هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

نام : شاهرخ ضرغام 
نام پدر : صدرالدین  
تاریخ تولد :  ۱۳۲۸
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت : آبادان
اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و... 
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
 

عجیب حکایتی دارد این شاهرخ، و کارستانی کرده ... قبلا برایتان از علی گندابی نوشم، و این شاهرخ هم از جنس همان "مرد" است ... همان آزاد شده، همان حرَ ...

چون داستان شاهرخ مفصل بود و عکسهای فراوانی هم ضمیمه داشت، بهتر دونستم که در قالب PDF و فایل Word تقدیمتون کنم که برای استفاده‌های بعدی هم راحت‌تر در دسترس باشه. لینک دانلود این سرگذشت‌نامه رو همین پایین گذاشتم و درخواست اکید دارم که دانلود کنید و با دل بخونیدش... همچنین یک تیکه فیلم از مصاحبه شاهرخ هم هست که لینک اون رو هم گذاشتم ...

حال و هوای آدم را بدجور خوب می‌کند این شاهرخ ...

فرمت PDF

فرمت DOC

لینک دانلود فیلم مصاحبه

میرمحمد
۱۴ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

جوون روی تخت جلوی کافه، وسط رفیقاش نشسته بود، موهای بور، چشای خوشرنگ،  نگاه جذاب و گیرا، هیکل ورزشکاری و اندام ورزیده ای داشت. یه کلاه خوشرنگ هم روی سرش گذاشته بود که به ابهت و جلالش رونق داده بود. جاهل محل بود و از اون قرشمالای قمه کش همه فن حریف! هرکی از جلوی کافه رد میشد، یا از روی ادب، یا از روی ترس بهش عرض سلام و چاکری می کرد. چندتا از نوچه هاش دورش نشسته بودن و غرق دود قلیون، از قضیه عرق خوری دیشب و کل کل با جاهلای محله بالا گپ می زدن! جوون همونطور که حواسش به رفیقاش بود، گاهی زیرچشمی اطرافو می پایید و به عرض ادب رهگذرا، با اشاره چشم و ابرو جوابی می داد ... یهو نوچه ها دیدن که نگاه قشنگ لوتی توی هم رفت، کلاه قشنگشو از سرش برداشت و به طرفی انداخت! توی موهای صاف و مرتبش چنگ انداخت و به هم ریختشون و سرشو پایین انداخت...! یکی از نوچه ها با چشای گرد شده، نی قلیون رو از لبش برداشت و پرسید: چت شده سالار؟ چرا پریشون شدی؟ جوون همونطور که سرش پایین بود و با دستمال یزدیش بازی بازی می کرد، آروم گفت: دختر حاجی همسایه که یه زمانی خاطرخواه هم بودیم ، چند شب پیش عروس یه بابایی شد؛ داشت رد می شد و یه آن دیدم داره با شوق و حسرت نیگام میکنه ... خوف کردم نکنه ما رو از شوهر خودش خوشگلتر ببینه و یه وقت ناموس مردم، دلش به مرد خودش سرد بشه ... .

"ایول لوتی ... خراب مرام و غیرتتیم ..." زمزمه درهم برهم نوچه ها بود ... .

***

اسمش علی بود و چون توی محله گنداب همدان ساکن بود بهش میگفتن "علی گندابی". بزن بهادر محل بود و خلافی نبود که نکرده باشه! یه عده از جوونای مردمم دورش جمع شده بودن و به اسم نوچه، دسته جمعی همه جور کثافتکاری میکردن. ولی هنوز یه نمه معرفت و مرام توی وجودش مونده بود؛ از جنس معرفت و غیرتی که همه جوونای این مرز و بوم دارن ...

***

گذشت و گذشت تا این که یه اتفاق دیگه توی زندگی علی گندابی افتاد... .

