. ولی نشد! به راحتی به حریفش باخت! موقع مسابقه اصلا به داد و بیداد مربّی توجّهی نمی‌کرد و بعد از مسابقه هم در مقابل نق نق اطرافیان، فقط لبخندی زد و «غصه نخور»ی گفت و لباسش را پوشید و رفت ... .

رفیق عصبانی، نیم ساعتی نشست تا کمی آرام شد و بعد راه افتاد سمت خانه. توی راه همان حریف «ابراهیم» را دید که آشنایان و مادرش دوره‌اش کرده بودند و اشک و خنده‌ی شادی ... . «ببخشید، شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟» با عصبانیت جواب داد: «فرمایش؟» گفت: «آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم گفتم من شکی ندارم از شما می‌خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش! مادر و برادرم آن بالا نشسته‌اند ... ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن ... بعد زد زیر گریه زد و ادامه داد: «من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ...» و رفیق ابراهیم به یاد تمرینهای سخت او، بغضش گرفت و سرش را پایین انداخت و آرام بارید ... .

********

یک بار دیگر، مسابقات کشتی قهرمانی 74 کیلوگرم باشگاه‌های کشور بود. ابراهیم یکی یکی حریفان را شکست داد تا به نیمه نهایی رسید. در نیمه‌نهایی خیلی بد کشتی گرفت، باخت و سوم شد ... . بعدها که حریفش را دیدند، گفته بود: «آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم، اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دیده بود. به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفیق! این پای من آسیب دیده است، هوای ما را داشته باش! ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم! بازی‌های او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فنونی بود که روی پا می‌زد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد. ولی من با کمال نامردی یک خاک ازش گرفتم و خوشحال ازین پیروزی به فینال رفتم ...»

********

پهلوان بود، و معلّم نمونه ... . دبیر ورزش یکی از دبیرستانهای منطقه‌ی 14 و معلّم عربی یکی از مدارس منطقه‌ی محروم 15 تهران. صبحها از جیب خودش برای بچه‌های مستضعف مدرسه، نان و پنیر می‌خرید. نظرش این بود که اینها اکثراً گرسنه می‌آیند سر کلاس و آدم گرسنه درس نمی‌فهمد ... . نه تنها معلّم عربی و ورزش بود، که مربّی اخلاق بود ... همیشه زنگ تفریح بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند ... . مرادشان بود با آن همه خصلتهای انسانی ... . سال 58-59 دبیر نمونه شد و حکم استخدامی‌اش آمد. امّا بی‌خیال مدرسه شد و رفت به جبهه ... .

********
صدای خوبی داشت و برای رزمندگان مدّاحی می‌کرد. یک شب مسأله‌ای پیش آمد که خیلی رنجیده خاطر شد و قسم خورد که دیگر نخواند ... . امّا همان سحر بچه‌ها را بیدار کرد و اذان گفت و بعد از نماز جماعت شروع کرد مدّاحی حضرت زهرا سلام الله علیها ... . دوستانش که قسم دیشبش را دیده بودند، تعجّب کرده بودند. تا این که خودش به حرف آمده بود: «چیزی که بهت می‌گم تا زنده‌ام جایی نقل نکن" و بعد ادامه داده بود: "دیشب خواب به چشمم نمی‌اومد ولی نیمه‌های شب کمی خوابم برد، یک دفعه دیدم وجود مطهر حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها) تشریف آوردند و گفتند: "نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان" ...»

********

رفیقش می‌گفت: «عراقی‌ها به روز بیست‌ و دو بهمن خیلی حساس بودند؛ لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود. به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: «شاید عراق می‌خواد پیشروی بکنه. اما بعیده، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیش‌روی خودش رو هم می‌گیره.» عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه‌ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشه. آنچه می‌دیدم باور کردنی‌ نبود. از محل کانال سوم فقط دود بلند می‌شد و مرتب صدای انفجار می‌آمد. سریع رفتم پیش بچه‌های اطلاعات‌ عملیات و گفتم: «عراق داره کار کانال رو یه سره می‌کنه» اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: «ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.» اما وقتی به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید. بچه‌های اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه می‌کردم. نزدیک غروب بود. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود که از همان محل کانال می‌آیند. فریاد زدم و بچه‌ها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده می‌کردیم. به بچه‌های دیگه هم گفتم تیراندازی نکنین. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا می‌آیید؟ حال حرف زدن نداشتند؛ یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یکی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می‌لرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. کمی که به حال آمدند گفتند: «از بچه‌های کمیل هستیم» با اضطراب پرسیدم: «بقیه بچه‌ها چی شدن؟» در حالی که سرش را به سختی بالا می‌آورد گفت: «فکر نمی‌کنم کسی غیر از ما زنده باشه» هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم:«این پنج روز، چه جوری مقاومت ‌کردین؟» حال حرف زدن نداشت. مقداری مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: «ما که این دو روزه زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود» دوباره نفسی تازه کرد و با آرامی گفت: «عجب آدمی بود! یه طرف آرپی‌جی می‌زد یه طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت»، یکی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: «همه شهدا رو ته کانال کنار هم می‌چید. آذوقه و آب رو پخش می‌کرد، به مجروح‌ها می‌رسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت» گفتم: «مگه فرماند‌ها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از کی داری حرف می‌زنی؟» گفت: «یه جوونی بود که نمی‌شناختمش، موهاش کوتاه بود و یه شلوار کُردی پاش بود» یکی دیگه گفت: «روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی می‌کرد و روحیه می‌داد» داشت روح از بدنم جدا می‌شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصاتِ ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: «آقا ابرام رو می‌گی! درسته؟ الان کجاس؟» گفت: «آره انگار، یکی دو تا از بچه‌ها آقا ابراهیم صِداش می‌کردن» دوباره با صدای بلند پرسیدم: «الان کجاست؟» یکی دیگر از اونها گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش رو سر بچه‌ها می‌ریخت زنده بود. بعد به ما گفت: «عراق نیروهاش رو برده عقب حتما می‌خواد کانال رو زیر و رو کنه؛ شما هم اگه حال دارین تا این اطراف خلوته بلند شید برید عقب، خودش هم رفت که به مجروح‌ها برسه و ما اومدیم عقب» یکی دیگه گفت: «من دیدم که زدنش، با همون انفجارهای اول افتاد روی زمین ...» بی‌اختیار بدنم سُست شد و اشک از چشمانم جاری شد ... شانه‌هایم مرتب تکان می‌خورد. دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می‌کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد ... .

********

از 22 بهمن سال 61 تا به حال که هنوز پیکر «ابراهیم» پیدا نشده سی سال می‌گذرد و اگر فردوسی‌ای بود، بسی رنج برده بود و حماسه‌ها سروده بود ... . دوستانش می‌گویند همیشه دوست داشت گمنام بماند و گمنام برود و به آرزویش رسید ... .

می‌گویند، بعدها از جیب یکی از همان‌ها که در کانال «کمیل» جا مانده بود، دفترچه‌ی خاطراتی پیدا کرده بودند که در آخرین صفحه‌اش این نوشته بود:

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنار هم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه‌ات پسر فاطمه ...»

 


مرتبط:

حرّ امام خمینی

آن مرد ... این خاک ...


<
میرمحمد
۲۷ آبان ۹۱ ، ۲۳:۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

 اصلا چه فرقی می‌کند که ترک باشی یا فارس؟ عرب باشی یا رومی؟ جوان باشی یا پیر؟ هنر آن است که آنقدر پاک و پاکباخته باشی، آنقدر آزاد و آزاده، و وارسته از هر وابستگی که بتوانی قبضه‌ی شمشیر را محکم در دستت بفشاری، در دو قدمی مرگ، نه! اصلا چهره به چهره‌ی مرگ، و صدایت نلرزد وقتی با همه‌ی وجودت فریاد می‌زنی:

فاش می‌گویم و از گفته‌ی خود دلشادم     «بنده‌ی عشقم» و از هر دو جهان آزادم ...

 

خوشا به حالت «أسلَم»! خوشا به حالت که قبل از محرّم، مَحرَم شدی. خوشا به حالت که تن و روحت زیر بار گناه، سنگین نشده بود که به زمین بچسباندت ... . خوشا به حالت که آنقدر پیش مولایت آبرو داشتی که قرص و محکم سرت را بالا بگیری و با افتخار بگویی:

أمیری حُسَینٌ و نِعمَ الأمیر ...

 

«مرد» بودی که «اسیر» چنان «امیر»ی شدی! آخر آن امیر، دست روی هر اسیری که نمی‌گذارد برای خریدن ... . نمی‌دانم، شاید در «عرفه» عارفش شدی که جانت را قابل دانست و به حریم «فناء»ش راهت داد ... .

گدای کوی تو از هشت خُلد مستغنی‌ست    اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است ...

 

و چه زود مزدت را گرفتی أسلم! داغ داغ! هنوز عرقت خشک نشده بود -یا نه! هنوز خونت لَخته نشده بود- که امیر بالای سرت آمد ... . اصلاً باورت می‌شد در آن گیر و دار، حواسش به تو باشد و آن نگاه عاشقانه‌ی بی‌رمقت را ببیند؟ یادت هست وقتی با آخرین نا، خودت را کشیدی و جنازه‌ات را گرداندی به سمت حضرتش، برای آخرین نگاه و واپسین وداع، پرده‌ای از اشک و خون نمی‌گذاشت چیزی ببینی؟

چشمانت را بستی ... و وقتی بازشان کردی که در آغوشش بودی و گرمای گونه‌ی تابناک حضرت آفتاب را بر چهره‌ی خونینت حس کردی ... و امیر بر اسیرش گریست ... .

 

ناز شستت و نوش جانت أسلم! چه کسی سپیدروی‌تر از تو؟! فخری که تو داری، کی دارد که بفروشد؟! حق داشتی در آن لحظه که هر گوشه‌ گوشه‌ی تنت، از بوسه بوسه‌ی زخمی می‌سوخت و می‌نالید، لبخند بزنی و زمزمه کنی:

«مثل من -سعادتمند- کیست که فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم صورتش را بر صورتم نهاده است!»

و با لبخند، تمام کنی ... .

 

غلام نرگس مست تو تاج‌دارانند      خراب باده‌ی لعل تو هوشیارانند

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن     مرو به صومعه کآنجا سیاه‌کارانند ...

 


 

کلّ أرضٍ کربلاء ... و باز هم عاشوراء ...

 

میرمحمد
۲۶ آبان ۹۱ ، ۰۷:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر