پدر، بی پسر ...
قرآن عزیز، چند تصویر زنده و جذّاب از رابطهی پدر و پسری دارد، آدم و پسرانش، داوود و سلیمان علیهماالسلام، زکریا و یحیی علیهماالسلام و لقمان و پسر صالحش (که در قرآن اسمش نیامده ولی بر اساس روایات گویا «باران» یا «ناتان» نام داشته است) و شاید درخشانترین تصویر در این میان، تصویر ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام و یعقوب و یوسف علیهماالسلام باشد.
ضربالمثل عشق واقعی و بیتوقع، هماره عشق «مادر و فرزندی» بوده است. عشقی که بیشک هیچ قرین و قیاسی ندارد و کسی منکر آن نبوده و نیست؛ ولی جالب است که در قرآن، عاطفیترین و احساسی ترین فضا، بازگویی صحنههای عشق «پدر و پسری» است ... .
***
یکی از سختترین امتحانات الهی برای ابراهیم علیهالسلام که قرار بود به مقام شامخ «امامت» نائل شود، آزمون قربانی کردن جگرگوشهاش -تنها پسرش- اسماعیل علیهالسلام بود. اسماعیلی که خدا در هشتاد و شش سالگیِ ابراهیم به او عطا فرمود و پیامبر بزرگ الهی، سخت به او دل بسته بود.
آزمون سخت بود، ولی پایانی خوش داشت! خداوند گوسفندی را به خونبهای اسماعیل از بهشت فرستاد و پدر و پسر از این آزمون به پیروزی و البته به سلامت گذشتند و اسماعیل زنده ماند!
اسماعیلی که بعدها به یاوری پدرش شتافت و خانه خدا، کعبه مقدس را بازساخت. در قرآن، به دفعات از دعاهای ابراهیم ِ پدر برای پسر برومندش و نسل بعد از او یاد شده که همین دعاها هم، بازگوی لحظاتی از آن مودّت و عاطفهی بیپایان پدر گرامی، نسبت به پسر عزیزش است.
***
تقدیر الهی این شد که نوهی ابراهیم علیهالسلام هم به پسر امتحان شود؛ یعقوب علیهالسلام، پسر نیکصورت و پاکسیرتش، یوسف علیهالسلام را سخت دوست میداشت. یوسف چنان عزیزکردهی پدر بود که محسود یازده برادرش قرار گرفت و برادران ماجرایی را رقم زدند که دل پدر را سوزاند. سوزش آتش این عشق پدری، آرام ِ یعقوب را گرفت و با این که به مژدهی الهی دریافته بود که روزی یوسفش را میبیند، از فراق پسرش آنچنان سوخت و گداخت و بارید تا این که نور چشمانش رفت و نابینا شد ... .
این آزمون هم سخت بود، ولی لطف بیپایان دادار مهربان عاقبت پدر و پسر را به هم بازرساند و بوی پیراهن یوسف، چراغ چشمان پدر را روشن کرد و کلبهی احزانش گلستان شد ... .
یوسف ِ عزیز یعقوب، زنده و تندرست، در حالی که عزیز ِ مصر هم شده بود به پدر بازگشت ... .
***
این آزمایش پدر به پسر، لابد رازی بزرگ دارد و مرتبهای عظیم، که خداوند متعال حتّی تاج سر آفرینش، اشرف مخلوقات، پیامبر اعظمش را هم به آن میآزماید ... . آنجا که در سال هشتم یا نهم هجرت، داغ ابراهیم هجده ماهه به دل مهربان رحمةللعالمین مینشیند و آن کوه صبر و عظمت و ابر رحمت حق، از داغ پسر گریست و عاشقانهترین پدرانهها را فرمود:
«تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول ما یسخط الرب، و انا بک یا ابراهیم لمحزونون».
چشم گریان، و دل اندوهناک است و که موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت ... اما بدان اى ابراهیم که ما در فقدان و مرگ تو اندوهناک و محزون هستیم ... .
به نظرم، این امتحان هم در عین ناخوشایندی، مرهمی ظریف و آرامبخشی لطیف داشت ... حضور حضرت کوثر ... .
***
امروز هم روز امتحان پدر بود، به عشق پسرانش ...
...
اجازه میدهید به رسم بزرگان، فقط مَقتل بخوانم؟ ثوابش هم هدیه به روح مطهّر ارواحی که در آستان دوست آرام گرفتند ...
ولَم یَزَل یَتَقَدَّمُ رَجُلٌ رَجُلٌ مِن أصحابِهِ فَیُقتَلُ، حَتّى لَم یَبقَ مَعَ الحُسَینِ علیه السلام إلّا أهلُ بَیتِهِ خاصَّةً
یاران امام حسین علیه السلام یکى یکى پیش مىآمدند و مى جنگیدند و کُشته مىشدند تا آن که جز خانواده اش کسى با حسین علیه السلام نماند ...
فَتَقَدَّمَ ابنُهُ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ علیه السلام ـ واُمُّهُ لَیلى بِنتُ أبی مُرَّةَ بنِ عُروَةَ بنِ مَسعودٍ الثَّقَفِیِّ ـ وکانَ مِن أصبَحِ النّاسِ وَجهاً، ولَهُ یَومَئِذٍ بِضعَ عَشرَةَ سَنَةً،
آن گاه پسرش على اکبر علیه السلام ـکه مادرش لیلا، دختر ابى مُرّة بن عُروة بن مسعود ثقفى بود ـ قدم به میدان نهاد. او از زیباروىترینِ مردمان و آن هنگام هجده-نوزده ساله بود.
فَشَدَّ عَلَى النّاسِ، وهُوَ یَقولُ:
أنَا عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ بنِ عَلِیّ نَحنُ وبَیتِ اللّه ِ أولى بِالنَّبِیّ
تَاللّه ِ لا یَحکُمُ فینَا ابنُ الدَّعِیّ أضرِبُ بِالسَّیفِ اُحامی عَن أبی
ضَربَ غُلامٍ هاشِمِیٍّ قُرَشِیّ
او به دشمن حمله بُرد و چنین خواند:
من على پسر حسین بن علىام
به خانه خدا سوگند که ما به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک تریم
و به خدا سوگند که پسر بى نَسَب (ابن زیاد) نمىتواند بر ما حکم براند
با شمشیر مىزنم و از پدرم حمایت مى کنم
شمشیر زدنِ جوان هاشمىِ قُرَشى ...
فَفَعَلَ ذلِکَ مِراراً وأهلُ الکوفَةِ یَتَّقونَ قَتلَهُ، فَبَصُرَ بِهِ مُرَّةُ بنُ مُنقِذٍ العَبدِیُّ، فَقالَ: عَلَیَّ آثامُ العَرَبِ ، إن مَرَّ بی یَفعَلُ مِثلَ ذلِکَ إن لَم اُثکِلهُ أباهُ،
او این کار را بارها به انجام رساند و کوفیان از کُشتن او پروا مىکردند که مُرّة بن مُنقِذ عبدى او را دید و گفت: گناهان عرب بر دوش من باشد اگر بر من بگذرد و چنین کند و من پدرش را به عزایش ننشانم!
فَمَرَّ یَشتَدُّ عَلَى النّاسِ کَما مَرَّ فِی الأَوَّلِ، فَاعتَرَضَهُ مُرَّةُ بنُ مُنقِذٍ، فَطَعَنَهُ فَصُرِعَ، وَاحتَواهُ القَومُ فَقَطَّعوهُ بِأَسیافِهِم.
على اکبر علیه السلام مانند بار اوّل، بر دشمن حمله بُرد که مُرّة بن مُنقِذ راه را بر او گرفت و نیزه اى به او زد و بر زمینش انداخت. سپاهیان، گِردش را گرفتند و او را با شمشیرهایشان تکّه تکّه کردند.
فَجاءَ الحُسَینُ علیه السلام حَتّى وَقَفَ عَلَیهِ،
امام حسین علیه السلام به بالاى سر او آمد و ایستاد ...
فَقالَ: قَتَلَ اللّه ُ قَوماً قَتَلوکَ یا بُنَیَّ ، ما أجرَأَهُم عَلَى الرَّحمنِ وعَلَى انتِهاکِ حُرمَةِ الرَّسولِ! وَانهَمَلَت عَیناهُ بِالدُّموعِ، ثُمَّ قالَ: عَلَى الدُّنیا بَعدَکَ العَفاءُ.
فرمود: «خداوند بکُشد کسانى را که تو را کُشتند اى پسر عزیزم! چه گستاخ بودند در برابر [خداى] رحمان و بر هتک حرمت پیامبر!». سپس اشک از چشمانش روان شد و فرمود : «دنیاى پس از تو ویران باد!»
وخَرَجَت زَینَبُ اُختُ الحُسَینِ مُسرِعَةً تُنادی: یا اُخَیّاه وَابنَ اُخَیّاه، وجاءَت حَتّى أکَبَّت عَلَیهِ، فَأَخَذَ الحُسَینُ علیه السلام بِرَأسِها فَرَدَّها إلَى الفُسطاطِ، وأمَرَ فِتیانَهُ فَقالَ: اِحمِلوا أخاکُم، فَحَمَلوهُ حَتّى وَضَعوهُ بَینَ یَدَیِ الفُسطاطِ الَّذی کانوا یُقاتِلونَ أمامَهُ.
زینب علیهاالسلام خواهر امام حسین علیه السلام به شتاب بیرون دوید و ندا داد: اى برادرم و فرزند برادرم! آن گاه آمد تا خود را بر روى [پیکر] على اکبر علیه السلام انداخت. امام حسین علیه السلام سر او را گرفت و [ او را بلند کرد و ] به خیمه اش باز گرداند و به جوانان [ خاندان ]خود فرمان داد و فرمود: «برادرتان را ببرید!» . آنان او را بُردند و در خیمه اى گذاشتند که جلوى آن مى جنگیدند ... .*
***
و ساعتی بعد:
هنگامى که امام علیهالسلام شهادت خاندان و فرزندانش را دید و از آنان کسى جز امام و زنان و کودکان و فرزند بیمارش- امام سجّاد علیهالسلام- نماند، ندا داد:
«هَلْ مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یَخافُ اللَّهَ فینا؟ هَلْ مِنْ مُغیثٍ یَرْجُوا اللَّهَ فِی إِغاثَتِنا؟ هَلْ مِنْ مُعینٍ یَرْجُوا ما عِنْدَاللَّهِ فِی إِعانَتِنا؟»
آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خداپرستى در میان شما پیدا مىشود که از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟ آیا فریادرسى هست که براى خدا به فریاد ما برسد؟ آیا یارى کنندهاى هست که با امید به عنایت خداوند به یارى ما برخیزد؟».
با طنینافکن شدن نداى استغاثه امام علیهالسلام، صداى گریه و ناله از بانوان حرم برخاست. امام علیهالسلام به خیمهها نزدیک شد و فرمود: «ناوِلُونی عَلِیّاً ابْنی الطِّفْلَ حَتّى اوَدِّعَهُ» فرزند خردسالم «على» را به من بدهید تا با او وداع کنم.
فرزندش را نزد امام آوردند. امام علیهالسلام در حالى که طفلش را مىبوسید، خطاب به او فرمود:«وَیْلٌ لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ إِذا کانَ خَصْمُهُمْ جَدَّکَ» وای به حال این گروه ستمگر آنگاه که جدّت رسول خدا صلى الله علیه و آله با آنان به مخاصمه برخیزد.
هنوز طفل در آغوش امام آرام نگرفته بود که حرملة بن کاهل اسدى، او را هدف قرار داد و تیرى به سوى وى پرتاب کرد و گلوى او را درید، خون سرازیر شد.
امام علیهالسلام دستها را زیر گلوى آن طفل گرفت تا از خون پر شد؛ آنگاه خونها را به سوى آسمان پاشید و به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ إِنْ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاجْعَلْ ذلِکَ لِما هُوَ خَیْرٌ لَنا»
«بار الها! اگر در این دنیا ما (در ظاهر) بر این قوم پیروز نشدیم، بهتر از آن را روزى ما فرما».
بعد از شهادت آن طفل، امام علیهالسلام از اسب پیاده شد و با غلاف شمشیر، قبر کوچکى کند و کودکش را به خونش آغشته ساخت و بر وى نماز گذارد (و دفن نمود).
علّامه مجلسى مىافزاید: امام فرمود: «هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ» این مصیبت بر من آسان است، چرا که در محضر خداست.
امام باقر علیهالسلام فرمود: «فَلَمْ یَسْقُطْ مِنْ ذلِکَ الدَّمِ قَطْرَةٌ إِلَى الْأَرْضِ» از خون گلوى على اصغر که امام آنها را به آسمان پاشید، قطرهاى به زمین برنگشت.
در روایت دیگرى آمده است که امام حسین علیهالسلام فرمود: «لا یَکُونُ أَهْوَنَ عَلَیْکَ مِنْ فَصیلٍ، اللَّهُمَّ إِنْ کُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ، فَاجْعَلْ ذلِکَ لِما هُوَ خَیْرٌ لَنا»
خدایا! فرزندم نزد تو کمتر از بچّه ناقه صالح پیامبر نیست. خدایا! اگر پیروزى (ظاهرى) را از ما دریغ داشتهاى بهتر از آن را روزى ما فرما*
***
و گویا طنین این ندا از فراسوی 1374 سال تاریخ به گوش دل میرسد که فرمود:
شِیعَتِی مَهما شَرِبتُم ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونی
اَوْ سَمِعْتُمْ بِغَریبٍ اَوْ شَهِیـــدٍ فَانْدُبوُنی
ای شیعیان من هرگاه آب خوش گوار نوشیدید از لب تشنه ی من یاد کنید و هرگاه درباره ی غریب و شهیدی سخنی شنیدید ؛ به یاد غربت و شهادت من گریه کنید
وَ اَنَا السِّبْطُ الَّذی مِنْ غَیْرِ جُرْمٍ قَتَلوُنی
وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عَمْداً سَحِقوُنی
من نبیره ی پیامبری هستم که بدون گناه مرا کشتند و بعد از کشتن از روی عمد بدنم را پایمال سم ستوران قراردادند و کوبیدند
لَیْتَکُمْ فِی یَوْمِ عاشُورا جَمیعاً تَنْظُروُنی
کَیْفَ اَسْتَسْقِی لِطِفْلی فَابَوْا اَنْ یَرْحَمُونی
ای کاش در روز عاشورا همه بودید و می دیدید که چگونه برای کودکم از دشمن آب گرفتم ، کودکم را بجای آب ، با خون تیر ظلم سیراب کرد ...
***
عشق «پدر و پسری» را سید مهدی شجاعی بسیار عالی نوشته در «پدر، عشق، پسر». درخواست میکنم بخوانیدش و اگر مجالی هست، فصل «بوسهی وداع» آن را در ادامهی این مطلب حقیر ملاحظه بفرمایید ... .
و در آخر، همچون همیشه، محتاج دعای شما خوبانم ... برای ظهور حضرت منتقم، ولیّ الله الأعظم و برای آنکه ما و شما در رکابش جان دهیم انشاء الله ...
بوسه وداع
[از زبان عقاب، اسب حضرت علی اکبر علیهالسلام:]اما چه روبهرو شدنی ! پسری زخم خورده، مجروح، خونآلود و لبها از تشنگی به سان کویر عطش دیده و چاکچاک؛ با پدری که انگار همهی دنیاست و همین یک پسر.
سوار من، دلاور من، علی اکبر من، از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمدهی پدر را ببوسد. امام نیز با همهی عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغلهای پسر بود و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانهای به دست آمده تا امام این دردانهی خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند، تاکنون تاب آورده است، فرو بنشاند.
اما علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنهای بود که به چشمهسار رسیده بود ... و مگر دل میکند؟
ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف میزند و ... آب
حیرت، سرتاپای وجودم را فرا گرفت. اصلاً قصدم این نیست که بگویم تشنگی نبود و یا علی اکبر تشنه نبود. تشنگی با تمام وسعتش حضور داشت و با تمام بیرحمیاش تا اعماق جگر نفوذ کرده بود.
حالا که گذشته است به تو میگویم لیلا که من خودم گُر گرفته بودم از شدت عطش. من که اسبم و بیابانها قدر طاقتم را میدانند، کف کرده بودم از شدت تشنگی.
تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است که حتی به مضمضه آبی برطرف میشود.
تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب فرو مینشیند.
اما تشنگی گاهی به جگر چنگ میاندازد، قلب را کباب میکند و رگ و پی را میسوزاند.
در این تشنگی، فکر میکنی که تمام رودخانههای عالم هم سیرابت نمیکند. چه میگویم؟ در این عطشناکی اصلاً فکر نمیکنی، نمیتوانی به هیچ چیز فکر کنی. در این حال، هر سرابی را، چشم، آب میبیند و هر کلامی را گوش، آب میشنود.
وقتی که در اوج قلهی عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بیمقدار میبینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب؟ ایمان چه محلی .... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان میکند.
دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لمیزرع که خورشید به خاک چسبیده است که از آسمان حرارت میبارد و از زمین آتش میجوشد، تشنگی آبدیدهترین فولادها را هم ذوب میکند. عطش، سختترین ارادهها را هم به سستی میکشد. نیاز، آهنینترین ایمانها را هم نرم میکند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن این که جنس این ایمانها، جنس این عزمها و ارادهها با جنس همهی ایمانها و عزمها و ارادهها متفاوت بود.
آن که امام بود و این که علی اکبر. دختر بچهها را بگو. بر رطوبت جای مشکهای روز قبل چنگ میزدند و سینه بر این خاک میخواباندند، اما سر فرود نمیآوردند؛ اما اظهار عجز نمیکردند؛ اما حرف از تسلیم نمیزدند.
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمیشد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازهی تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت. غریب بود این زن ! اگر زنی میخواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن میزد، در زیر آن آفتاب نیزهوار، دمی بنشیند، دوام نمیآورد.
این زن چهقدر راه رفت، چهقدر دوید، چهقدر هروله کرد، چه قدر گریست، چهقدر فریاد زد، چهقدر جنازه بر دوش کشید، چهقدر بچه در آغوش گرفت، چهقدر زمین خورد، چهقدر فرا رفت و چهقدر فرود آمد ...
اما ... اما ... خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ چه صولتی ! چه جبروتی ! چه فخری ! چه فخامتی ! چه شکوهی ! چه عظمتی !
بگذرم لیلا ! هر وقت به یاد این زن میافتم، با تمام وجود احساس کوچکی میکنم و به خودم میگویم خوشا به حال آن خاک که گامهای این زن را بر دوش میکشد. خاکِ گامهای او را به چشم باید کشید.
حرف، سر تشنگی بود که به این جا کشیده شدم. میخواستم بگویم که تشنگی به شدیدترین وجه خود وجود داشت، اما سوار من کسی نبود که پیش پدر از تشنگی ناله کند. گمان کردم شاید با اشاره به غیب، آب میطلبد. معجزهای، کرامتی .... چرا که سابقه داشت.
یک بار در غیر فصل، او از پدر، انگور طلب کرد و پدر دست دراز کرد و از عالم غیب خوشهای انگور چید و در مشتهای ذوق زدهی پسر نهاد. من آن انگور را به چشم دیدم و هم از آن خوردم ... چه گفتن دارد. خودت مگر از آن انگور بیبهره ماندی ؟! انگار همان آن از درخت چیده شده بود. رشحات شبنموار آب بر روی دانههای آن تلألو داشت.
گمان کردم شاید علی اکبر با قربت و قدرتی که از پدر میداند و معجزه و کرامتی که از دستهای او دیده است، توقّع کرده است که پدر دست به درون پرده غیب ببرد ... و اصلاً مگر نه کوثر، مُلک جاودانی پدر و مادر همین پدر است؛ شاید ...
اما به خودم نهیب زدم که محال است بیان چنین توقعی از زبان چنان زادهی امامی. وقتی که پدر، خود در نهایت تشنگی است، وقتی که کودکان، دختران و زنان، با جگرهای تفته، مُهر سکوت بر لب زدهاند، چگونه ممکن است او برای خودش آب طلب کند؟!
نزدیکتر رفتم. آنچنان که سرم و دوگوشم در میانهی دو محبوب قرار گرفت. با خود گفتم اگر من این راز را بفهمم، کربلا را فهمیدهام و گرنه هیچ یک از اسبهای دیگر، بیش ندارم و دیدم که دنیای دیگری است در میانهی این دو محبوب. دنیایی که عقل آدمها به آن قد نمیدهد چه رسد به اسب. دنیا که دنیای عقل نبود، عشق زلال و خالص بود.
علی به امام گفت که : « پدرجان عطش دارد مرا میکشد. »
اما آن عطش کجا و تشنگی آب کجا ؟
ماجرا، ماجرای وصال و دیدار بود.
ماجرا، ماجرای این فاصلهی مقدر بود. ماجرای این زمان لَخت، این ساعات سنگین، این لحظههای کند.
روح او به خدا پیوند خورده بود، با خدا در هم آمیخته بود، در خدا ممزوج شده بود. روح او با خدا یکی شده بود و جسم این فاصله را برنمیتافت. جسم این کثرت را تاب نمیآورد. اما مشکل او این پیوند نبود. پیوند دیگری از این سمت بود. پیوندی که باز غیرخدایی نبود. عین خدایی بود، اما کار را برای کندن و رفتن، مشکل میکرد.
علی در میدان میجنگید، اما چشم به پدر داشت. با شمشیر نه، که با برق نگاه پدر بازی میکرد. اصلاً او زخم چه میفهمید، چیست. نیزه چه بود در مقابل آن مژگانی که فرا میرفت و فرود میآمد. میدان چه بود در مقابل آن مردمکی که با منظومهی عرش حرکت میکرد.
از آن سو هم ماجرا چنین بود و این همان رابطهای است که گفتم هیچ کس نمیتواند، بفهمد. یادت هست لیلا ! یکی از این شبها را که گفتم: « به گمانم امام، دل از علی نکنده بود. »
به دیگران میگفت دل بکنید و رهایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود ! اینجا، همان جا بود که گمان و حدس مرا تشدید کرد.
اگر علی اینهمه وقت، در میدان چرخید و جنگید و زخم خورد و نیفتاد، اگر علی این همه، وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر علی این همه، جان را را گرفت و جان نداد، اگر علی آن همه را کشت و و کشته نشد، اگر از علی به قاعدهی دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطهی زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمیشود و این بود که نمیشد. و ... حالا این دو میخواستند از هم دل بکنند.
امام برای التیام خاطر علی، جملهای گفت. جملهای که علی را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:
« پسرم ! عزیزم! نور چشمم ! سرچشمهی رسول الله در چند قدمی است. چشم بپوش از این چشمه ! »
این برای التیام علی بود. حسین را چه کسی باید التیام میداد؟ برای این دل کندن، به حسین چه کسی باید دل میداد؟ کدام کلام بود که بتواند حسین را به این دل کندن ترغیب کند؟ یا لااقل در این دل کندن تحمل ببخشد؟
باز هم خود او و باز هم کلام خود او:
« به زودی من نیز به شما میپیوندم. »
آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمیشد، کار به انجام نمیرسید. شهادت سامان نمیگرفت و آن بوسه وداع بود. هر دو عطشناکِ این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمینهادند.
نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لبها و گونهها. تلفیق نگاهها و تار شدن چشمها و ...
عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی را در میان لبهای خود گرفت.
زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت، سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمیآمد و هیچ نسیمی نمیورزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمیگرفت.
من از هوش رفتم به خلسهای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد ... .
گفتید از دل کندن پدر و پسر
اشکهایم جاری شد و به یاد دل کندن خواهر و برادر افتادم
زینب (سلام الله علیها) یک سال و نیم تحمل کرد دوری از برادر را تا به او پیوست
وچه سخت است دل کندن از برادری که تمام عمر را درکنارش بوده و ...
و در همین ایام بود که این کلمات بر زبانم جاری شد :
حسین معنی عشق است زینب مفسر آن
حسین نای زینب و او نوای برادر
نوای نی چه عجیب است و ناله ی نی
خطیب زینب و کعب نی بر لبان برادر
لبی که بوسه گه خاندان عصمت بود
چه ها گذشت خدایا به خواهر و برادر ...
سلام و عرض تسلیت ما را به محضر مولای مهربانمان برسانید ...
التماس دعای شهادت
یاعلی