یه آقا روضه خونی بود به نام شیخ حسن، اهل همدان بود و گاهی برای منبر و روضه به اطراف شهر می‌رفت، خودش اینجوری تعریف میکنه:

"ایام عاشورایی بود و یه بعد از ظهرى به محله ى حصار در بیرون همدان براى روضه خونى رفته بودم، کمى دیر شد، وقتى به شهر برگشتم دروازه رو بسته بودن، در زدم، صداى على گندابى رو شنیدم که مست و لا یعقل پشت در نعره زد: کیه؟ خیلی ترسیدم، صدای بگو بخند اون و نوچه هاش میومد، میدونستم که شر و خطر پشت دره ... اما چاره ای هم نداشتم؛ اون وقت شب نه راه برگشت بود و نه موندن توی اون بیابون پر جونور امکان داشت، پس دل به دریا زدم و گفتم :شیخ حسن روضه خون هستم، در رو باز کرد و با یه نگاه خشم آلود فریاد زد: تا الآن کجا بودى؟ گفتم: به محله ى حصار براى ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) رفته بودم، گفت: آخوند! تو سال به دوازده ماه همش روضه میخونی؟ بیخیال بابا! گفتم امشب شب اول محرمه. یه وقت دیدم حالش عوض شد، سرش رو به دروازه کوبید و نعره زنان گفت: ای خاک بر سرم! شب اول محرّم آقا بوده و من نجسی خوردم؟ نوچه هاش تا دیدن هوا پسه پراکنده شدن و فرار کردن. علی اونقدر خودشو زد که به گریه افتاد. یه وقت با چشای سرخش بهم اخم کرد و غرید: باید براى منم روضه بخونی، گفتم: روضه مستمع و منبر مى خواد، گفت: اینجا همه چیز هست! بعد خودشو به زمین انداخت و چاردست و پا شد و گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، پشت من بشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخون!

از ترس چاره اى ندیدم، پشتش نشستم و شروع کردم مقدمات روضه... یه وقت تشر زد که آشیخ! اینا رو بیخیال! برو سر اصل مطلب! از ابالفضل بخون! منم که حالم منقلب شده بود، شروع کردم خوندن: "ای اهل حرم سید و سالار نیامد..." تا شروع کردم دیدم از شدت گریه و تکون خوردن شونه های علی دارم می لرزم ...  منم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا کردم و جوری که تموم عمرم اونجوری حال نکرده بودم ... وقتی روضه من تموم شد، مستی از سر علی پریده بود ... ."

***

بعد این جریان، علی گندابی که به برکت مولای همه لوتیا، حضرت امام حسین، مرد و مردونه توبه می کنه، بیخیال نوچه و نوچه بازی میشه و همه کثافتکاریا رو میذاره کنار و میره پابوس سلطان کربلا ... . وقتی حسابی دل و روحشو صفا میده، میره نجف و ساکن خاک پای مولای پهلوونای دوعالم و شاه مردان میشه و اونی که یه عمر بی نماز بوده، با خودش قرار میذاره که هرشب، جانمازش رو پشت سر پیشنماز حرم حضرت مولا پهن کنه... .

***

و اما عاقبت کار علی گندابی ...

یه شب، بین نماز مغرب و عشا، به پیشنماز حرم (که از علمای بزرگ و همه کاره حرم بوده) خبر میدن که فلان عالم بزرگ محترم و  متدین از دنیا رفته؛ پیشنماز هم دستور میده که فوراً توی دالون متصل به سرداب مطهر مرقد پاک حضرت امیر براش یه قبرجا آماده کنن ... بعد نماز عشا براش خبر میارن که قبر حاضره! اما ظاهراً اون عالم سکته کرده بوده و الان به لطف خدا زنده شده! شیخ لبخندی میزنه و مشغول دعا میشه که بعد چند دقیقه پشت سرش ولوله ای میشه ... بر میگرده و میبینه مردم علی گندابی رو دراز کردن و دارن سعی میکنن به حال بیارنش... . شیخ آهی میکشه و میگه: "إنا لله و إنا إلیه راجعون ... علی گندابی توی سجده بین دو نمازش، اون قبر خالی رو از خدا خواست ... ببرینش و توی سرداب، در محضر مولای جوونمردا خاکش کنین ..."

***

قربون چشم و دل پاک همه شما جوونمردا بشم ...

ممنون همتون که بزرگواری کردین و با حوصله، مطلبو خوندین؛ اما شنیدن صوتش هم حال و هوای خودشو داره ... هرکدوم از سرورا که دوست داشت جریانو گوش کنه، از اینجا فایلشو دانلود کنه. قربون همتون! یا حق!

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همت شحنه نجف ...

میرمحمد
۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر