هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشاوره» ثبت شده است

باور کرده‌ایم که یکی از کارکردها و برکات(!) ازدواج، «استقلال» است؛ پسر و دختر با پیوند و تشکیل خانواده، روی پای خود می‌ایستند و از خانواده‌هایشان «مستقل» می‌شوند؛ و چیزی که من و شما از استقلال فهمیده‌ایم، «جدا شدن» و «قطع» و «فاصله» است و در مثبت‌ترین وضعیت، چیزی شبیه استقلال ملّی و خودکفایی و استغناء از دیگران.

در آن روی سکّه امّا، آموزه‌های دینی ما سرشار است از مفاهیمی که ما را دعوت به «هم‌بستگی» و «اتّحاد» و «دوستی» می‌کند؛ کلیدواژه‌های اخوّت، مودّت، وحدت، رفق، مدارا و در دایره‌ای وسیعتر مفاهیمی چون احسان، انفاق، عفو و ... همه و همه چنین معنایی را روایت می‌کنند و این معنا زمانی که به حوزه‌ی خانواده می‌رسد، با تکالیفی همچون «وجوب صله‌ی رحم» جلوه‌ی نورانی‌تری می‌یابد.

بیایید نگاهی دقیق‌تر به واژه «استقلال» بیندازیم. این مصدر که از ریشه‌ی «قلّ» گرفته شده، در زبان عربی غالباً به معنای «کم شمردن» و گاهی به معنای «به کم بسنده کردن» است؛ از امام صادق علیه‌السلام نقل شده که «من استقلّ قلیل الرزق حرم کثیره» یعنی کسی که رزق و روزی کم را اندک بشمارد، از زیاد ِ آن محروم می‌شود. به نظرم مثبت‌ترین معنای این واژه (که با توجّه به زبان مبدأ، استعمال درست هم داشته باشد) همان «به کم بسنده کردن» و قناعت است.

با این معنای اخیر برای استقلال خانواده‌های تازه تأسیس موافقم! چه خوب می‌شود اگر جوانان دم‌بخت، به کم بسازند و هرچه زودتر بساط ازدواج و زندگی مشترک را برپا کنند. چه خوب می‌شود اگر فرهنگ ما از این کلیشه خارج شود که دختر و پسر، قبل از آغاز زندگی مشترک، بایستی همه امکانات را داشته باشند و بعد از عروسی در یک «منزل کامل» زندگی‌شان را آغاز کنند.

چه خوب می‌شود اگر آن «صله» و «وصل» میان تازه‌داماد و خانواده‌اش (و همچنین عروس و خانواده‌اش) حداقل برای چندسالی، قوی و پیوسته برقرار باشد؛ حتی اگر به بهای وابستگی موقت مالی و اقتصادی باشد. تصوّر کنید در چنین فضایی، نگاه پدر و مادر نسبت به ازدواج فرزندان چقدر سهل‌گیرانه می‌شود؛ اگر جَبری احساس نکنند برای تهیه تمام وسایل زندگی در بدو امر ... .

بارها والدینی را که از مخارج ازدواج و زندگی مشترک فرزندشان هراس داشته‌اند، مخاطب قرار داده و گفته‌ام: شما که بحمدالله هم‌اکنون زندگی دو سه فرزندتان را دارید اداره میکنید، واقعاً با آمدن فرزند دیگری به این خانه، به سختی می‌افتید؟ غالباً پاسخ منفی بوده و چه آسان و شیرین می‌شود پسر را داماد کرد وقتی نگاهت به عروس، مانند فرزندت باشد و او هم با همین نگاه و با همین توقع وارد زندگی شود، نه با توقع زندگی «مستقل!» و مجزا ... .

این سبک ازدواج و تشکیل خانواده (بدون توقع خودکفایی مالی در ابتدای زندگی) برکات فراوانی دارد که ذهن حقیر به این‌ها رسید:

1. اگر شرایط مالی پسر و دختر اجازه‌ی تهیه‌ی همه‌ی ملزومات زندگی را نمی‌دهد، این مسأله باعث تأخیر ازدواج و مفاسد بعدی آن نمی‌شود؛ زندگی با حداقل مایحتاج شروع شده و این زوج جوان، با تلاش و کوشش، سر و سامان و خانه و زندگی را فراهم می‌کنند و این باعث می‌شود که خیلی بیشتر قدردان آن باشند.

2. مشکل مسکن برای زوجهای جوان، آن لبه‌ی تیز و برنده‌اش که مانع ازدواج بهنگام می‌شود را از دست می‌دهد. چه اشکالی دارد که نوعروس و داماد چندسالی در منزل پدری یک کدام ساکن شوند و مبلغ اجاره را برای تهیه مسکن پس‌انداز کنند؟ قبول دارم که ممکن است مشکلاتی باشد و این «همزیستی» قدری ناخوشایند باشد، ولی وجداناً به این که ازدواج زود سر بگیرد و جلوی تبعات منفی تأخیر ازدواج و «تک‌زیستی» گرفته شود، نمی‌ارزد؟!

3. زوج جوانی که در نزدیکی (و یا همراه) والدینشان زندگی می‌کنند، این سعادت را دارند که از خرمن تجربه‌ی همسرداری بزرگترها خوشه‌چینی کنند؛ حیای از والدین مانع بروز برخی اختلافات جزئی می‌شود و همچنین برخی ناهنجاری‌ها، وقتی سایه‌ی والدین روی سرشان باشد، رخ نمی‌دهد. به نظر شما، تازه‌دامادی که در منزل پدری ساکن شده، رویش می‌شود بدون عذر دیر به منزل بیاید و یا رفیق‌بازی کند؟!

4. از دیدگاه فرزند پروری، این عُلقه و ارتباط خویشاوندی قوی، نقش بسیار مثبتی را در تربیت صحیح اجتماعی فرزندان دارد. مطالعات مختلف نشان داده کودکانی که با خویشاوندان و فرزندان آنها ارتباط پیوسته دارند، رشد فکری بهتری داشته و مهارت‌های ارتباطی را به خوبی می‌آموزند؛ نعمتی که هرگز در ارتباط با همسالان دیگر (مهد کودک و مدرسه و ...) نصیبشان نمی‌شود. همچنین، یاری مادربزرگ و خاله‌ها و عمّه‌ها برای بچه‌داری، ترس پدر و مادر را از تعدّد فرزندان از بین می‌برد و نسل بعدی هم طعم برادر و خواهر داشتن، و نسل بعد از آن طعم دایی و خاله و عمه و عمو داشتن را می‌چشند ... .

(زمانی از یکی از اساتید بزرگوار شنیدم که در یکی از کشورهای غربی، برای سالمندانی که از نوه‌های خود پرستاری می‌کنند، حقوق و مزایایی وضع کرده‌اند؛ دلیل آن خیلی قابل توجّه بود: آغوش هیچ مربّی به اندازه‌ی آغوش مادربزرگ و پدربزرگ، مادرانه و پدرانه نیست! و جالب این که حتّی به مزایای مادّی آن هم اندیشیده بودند: با این شیوه، هزینه‌های راه‌اندازی مهدکودک و خانه سالمندان حذف می‌شود!)

5. جنبه‌ی معنوی این «سبک زندگی» هم خیلی قابل توجّه است. نگاه کنید به آیات و احادیث فراوانی که به احسان به والدین و فرزندان پرداخته و مژده‌ی برکات آسمانی و زمینی فراوانی که به اهل پیوند و مودّت و «صله‌ی رحم» داده شده است و در مقابل عقوباتی که شامل قاطعین رحم می‌شود. باور کنیم که نگاه مهربانانه‌ی خدا به زندگی گرم و صمیمانه‌ی ما در کنار یکدیگر، باران رحمت‌های دنیوی و اخروی را بر سر زندگی‌مان می‌بارد و «پایداری» پیوندمان را تضمین می‌کند ... .

***

و با آن معنا (استقلال به معنای خودکفایی) برای تازه‌مزدوجین مخالفم! استغنای مادّی از والدین، ذهن را به سمت استغنای فکری و تربیتی می‌کشاند. کم نیستند پسرانی که چون صاحب درآمد شده‌اند و دستشان در جیب پدرشان نیست، گمان می‌کنند دیگر نیازی به رأی و راهنمایی وی ندارند و دخترانی که بعد از ازدواج، به دلیل این که دیگر سر سفره‌ی مادر نمی‌نشینند، خود را بی‌نیاز از رایزنی و ارشاد مادر می‌دانند. چه شوربخت هستند این زوج‌ها و چه تنهایند کودکانی که به جای این که با پدربزرگ و مادربزرگ دم‌خور باشند و زندگی را از آنان یاد بگیرند، به خاطر تلاش پدر و مادر برای استقلال(!) مجبورند صبح تا شب محبّت مکانیکی و پولی این و آن را بچشند ... . این زمستان عاطفی، چنان تا مغز استخوانشان را سرد می‌کند که دیگر هرگز روی گرمی با پدر و مادر نخواهند داشت و این اوّل ماجرای فاصله گرفتن از والدین و آسیب‌های تربیتی بعد از آن است.

***

پدیده‌ی ناهنجار جدیدی که اخیراً در شهرهای بزرگ کشومان شایع شده، «تک‌زیستی» و «خانه مجرّدی» است، با همه‌‌ی آفات و آسیب‌های کشنده‌‌ی آن برای جامعه‌ی ایرانی و اسلامی ... به نظر شما، این سبک زندگی وارداتی، با آن نگاه «اصل و ارزش» دانستن «استقلال و استغناء» مرتبط نیست...؟

***

با هم باشیم ... همین!

مرتبط: دخل و خرج

میرمحمد
۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۸:۳۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ نظر

بزرگترین دغدغه‌ی خانواده‌های متدین، دغدغه‌ی تربیت دینی فرزندانشان است؛ نگرانی به‌جا و شایسته که شرایط امروز جامعه (یا بهتر بگوییم جامعه‌ی امروز) به آن دامن می‌زند.

غرض از طرح این مطلب، تعرّض به گوشه‌ای از مسائل فراوان و قابل بحث در حوزه‌ی تربیت دینی (و بهتر است بگوییم تربیت اسلامی) است؛ مهمترین اصل تربیت که متأسّفانه مغفول مانده و خانواده‌ها کمتر به آن توجّه دارند: فرزندان آیینه‌ی ما هستند ... .

فرموده‌اند که مردم را بخوانید، با غیر زبان‌هایتان.* یعنی اصلی‌ترین عامل دعوت و هدایت، رفتار مناسب و الگوسازی خودمان برای دیگران است که بدیهی است این «دیگران» شامل خانواده و فرزندانمان هم می‌شود.

فرزندان صدای وعظ ما را نمی‌شنوند، بلکه به ما نگاه می‌کنند و می‌آموزند! و این نگاه کردن و آموختن خیلی پیچیده‌تر از آن چیزی است که در ظاهر می‌بینیم!

پدر، متدیّن و مذهبی، شاکی است از این که با وجود علاقه‌مندی من به نماز و مسجد و ... فرزندم رغبتی به نماز نشان نمی‌دهد ... . همه چیزش خوب است، فقط پایبند نماز نیست. مادر، گلایه می‌کند که من همیشه محجّبه بوده‌ام، به چادرم عشق می‌ورزم و حتّی یک تار مویم را نامحرم ندیده است؛ امّا نمی‌دانم چرا دخترم میلی به چادر ندارد ... . خیلی خوش‌اخلاق و مقیّد به نماز است، امّا از چادر فراری است.

به نظر، همه چیز مرتّب است و الگوسازی شایسته‌ای هم صورت گرفته است! ولی چرا این تفاوت بین والدین و فرزند؟!

بیایید یک بار دیگر، دقیق‌تر به این «الگو» نگاه کنیم! وقتی رفتار و گفتار این پدر و مادر عزیز را بیشتر بررسی می‌کنیم، می‌بینیم این بزرگواران، خواسته یا ناخواسته، خط‌کشی برداشته‌اند و گزاره‌های شرعی و اخلاقی را دست‌چین کرده و مطابق نظر «عقل» و میل «قلب»شان، به برخی متعبد شده‌اند! قاعدتاً تعدادی از گزاره‌هایی که با نظر و میل جور در نیامده‌اند، از ستون «خوبان» به ستون «بدان» منتقل شده‌اند و جایی در زندگی‌شان ندارند! مثال می‌زنیم:

پدر، بسیار شائق به نماز اول وقت و مسجد، فوق‌العاده مردم‌دار، خیلی مقید به حرام و حلال است؛ امّا گاهی دروغ مصلحتی (!) می‌گوید، غیبت آدم‌های نااهل (!) را می‌کند،  بعضی وقت‌ها تند می‌شود و حواسش به حرمت خانواده نیست و ... .

مادر، چادری و بسیار متحفّظ، اهل صله‌ی رحم، گشاده‌دست در انفاق و کارهای خیر؛ امّا گاهی بددل و بدبین، اهل تجمّل و تبذیر و خودنمایی برای حفظ آبرو (!) است و برخی اوقات هم یواشکی دست در جیب حاج آقا می‌کند!

و می‌بینی که فرزند، بسیار مؤدب، درس‌خوان، اهل جلسه و دعا، ولی نمازش گاهی قضا می‌شود، در میهمانی و مسافرت از چادر خوشش نمی‌آید و ... .

آری! فرزند به نماز و چادرمان نگاه نمی‌کند! بلکه این خط‌‌کشی را می‌آموزد! او هم یاد می‌گیرد که رعایت «مصلحت» و «منفعت» ظاهری، اولویت دارد بر «تعبّد» و «اطاعت» ... .

برای هدایت و تربیت فرزندانمان، اول خودمان را تربیت کنیم! اجازه می‌دهید قدری تندتر بگویم؟! نه! من جسارت نمی‌کنم! خودتان به قرآن کریم، این «هدیً للناس» مراجعه فرمایید و آیه صد و پنجاهم سوره‌ی مبارکه‌ی نساء را مطالعه فرمایید ... . امید که من و شما مصداق آن نباشیم ... .

این‌ها را نوشتم، بیشتر برای این که خودم حواسم باشد باید اول «خودم» را بسازم ... . و من الله التوفیق!

* قالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام) کُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ لِیَرَوْا مِنْکُمُ الْوَرَعَ وَ الِاجْتِهَادَ وَ الصَّلَاةَ وَ الْخَیْرَ فَإِنَّ ذَلِکَ دَاعِیَةٌ

الکافی، ج2، ص78؛ وسائل‏‌الشیعة، ج1، ص76؛ وسائل‏‌الشیعة، ج15، ص246

--------

خبرگزاری محترم فارس، این یادداشت حقیر را بازنشر فرموده است.

میرمحمد
۱۴ تیر ۹۲ ، ۱۸:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

 

ماه مبارک رمضان 13 سال پیش (حدوداً آذرماه 1378) بود که فهمیدم معتاد شده‌ام ... . خیلی بی‌‌سر و صدا و بدون این که حتّی نزدیکانم بفهمند. اعتیاد همیشه همینطور به سراغ آدم می‌آید؛ اوّلش از سر تفنّن و بعد دلبستگی و بعد وابستگی و بعد فنا!

آری، روزه که می‌گرفتم، حدود ساعت 9 - 10 صبح سردرد می‌شدم، خیلی شدید! اوایل به فشار درسی و دوری از خانواده و ... ربطش می‌دادم، ولی وقتی می‌دیدم این سردرد ادامه دارد تا این که افطار می‌کنم و بعد که به آن «افیون» ملعون می‌رسم، آرام و خوب می‌شوم، فهمیدم که قضیه جدی است! البتّه قبلش هم بوهایی برده بودم! وقتی می‌دیدم بدون «آن» تمرکز ندارم، نمی‌توانم درس بخوانم، بی‌حوصله می‌شوم و ... حدسهایی می‌زدم، ولی آن سردردها مطمئنم کرد.

این شد که تصمیم گرفتم کنارش بگذارم! از همان ماه مبارک رمضان نازنین، به لطف و یاری خداوند مهربان، منی که هر یک ساعت، یک فلاسک از آن «افیونِ به ظاهر خوشآیند» می‌نوشیدم، به کلّی رهایش کردم و حال بعد از گذشت حدود 13 سال، حتّی یک استکان هم ننوشیده‌ام! حتّی در مجلس خواستگاری هم که عروس خانم، سینی «افیون» را جلویم گرفت، باز هم «پرهیز» و «ترک» را نشکستم!

********

می‌گویند تنها گیاهی است که آفت ندارد! می‌گویند بوته‌اش بهترین ضدّعفونی کننده‌ی هواست و به همین دلیل، خودش مسموم‌ترین گیاه می‌شود! می‌گویند باعث مشکلات قلبی و عروقی می‌شود در تشدید عوارض سرطانهای دستگاه گوارش، نقش عمده‌ای دارد و ... . بنده در این امور صاحب‌نظر نیستم، فقط دو نکته را که خودم به آن رسیده‌ام عرض می‌کنم:

1. وقتی پس از فعالیتی سخت، تشنه و خسته و عرق‌ریزان وارد منزل می‌شویم، چند لیوان آب خنک لازم است تا تشنگی‌مان را فرو بنشاند؛ ولی اگر دقّت کرده باشید، وقتی به جای نوشیدن آب، فقط یک استکان چای بخوریم، آن عطش برطرف شده و میلمان به آب از بین می‌رود! در صورتی که بدن و کلیه‌ها برای دفع سمومی که بر اثر تحرّک زیاد در خون جمع شده، حتماً به همان مقدار (چند لیوان) مایعات نیازمند است. نوشیدن چای نه تنها مانع نوشیدن مایعات کافی می‌شود، بلکه به خاطر خاصیت مُدرّ (ادرار آور) بودنش، آب موجود در بدن را هم به سرعت دفع می‌کند، و این یعنی آسیب به «کلیه» و «کبد» که دو عضو بسیار مهم بدن در کنار «قلب» هستند.

2. به لطف خدا و از برکت همین «تَرک» در این سالها حتّی یک بار هم به «دندان درد» مبتلا نشده‌ام. بحمد لله حتّی یک دندانم خراب، سوراخ یا سیاه نشده است. داغی چای به خودی خود، ویرانگر دندان است، به آن اضافه کنید مضرّات قند را ... .

********

اگر همراهی نمودید و شما هم «ترک» کردید، سعی کنید ترک عادت را با عادتی دیگر پیوند نزنید! مُد شده جایگزین کردن چای سبز و سرخ و انواع دمجوش‌های گیاهی و ... به جای چای! مُنکِر این نیستم که برخی‌شان فوایدی دارند، ولی هرگز خودتان را به چیزی «عادت» ندهید ... . اگر خواصّ دارویی هم در آنها باشد، برای آدم «بیمار» است! و آدم سالم، خودش را به «وابستگی» به چیزی بیمار نمی‌کند!

********

بهترین عادت، بی‌عادتی است ... . به هیچ چیز و هیچ «کس» عادت نکنیم ... .

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود            ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است ... .

 

مرتبط:

من و تشنگی ...

 

<
میرمحمد
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

 

چند سال پیش به مناسبتی در یکی از دفاتر حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام با یکی دو نفر از دوستان نشسته بودم. صبح جمعه‌ی زیبایی بود در روزی از روزهای اوایل تابستان و هنوز آن شلوغی حرم و ایّام اوج رفت و آمد زائرین نازنین حضرتش شروع نشده بود. گرم صحبت بودیم که دیدیم آقای جوانی با ظاهری پریشان و رویی رنگ پریده و مویی آشفته، با چشمانی سرخ به همراه یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شد. معلوم بود که خیلی گریه کرده و خیلی راه رفته ... . از بنده‌ی خدا پرسیدم که چه شده؟ تا آمد حرفی بزند، بغضش ترکید و نتوانست حتّی کلمه‌ای توضیح بدهد! این شد که همراهش جریان را گفت:

«این دوست ما، امروز کنکور داره! روی حساب اعتقاد و ارادتی که به آقا داره، از سحر برای زیارت و عرض ارادت و کمک گرفتن از آقا، اومده حرم. نماز صبحش رو که خونده، رفته کنار ضریح زیارت و موقع خداحافظی، خواسته که کارت ورود به جلسه رو به ضریح آقا متبرّک کنه. هرکاری می‌کنه دستش نمی‌رسه ... یکی از زائرا که جلوتر بوده، کارت رو ازش می‌گیره و به هوای این که نامه‌ای هست برای آقا، می‌ندازدش توی ضریح مطهر ... ! حالا هم دوره افتاده توی حرم و این دفتر و اون دفتر که یکی پیدا بشه، در ضریح رو واکنه که این بنده‌ی خدا کارتش رو برداره! هرچی هم که بهش میگم محاله که ضریح رو واسه همچین چیزی وا کنن، تو گوشش نمیره که نمیره!»

جوان که حالا به هق هق افتاده بود گفت: «دو ساله دارم زحمت می‌کشم ... هرچی خونواده گفتن بیخیال درس خوندن! برو دنبال کار و سربازی، با همشون جنگیدم و گفتم خوشبختی من توی دانشگاهه ... نمی‌دونین چه خون دلی خوردم تا تونستم واسه کنکور آماده بشم ... حالا همین صبح کنکور ... خداییش این امام رضا ... واقعا درسته؟ ... من چی فکر می‌کردم ... چرا؟ ... خوب دشمنی داری با من آقا جون؟ ... چرا من؟ ... تو رو خدا شما راهنمایی کنین! میشه واسطه بشین مسئولای حرم در ضریح رو واکنن؟ ساعت 7 در سالن بسته میشه ... تو رو خدا یکی به داد من برسه ... آی خدا! این چه رسمشه؟ ... مگه گناه کردم اومدم از امام کمک بخوام؟ ... مگه نمیگن معین الضعفاست؟ ... همینطوری مریضا رو شفا می‌ده؟ ... دیگه از هرچی ....» و بقیه حرفش را لابلای گریه‌هایش حل کرد ... .

موقعیّت بدی بود، از طرفی واقعاً گشودن در ضریح برای این چنین موردی محال بود؛ در آن فرصت کم (به نظرم حدود یک ساعت تا آزمون مانده بود) بر فرض شدنی بودن هم، پیگیری اداری در آن ساعت اول صبح تعطیلی و بعد از آن هم، رعایت الزامات امنیتی و قُرُق کردن محدوده‌ی اطراف ضریح و ... غیرممکن بود!

و از طرف دیگر، این بنده‌ی خدا دو سال عمرش را گذاشته بود (پارسال به قول خودش دست‌گرمی شرکت کرده بود) و با جریان پیش‌آمده، آن ارادت و اعتقادش در خطر بود! ممکن است من و شمایی که بیرون گود نشسته‌ایم بگوییم «خوب شاید مصلحتی بوده و حکمتی و ...» ولی واقعاً باید در آن موقعیّت باشی تا بتوانی طرف را درک کنی!

نشاندمش کنار خودم، شرایط موجود و واقعیّت ناممکن بودن گشودن ضریح را برایش توضیح دادم و آهسته آهسته حرفهایش را گوش کردم تا قدری آرام شد. بعد چند کلمه در مورد «حکمت و مصلحت» و این که «شاید در دانشگاه همین اعتقادت هم از بین می‌رفت» و «امام از هر پدری مهربان‌تر است» و ... گفتم و پذیرایی مختصری تا این که قدری به خودش آمد و آرام‌تر شد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.

 

********

 

باران توی صحن مطهّر شدید شده بود و هر کس توی صحن مانده بود، به جلوی غرفه‌ها پناهنده شده بود. اردی‌بهشت پربرکت و رحمت زیبای حق در این تکه از بهشت خدا ... من هم به همراه سه چهار نفر دیگر، در سایه‌ی جلوی یکی از غرفه‌ها بودم و منتظر کمتر شدن شدّت باران. حال خوشی پیدا کرده بودم که دیدم آقایی در همان غرفه، رو به من کرد و با لبخند زیبایی که تمام صورتش را پر کرده بود، سلام کرد. نوزاد ناز و شیرینی در آغوشش بود و خانم جوانی هم شانه به شانه‌اش ایستاده بود.

احوال‌پرسی کرد و من عذر خواستم که نمی‌شناسمش! آن بنده‌ی خدا هم گفت که به اسم نمی‌شناسدم و فقط یادش هست که دو سه سال پیش در حرم مرا دیده. نشانی که داد، چشمهایم گرد شد! توی این دو سه سال، حسابی روی فرم آمده بود! واقعاً خوش رنگ و لعاب و تپل مپل شده بود و هیبت مردانه‌ و ورزیده‌ای پیدا کرده بود!

آری! درست حدس زدید! جوانک پشت‌کنکور مانده‌ی زار و پریشان و آشفته و درهم شکسته‌ای که با هزار تا چسب و وصله سر هم شد، حالا کامل‌مردی شده بود قبراق و سرحال که دست زن و بچه‌اش را گرفته بود و آمده بود حرم!

«اون روز بدترین بد و بی‌راه‌ها رو به هرچی مقدّساته گفتم ... باورتون نمی‌شه چقدر ناامید بودم ... هرچی هم شما می‌گفتین، با خودم می‌گفتم نفسش از جای گرم میاد و هیچکس حال من رو نمی‌فهمه ... نمی‌دونین بعدش توی خونه چه ماجراهایی داشتم با طعنه و نیش‌خند و سرزنش بابا و داداشها و ... . تا یک ماه توی خودم بودم و واقعاً از زندگی و همه چی زده شده بودم ... تا این که دیدم نمی‌شه دست روی دست گذاشت ... راه افتادم دنبال کارای سربازی و بحمدلله معاف شدم ... بعدشم رفتم کابینت‌سازی داداشم و چسبیدم به کار ... کم کم زندگی روی خوبش رو نشونم داد و به لطف خدا کارم گرفت و ازدواج کردم و کم کم از داداش مستقل شدم و حالا هم که می‌بینین، به برکت قدم "فاطمه" جون و همسر خوبم، هیچی کم ندارم! حالا رسیدم به حرفای اون موقعِ شما که می‌گفتین حتماً حکمتی توی اون کار آقا بوده و شاید "موفقیّت" من توی "نرفتن به دانشگاه" باشه ... اصلاً رحمت بود و من نادون نمی‌فهمیدم ... اگه اون روز کارتم گم نشده بود و می‌رفتم کنکور و قبول می‌شدم و چندسال می‌رفتم دانشگاه، معلوم نبود چند هزار فرسخ از خوشبختی الآنم دور می‌شدم ... اصلاً حکمت نبود آقا! همه‌ش رحمت بود ... رحمت! ...»

 

********

 

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری ...

و معتقدم که همین هم شاید نادرست باشد! به نظرم او هرگز «در» نمی‌بندد و جزع و فزع ما به آن خاطر است که «گشودن‌» را «بستن» می‌بینیم ... نمی‌دانیم دیگر!

 

... وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ (سوره بقره)


... و چه بسا چیزی را ناخوش دارید، و خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست بدارید و آن (در واقع) بد باشد برایتان ... و خداوند می‌داند و شما نمی‌دانید ... .

 

********

 

عیدتان مبارک! و برای حلول عید واقعی هم دعا کنید! یا حق!

 

<
میرمحمد
۱۳ آبان ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ نظر

«بر آن کدخدا زار باید گریست      که دخلش بود نوزده خرج بیست»

ما که نبودیم، ولی بزرگانمان می‌گویند قدیم کسب و کار برکت داشت؛ چند پول سیاه، گره‌های زیادی را وا می‌کرد، مردم زحمت کمتری می‌کشیدند و ثمر بیشتری می‌دیدند و بهتر زندگی می‌کردند. بخش شیرینی در هر روز به نام «بعد از ظهر» وجود داشت که بندگان خدا آن را صرف خانواده و تفریح و جمع‌های دوستانه و ... می‌کردند! هر مردی «یک» هنر داشت و «تک‌شغل» بود و با همان هم امورات می‌گذشت و تندرست بودند و شاد بودند و آرام بودند و باخدا بودند ... .

چه شد که «آن روزهای روشن» گذشت؟ چرا این شد؟ و چرا «برکت» از زندگی‌هایمان رفت؟

چه شد که خانواده‌ی پرجمعیت، با «یک شیفت» کار پدر «زندگی» می‌کرد و امروز، خانواده‌ی خلوت با «چهار شیفت» کاری (دو تا پدر و دو تا مادر!) فقط «زنده» است؟!

چه بر سرمان آمد که امروز بند «دل»هایمان با «دلار» پاره می‌شود و «سکته» می‌کنیم از دست «سکّه»؟ چرا «بازار» زمانی «باز آر» بود و دیگر نیست و هرچه می‌بری، به مراتب بی‌بهاتر از آن را به خانه می‌آوری؟!

یک جای کار اشکال دارد ... نه! من می‌گویم دو جا! بله، دو جای کار عیب دارد ... .

پول می‌آید و می‌رود ... مثل همان قدیم! از همان اوّل اختراع پول هم همین بوده، حتّی قبل‌تر از آن! می‌گویند عرب "طلا" را از آن روی "ذَهَب" نام نهاده‌ که رفتنی است! آری، می‌آید و می‌رود و من می‌گویم اشکال و عیب و ایراد، از هر دو طرف «آمدنش» و «رفتنش» است ... . اصلاً دخل و خرج اشکال دارد!

 

دخل:

مردمان قدیم، کار می‌کردند برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا. می‌گفتند «وظیفه‌ی ما این است که خدمت کنیم به خلق خدا» و می‌گفتند «روزی‌رسان خداست» و آن بالای مغازه که می‌زدند «هو الرزّاق» واقعا اعتقاد داشتند به آن ... .

مردمان قدیم، در بند «حلال» بودن پول بودند، نه «زیاد» بودن آن، و باور داشتند که «چرخ زندگی» با «پول حلال» می‌چرخد، نه با «پول زیاد»! و باور داشتند که «پول زیاد» اگر حلال نباشد، اگر خداپسند نباشد، اگر آه مردم پشت سرش باشد، چرخ را نمی‌چرخاند که هیچ، چوب می‌شود لای آن!

امروز امّا، کاری که می‌کنیم برای خوش‌آیند رئیسمان است! مخلوقی ضعیفتر از خودمان! می‌خواهیم دل او را به دست بیاوریم! آنهایی هم که خیلی پیشرفت کرده‌اند، می‌گویند ما «مشتری‌مدار» هستیم و هدفمان جلب رضایت ارباب رجوع است! (حالا اگر منافع دو مشتری با هم تضاد داشت چه؟!)

امروز همه‌ی ما گرفتار زندانی شده‌ایم به نام «عدد»! بازخواست رئیس از کیفیت کار نیست، از «تأخیر در ورود و تعجیل در خروج» است. حقوق را بر مبنای «نیّت خالص» و «بازدهی» نمی‌دهند، ساعتهای حضور را محاسبه می‌کنند! آنقدر که در «گزارش‌ها» با «اعداد» بازی می‌شود، به «استعدادها» کاری ندارند! ارزش‌گذاری آدمها هم کاملاً «عددی» شده! از درس و دانشگاه و ... بگیر تا شاخصهای تعیین رتبه‌ی حقوقی کارکنان که بر مبنای «تعداد» سالهایی است که سر کلاس رفته‌اند و واحد پاس کرده‌اند و «تعداد» سالهایی که کار کرده‌اند! (حالا اگر بخش اعظم آن ساعات و سنوات کاری را پشت میز چُرت زده باشند چه؟!)

نتیجه‌ی این مدل محاسبه‌ی «ارزش کار» این است که «نیّتها» خراب می‌شود و نیّت که خراب شد، دیگر کار هیچ ثمره و اثری ندارد و پولی هم که برای آن کار ردّ و بدل می‌شود، شبهه‌ناک و فاسد و بی‌برکت می‌شود و حتّی اگر زیاد هم باشد، خرج جاهایی می‌شود که نباید ... و زندگی را «شیرین» نمی‌کند ... .

خرج:

مردمان قدیم، خیلی ثروتمند بودند! ثروت «قناعت» داشتند ... . بزرگتر از دهانشان لقمه بر نمی‌داشتند، به «داده» راضی بودند و انضباط مالی داشتند. ساده و سبک زندگی می‌کردند و «زرق و برق» را در چشمان امیدوار و دل راضی‌شان داشتند. سفره‌شان به جای این که چند غذا داشته باشد، یک غذا داشت، ولی در عوض چندین دست در سفره می‌رفت! لباسها را «رفو» می‌کردند و ظرفهای چینی را «بَش» می‌زدند و کاری به حرف مردم نداشتند!

پدران قدیم، سرشان هم می‌رفت، تعهّدشان برای گذاشتن نان حلال بر سر سفره زن و بچه‌شان نمی‌رفت! این حلال‌خوری‌شان بود که یک تار سبیلشان از هزار چک و سند معتبرتر بود. «نان از عمل خویش» می‌خوردند و «منّت حاتم طایی» نمی‌بردند و برای مال دنیا پیش کس و ناکس سر خم نمی‌کردند. و پدرهای قدیم آن بعد از ظهر گرم و زیبا را داشتند و هزار فنّ و هنر بلد بودند برای شاد کردن زن و بچه‌‌شان که ریالی هم خرج نداشت!

مادران قدیم، آنقدر استادانه آشپزخانه را مدیریّت می‌کردند که در هر دو سه هفته، حتّی یک غذای تکراری بر سر سفره نمی‌آمد و در این روآروی پر شور و حال انواع و اقسام کوکو و آش و خورش‌های مختلف کدو و بادمجان و کشک و کله جوش و اشکنه و ... ، حتّی پدر «نان‌آور» هم یادش نمی‌آمد که چند ماه است حتّی یک «سیر» گوشت و مرغ برای خانه نخریده است!

بچه‌های قدیم هم بزرگ بودند! اوّلش که بهترین هم‌بازی‌شان، برادران و خواهران خودشان بود و دارایی و نداری‌شان یکی بود و اگر هم هم‌بازی غریبه‌ای داشتند، وقتی می‌دیدند آن هم‌بازی فلان اسباب‌بازی و بهمان امکانات را دارد، بزرگوارانه چشم می‌بستند و به داشته‌شان می‌نازیدند و  بی‌خیال بودند؛ چون دست خالی «پدر» را دیده بودند و «چاله‌های» زندگی‌شان را فراموش نکرده بودند ... .

امروز امّا، پدران می‌دوند و می‌دوند تا «پول زیاد» در بیاورند! تقلّایشان برای نان شب نیست، برای زرق و برقی است که در چشم و دلشان ندارند و می‌خواهند در ویترین زندگی‌شان بگذارند! هنر شاد کردن زن و فرزند را ندارند و جبران این بی‌هنری را در فراهم آوردن امکانات و تجمّلات می‌بینند! امکانات و تجمّلاتی که به قیمت «پول زیاد» تهیّه می‌شود و جمع کردن آن پول زیاد هم آسان نیست ... یا این که با گردن «کج» دست «دراز» می‌کنند و یا «دست‌کجی» می‌کنند و یا آن «بعد از ظهر شیرینشان» را می‌سوزاند!

مادران امروز هم، آنقدر مشغله دارند که از روی ناچاری کارهای بی‌اهمیتی مثل رفت و روب و شست و شوی و پخت و پز را به ابزارهای برقی سپرده‌اند و کارهای بی‌اهمیت‌تری (!) همچون «تربیت فرزند» را به ابزارهای غیر برقی (خدمتکار و مهد و مدرسه و معلم خصوصی و ...) واگذاشته‌اند!

پدر و مادرهای امروز، وقتی که خرید می‌کنند، کاری به رضایت خدا و آرامش قلب خودشان ندارند؛ مهم برایشان رضایت خلق‌الله و پیشگیری از «حرف مردم» است! مگر می‌شود در این روزگار بدون اسپیلت و هوم سینما و ال ای دی زندگی کرد؟! مگر می‌توان بدون مارک گوچی و شانل و پرادا و ورساچ سری در میان سرها برآورد؟!

وقتی پدران و مادران امروز اینچنین باشند، بچه‌ها دیگر جایگاه خود را در مدیریت اقتصادی دارند! داشتن تبلت فلان و پلی استیشن بهمان، برایشان خیلی خیلی ارزنده‌تر از رضایت و لبخند مادر است! خودروی شخصی آنقدر مهم هست که حتّی اگر پدر زیر بار قرض و وام سینه‌اش فشرده شود و ناراحتی قلبی بگیرد، مهم نیست! دختر خوب بابا، برای جبران شخصیت و کرامت نداشته‌اش در جلوی چشم خواستگار، از پدرش جهیزیه‌ی صد میلیون تومانی می‌طلبد (که باور کن از آن همه، حتّی دو میلیونش هم وسیله‌ی ضروری و کارفرما نیست!) و داماد هم برای خالی نبودن عریضه، مجلس چند ده میلیون تومانی راه می‌اندازد که برای پر کردن چاه ویل قرض و قوله‌ی آن، باید تا آخر عمر «بعد از ظهرهای شیرین»ش را بسوزاند ... .

و این چرخ فاسد می‌چرخد و چرخه‌ی باطل تکرار می‌شود ... .


می‌گویم، فرض کنیم تحریم‌های اقتصادی جواب داده است و باز هم فرض کنیم دولت نمی‌تواند مشکلات را رفع و رجوع کند؛ ما در دولت کوچک زندگی‌مان چه می‌کنیم؟! اگر دستمان نمی‌رسد به کار بزرگ، چرا کار کوچک را انجام ندهیم و به جای آن فقط نق بزنیم؟ اگر «بیگانه» رحم نمی‌کند، چرا ما به هم رحم نکنیم و هوای هم را نداشته باشیم؟ چرا زن به شوهرش و فرزند به پدرش رحم نمی‌کند در نخریدن آنچه که نداشتنش کشنده نیست؟! و چرا پدر به خودش رحم نمی‌کند و «آرامش قناعت» را به «پول زیاد بی‌برکت» می‌فروشد؟!

یاد بگیریم قبل از آن که بخواهیم دنیا را عوض کنیم، خودمان عوض شویم ... همین!

 

میرمحمد
۲۸ مهر ۹۱ ، ۰۸:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

 

استخاره می‌گیریم! یا خودمان، یا با مراجعه به عالم و روحانی محل! راحت‌ترین راه برای تصمیم‌گیری، و بهترین بهانه برای شانه خالی کردن از مسئولیّت عواقب ناجور احتمالی تصمیممان!

استخاره می‌گیریم! گاه و بیگاه، برای تصمیم‌های ریز و درشت زندگی‌مان! و خیلی آسان به تصمیم می‌رسیم! و وقتی به این راحتی می‌توانیم مشکلمان را حل (!) کنیم، چه مرضی داریم که قند خونمان را خرج سلّولهای مغز چروکیده‌مان کنیم؟!

***

بزرگترین نعمتی که خدا به آدمی‌زاد داده، و تنها فرقش با جماعت "دیو و دد"، همین "عقل" آکبندی است که ما داریم! و جالب است نحوه‌ی استفاده‌مان از این سرمایه‌ی دست‌نخورده:

اگر بخواهیم کفش و جورابی بخریم، بخواهیم گوشی همراه مناسبی انتخاب کنیم، از منوی رستوران، غذایی متناسب با رژیممان (!) بگزینیم، قطعاً به عقلمان مراجعه می‌کنیم! و آن نشد و راهی نداد، به مشورت و تحقیق متوسّل می‌شویم!

امّا اگر پای تصمیم مهم‌تری در میان باشد، مثل خرید منزل یا خودرو، انتخاب رشته، و از همه مهمتر، ازدواج، دیگر عقل تعطیل! و سرراست‌ترین راه، استخاره است! انگار می‌ترسیم شیشه‌ نازک تنهایی "عقلمان" ترک بردارد!

***

بزرگانمان فرموده‌اند برای امور مهم "استخاره" کنید! و استخاره (مصدر باب استفعال از ریشه خیر) به معنای طلب خیر است. یعنی قبل از انجام آن کار، از خدای مهربان بخواهید که در آن کار، خیر و خوشی قرار بدهد، خیلی راحت به همین زبان مادری، بگویید: "از رحمت الهی طلب خیر و سعادت می‌کنم" و یا اگر خواستید به عربی دعا کنید: "أَسْتَخیرُاللّهَ بِرَحْمَتِهِ" و چه زیباتر که این را در سجده از خدا بخواهید.

اینطوری، کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم، از همان اوّل رنگ و بوی خدایی می‌گیرد و خدای بزرگ هم هوایمان را خواهد داشت ... .

***

گاهی از استخاره، توقّع داریم که غیب بگوید یا از آینده خبر بدهد یا عواقب کار را نشان بدهد. استخاره چنین کارکردی ندارد! فال‌گیری که نیست! جادو و پیشگویی هم نیست! استخاره، فقط برای گرفتن تصمیم برای انجام دادن یکی از دو کار است، همین!

***

حالا برویم سر اصل مطلب! همان استخاره‌ی رایج با همان اصطلاح شایع آن که مشهور شده؛ همان که می‌گوییم "مشورت با خداوند".

وقتی برای تصمیم‌گیری در مورد امر مهمّی دچار تردید و دودلی می‌شویم، اوّل از همه باید از آن بزرگترین نعمت الهی -عقل- استفاده کنیم. خداوند بارها در کتابش به ما تشر زده که "أفلا تعقلون...: چرا از عقلتان استفاده نمی‌کنید؟" همین بس نیست برای به فکر افتادنمان؟! واقعاً عقل را به کار بیندازیم و ببینیم آیا دین و دانش، برای این مسأله، راه حلّی دارد یا نه؟ اصلاً این کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم، پسندیده‌ی پروردگار هست یا نه؟ با خرد و منطق جور در می‌آید یا نه؟

اگر با چراغ عقل نتوانستیم راه را پیدا کنیم، در مرحله‌ی بعد، بهترین ابزار تصمیم‌گیری مشورت است. "همه‌چیز را همگان دانند ..." و "هر سری یک عقلی دارد ..." فرد یا افرادی آگاه، دلسوز، خیرخواه و بی‌طرف، بهترین یاور ما در تصمیم‌گیری هستند.

بدیهی است اگر با فکر و یا مشورت به تصمیم رسیدیم، دیگر جایی برای استخاره نمی‌ماند؛ اگر در مورد کاری که می‌خواهید بکنید فکر کرده‌اید و آن را بدون اشکال عقلی و شرعی دیدید، دیگر تردید نکنید و با توکّل به خدا به پیش بروید؛ مطمئن باشید خواست خدا هم همان است و دیگر "استخاره" و "مشورت با خداوند" معنایی ندارد!

حالا فرض می‌کنیم واقعاً عقل و مشورت راه به جایی نبُرد و واقعاً همچنان بر سر دو راهی ماندیم. یعنی با فکر و مشورت به این نتیجه رسیدیم که واقعاً هر دو راه و هر دو تصمیم کاملاً خوب هستند و کاملاً مساوی! (این حالت خیلی خیلی بعید است! دقّت کنید: هر دو راه در درجه‌ی مساوی از خوب بودن هستند! یعنی مثلاً آن دو خواستگار، هر دو در همه‌ی جهات کاملاً‌ همسانند که در این مورد خاص اصلاً امکان ندارد!) اینجاست که خدای مهربان چاره استخاره را برای رفع تحیّر و سردرگمی پیش پایمان گذاشته. از خوب بودن هر دو طرف مطمئن هستیم، استخاره دلمان را برای گزیدن یک کدام محکم می‌کند، و انتخابمان را انجام می‌دهیم و خلاص!

با همه‌ی این اوصاف، حتّی اگر بعد از استخاره، به تصمیم دیگری مبتنی بر عقل و مشورت رسیدیم، می‌توانیم به آن عمل کنیم، عمل به استخاره واجب نیست!

پس:

+ استخاره، در مورد چیزهایی که گناه بودنشان واضح است، معنایی ندارد! با خداوند مشورت کنیم که آیا خلاف نظرش عمل کنیم یا نه! خنده‌دار نیست؟!

+ استخاره (مشورت با خدا) فقط و فقط در جایی کاربرد دارد که واقعاً با عقل و مشورت به جایی نرسیم. این که "تصمیممان را گرفته‌ایم، حالا برای تیمّن و تبرّک می‌خواهیم استخاره کنیم" یک بازی است! بازی خطرناک! چون ممکن است استخاره بد بیاید و دلمان را نسبت به انجام آن کار خوب، سرد کند.

+ استاد بزرگوار عارف و اهل معنایی  می‌فرمود: "هشتاد سال از خدا عمر گرفته‌ام، و هنوز حتّی هشت مرتبه هم برای امور زندگی‌ام استخاره نگرفته‌ام!" بپرهیزیم از عادت وسواس‌گونه به استخاره!

+ و در آخر، اگر واقعاً نیاز پیدا کردید به استخاره، بهترین استخاره آن است که خودتان انجام بدهید ... گرچه مراجعه به بزرگان اهل دل و اهل معرفت خیلی خوب است، ولی برای "مشورت با خدا" در آن موقعیّت خاص، خودتان با او خلوت کنید، بی‌واسطه ...

نمی‌دانید چگونه؟ به آنجا مراجعه کنید! خیر پیش!

 


صراط عزیز، باز هم لطف داشته ... .

 

<

<
میرمحمد
۳۰ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر
 
چند سالی دیر رسیدم! در زمانه‌ای که "عروس خانم" یک سال بعد "مامان‌خانم" می‌شد، پدر و مادر گرامی من، چهارسالی منتظر شدند تا روادید ما جور شد و پا به این عالم فانی گذاشتیم! از آنجا که خانواده پدری اصلاً نوه‌ای نداشتند و خانواده مادری هم نوه دختری، هنوز نیامده خیلی عزیز بودیم! و از آنجا که خانواده پدری پسردوست بودند و خانواده مادری دختردوست، و از آنجا که در آن دوران هنوز دانش بشر به بلوغ "سونوگرافی" نرسیده بود، قبل از تولّدمان، "محمّد" بابا بودیم و "زهرا"ی مامان!!!
تولّد ما، آن هم درست در روز عید نوروز، آنقدر مبارک(!) بود که پدربزرگ پدری یک نفس از بیمارستان تا خانه پدربزرگ مادری (خدای هردویشان را رحمت کند) بر رکاب دوچرخه 28 بکوبد و مژده آمدن "میرزامحمّد" را بیاورد! خجسته‌ای بودیم برای خودمان!
سرتان را به درد نیاورم، به دلیل همین خجستگی، از همان اوّل دارای چند مادر شدیم! مادر عزیزم، مادرجان بزرگوارم (مادر پدرم)، خاله‌های مکرّمه و ... که هریک به نوبه‌ی خود، سنگ تمام گذاشتند برای تعلیم و تربیت این حقیر! این شد که در حوالی 5 سالی، سواد خواندن و نوشتن را آموختیم!
جهت اطّلاع شما عرض می‌کنم که سبک آموزشی مادر عزیزم، کاملاً با نظام آموزشی قدیم و جدید و جدیدتر (!) متفاوت بود! به جای این که حروف را یاد بگیرم و از ترکیب آنها کلمات را بیاموزم، از همان اوّل املای کلمات را یک به یک از مادرم می‌پرسیدم و بعد از آموختن کلمات، با مهندسی معکوس (!) کم کم به حروف رسیدم! یک چیزی در مایه‌های آموختن تکلّم به زبان مادری و یا یاد گرفتن زبان چینی!!! بنده هم که از همان اوّل به شدّت تشنه علم و دانش بودم (!) هر روز و هر ساعت واژه‌ای یادم می‌آمد و می‌پرسیدم و مادر عزیزم با حوصله و صبر، همان موقع آشپری یا خیاطی یا نظافت یا هزار و یک کار منزل (که مادران آن زمان می‌کردند و مادران این زمان نه!) جوابم را می‌دادند ... .
حالا شما محاسبه کنید طول و عرض حوصله و بردباری مادر عزیزم را برای آموزش انبوه لغات به این کودک فضول و سرتق!
از خواندنی‌هایم اینها یادم است:
1. نوشته‌های روی بسته‌بندی مواد غذایی! که هنوز هم خواننده پر و پا قرصشان هستم!
2. اضافات روزنامه‌هایی که بابای عزیز خیّاطم، به عنوان بسته‌بندی پارچه‌ها و لباسها استفاده می‌فرمودند!
3. یک کتاب داستان کودکانه به نام "الاغ پیر و گرگها!" که عمق فاجعه‌ی اتّفاق افتاده در آن را از همین تیتراژش می‌توانید بفهمید!
4. یک کتاب شعر به نام "شهر هفتصدتا کلاغ" (که چند سال پیش فهمیدم سیاسی بوده!) که توی کاغذ و کتابهای خانه مادربزرگ یافته بودم و با خاله‌های عزیز می‌خواندم و چه کیفی می‌کردم با سرنوشت قهرمانانش شَفی و دَفی!
5. و از همه مهمتر، کتابهای خانه مادربزرگ پدری، که اکثراً مثبت هجده که چه عرض کنم، مثبت سی سال بودند و منِ پنج - شش ساله، با خواندنشان بسی مبهم می‌شدم! این عناوین یادم است: عاقّ والدین، امیر ارسلان، طریق‌البکاء، توبه‌نامه، قصیده مشکل گشا، داستان راستان، دیوان جودی، سراج القلوب، حلیة المتقین، مختارنامه، تعبیرخواب، سیاحت غرب، موش و گربه عبید زاکانی، دیوان حافظ، صد و ده حکایت (که این طفل معصوم، آن را Sodoodeye Hekayat می‌خواند و ملّت را می‌خنداند!)، پیوند دو گل یا عروس و داماد (!) و گناهان کبیره (!!!) باور کنید اینقدر متفکّر و فهیم بودیم ما!
البتّه این مطالعات وسیعمان، عوارضی هم داشت! از جمله این که اکثر سؤالهایی که برایمان در مورد واژگان کتابها پیش می‌آمد، موجب سرخ و سفید شدن مخاطبمان می‌شد و آخرش هم با "بزرگ بشی می‌فهمی" و پذیرایی به صرف "نخود سیاه" سر و تهش هم می‌آمد!
گاهی هم پاسخهای انحرافی، این طفل معصوم را اقناع می‌کرد! مثلاً یادم می‌آید زمانی در یکی از این کتب وزین، در مورد انواع کیفرهای دنیوی و اخروی گناه ز*ن*ا نوشته بود! ما هم که موهایمان از ترس سیخ شده بود، برای رفع ابهام در مورد این واژه غریب به مادربزرگ محترمه مراجعه نمودیم! ایشان هم بعد از سرخ و سفید شدن موصوف، فرموند: "چیزی نیست ننه جان! همین که مردی زنی را کتک بزند!" و گمانم نطفه‌ی این روحیه  "مخالفت با خشونت علیه زنان"،‌ همانجا در ما منعقد شد!
این تازه اوّل ماجرا بود و ماجراها و فجایع عجیب و غریبتر، بعد از ورود به مدرسه رخ داد که هروقت حال و حوصله داشتید، برایتان می‌گویم! پرگوییم را ببخشایید!
 

غرض از نگارش این سطور این بود که آی والدین گرامی! درس عبرت بگیرید از این آیینه عبرت! و بپرهیزید از زودآموزی کودکانتان! تو را به خدا آن نکته تربیتی طلایی ائمه علیهم السلام را به یاد داشته باشید که کودک، باید هفت سال امیری کند ... بگذارید بچه‌تان، بچگی کند!

یک درخواست: برای آمرزش رفتگان خودتان و من، مخصوصاً پدربزرگهای عزیزم که مردان خدا بودند، و من جانشان بودم و آنها هم جان من، صلوات بفرستید ... .
 
<
میرمحمد
۲۵ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

همسرم زبون تشکّر نداره، هرچی بیشتر محبّت و خدمتش می‌کنم، کمتر جواب می‌گیرم ...

گاهی حتّی یک "دستت درد نکنه" خشک و خالی هم نمی‌گه! اصلاً لطفی که به او می‌کنم، وظیفه من می‌دونه ...

اونقدر بی‌معرفت و بی‌چشم و رو و قدرنشناسه که اصلاً خوبی‌های من به چشمش نمیاد ...

خسته شدم از عشق و محبّت یک‌طرفه ... مهربونی از دو سره! که از یک سر دردسره ... 

...

همسر شما، مخلوق ضعیف خداست، یکی مثل خودتان ... این همه مهر و محبّت و فداکاری و خدمت بی‌دریغتان، خیلی ارزش دارد، خیلی! ارزشش بالاتر از آن است که نیّت و انگیزه‌تان از این همه خوبی، جلب محبّت و قدردانی یک مخلوق ضعیف و [شاید] بی‌معرفت باشد ... پس حواستان باشد این گوهر باارزش را کجا و چطور خرج می‌کنید!

شما بهتر از این برادرتان می‌دانید که بهترین نیّت و انگیزه برای گفتار و رفتار آدمی، کسب رضایت و قُرب الهی است و بالاترین قدردان (شکور) آن دادار مهربان است ... پس، اگر خدمتی می‌کنید و یا محبّتی، با "او" معامله کنید! حتّی اگر لبخندی می‌زنید به روی شریک زندگی‌تان، اوّلش قصد قربت کنید! اگر خریدی می‌کنید و یا غذایی می‌پزید، برایش خودتان را می‌آرایید، خانه را رُفت و روب می‌کنید، توی دلتان بگذرانید "قُربةً عندالله..." و اینطوری خودتان را، کارتان را و زندگی‌تان را خالص کنید ... فقط برای او ...

این، چندتا نتیجه خوب دارد:

1. هیچ وقت مهرورزی و خدمتتان را بی‌ثمر نخواهید دانست! چون باور دارید که -اگرچه طرفتان قدرنشناس باشد- با کسی معامله کرده‌اید که خیلی خوب بلد است "اجر صبرتان" را بدهد ... .

2. هرگز از عشق‌ورزی و یاوری خسته نخواهید شد ... وقتی ایمان دارید که در ازای هر لبخندتان و در بهای هر قدمتان، آن ربّ نازنین ذخیره‌ای را برایتان فراهم می‌کند ... .

3. پرخاش و بی‌ادبی و بی‌مرامی طرف، دلسردتان نخواهد کرد و اتّفاقاً امیدوارتر خواهید شد! چون می‌دانید که کار خیر، کاری که برای فقط "او" است، هرچه سختتر باشد، پاداش بیشتری دارد ... .

4. و خاطرتان جمع باشد! اگر ما یاد بگیریم خوب بندگی کنیم، او بلد است خوب خدایی کند! خدای مهربان، جوری که فکرش را هم نمی‌کنید، قلب همسرتان را به تسخیر شما در‌می‌آورد ... . خودش وعده داده که اجر متّقین خالص را اینطوری بدهد:

 ... وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا * وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

کسی که از خدا پروا کند، هم‌او برایش گریزگاهی می‌گذارد و از جایی که گمانش را نمی‌کند روزیش می‌دهد و هرکس بر خدا توکّل کند، هم‌او برایش بس است ...

میرمحمد
۱۹ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر
 
چادرش را مرتب کرد و رویش را گرفت ولی باز هم سکوت ...پرسیدم: "خوب چرا حرفی نمی‌زنین؟ مگه نمی‌خواستین در مورد موضوع مهمی حرف بزنین؟ سراپا گوشم!" مِنّ و مِنّی کرد و باز همان نگاه ملتمسانه به مادرش ... . و برای چندمین بار، نگاه شماتت‌بار مادر و غر و لند زیر لب که "خودت بگو ملیحه! بگو چه دست گلی می‌خوای آب بدی!" دختر امّا باز سکوت کرد و من هم به هیچ رقم نتوانستم یخش را باز کنم؛ آخر از سر استیصال، همان نگاه پرالتماس را من به مادرش کردم که اقلاً شما بگو چه شده!
بالاخره  مادر به حرف آمد و شش‌دانگ حواسم را جمع کردم که مبادا کلمه‌ای نشنیده، روی زمین بیفتد و گم شود:
"دختره خیره‌سر، دو ماهه حامله‌ست، عزا گرفته و روز و شب کارش شده نق زدن که مامان! یه دکتر خوب پیدا کن برم بندازمش؛ هرچی هم بهش می‌گم نکن دختر! خدا قهرش میاد..."
همین سه چهار جمله، طلسم سکوت دختر را شکست:
"ببینید آقا، من یه پسربچه دو ساله دارم، حالا ناخواسته این اومده و به هیچ وجه آمادگیش رو ندارم! هیچکس نیست به این مامان من حالی کنه که اگه اومدن اون بچه ناخواسته باعث بشه من به شوهرم و "امیرعلی" کمتر برسم که بدتره! بابا! من نمی‌تونم با وجود یه بچه‌ای که تازه از شیر گرفتمش، یکی دیگه داشته باشم ... به خدا قوز بالا قوزه! سخته! خیلی سخت! می‌فهمین؟"
من: آره، می‌فهمم، واقعا سخته!
"خوب! همین! شما درک می‌کنی و می‌فهمی! ولی اینا نمی‌فهمن! من نه بنیه دارم،‌ نه حوصله! میرم میندازمش، بعدشم فوقش دیه و استغفار و خلاص! خدا می‌بخشه دیگه! نمی‌بخشه؟!"
من: نمی‌دونم! آره! شاید ببخشه!
"خدا خیرتون بده که همینو می‌گین! من که هرچی به اینا می‌گم،‌ گوش نمی‌کنن!"
من: ممنون! حق با شماست!
مادر، نگاهی از سر تأسّف به من انداخت و ناامید از این که از دست من هم برای متقاعد کردن دخترش کاری بربیاید، آه عمیقی کشید و عزم رفتن کرد، دختر هم شادمان از این که برای اقناع مادرش، حجّت دیگری هم پیدا کرده، نگاه شادمانه‌ای به من کرد و نیم‌خیز شد ...
توی چشمهای مادر نگاهی کردم و گفتم: "ببخشید، میشه یه داستانی رو بگم، بشنوین و برین؟"
لحن و نگاهم طوری بود که مادر، به خیال این که می‌خواهم به سقط بچه، متقاعدترش کنم، نگاه پرسرزنش دیگری به من کرد و دختر با گفتن "البته! بفرمایید!" استقبال کرد.
...
دو سال پیش، خدای مهربون، اراده کرد به یکی از بنده‌های خوبش دو تا دسته‌گل قشنگ بده، فرشته مأمور بچه‌رسانی که حوصله رفت و آمد نداشت، نی‌نی‌ها رو برداشت و راهی شد که هر دوتا رو یک دفعه، دوقلو، بذاره توی دامن اون بنده! امّا بنده خوب خدا، بنیه ضعیف و حوصله کمی داشت! پس خدای مهربون -مهربونتر از هر مادر- به حقّ بنده خوبش رحمت بیشتری کرد و به فرشته‌ مأمور بچه‌رسانی امر کرد دست نگه داره! و چیزی در گوشش گفت: "فرشته جان! هر دو را یک باره نبر! یکی یکی! تو که نمی‌دانی بزرگ کردن هم‌زمان دو نوزاد، چقدر سخت است! یکی را ببر، و وقتی آن یکی کمی از آب و گل درآمد، دومی را ..."
...
قطره اشکی که ملیحه با گوشه چادرش پاک کرد و لبخند رضایت مادرش، علامت خوبی بود برای موفقیّت من در نجات جان یک "انسان" ...
------------------------------------------------------------------
اشتباه من و شما این است که لحظه به دنیا آمدن بچه را، لحظه‌ای می‌دانیم که از بدن مادر جدا می‌شود ... امّا واقعیت این است که به مجرّد انعقاد نطفه، آن بچه به دنیا آمده و اراده خالق مهربان به "بودنش" تعلّق گرفته! فقط چون بیش از حد کوچک و ناتوان و بی‌دفاع است، نُه ماهی میهمان رحم گرم مادر است تا اندکی رشدش کاملتر شود و اقلا بتواند برای بیان احساسش گریه کند ...
جنین، همان نوزاد است ... و البتّه مظلوم‌تر و بی‌دفاع‌تر ... چون عرضه همان گریه کردن را هم برای ابراز دردش و گرفتن حقّش ندارد ... .

سایت گرامی صراط‌نیوز، این مطلب را بازنشر داده است.
 
<
میرمحمد
۰۵ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر

راز موفّقیّت شرکتهای بزرگ و بسیاری از ثروتمندان یک فرمول و قاعده‌ بسیار طلایی است: اگر 10 تومان سرمایه داری، 1 تومانش را به کار بزن و 9 تومان بقیه را صرف تبلیغات کن! روی این حساب، یک کاسب حرفه‌ای، همیشه، حتّی در اوج بحران مالی و خالی بودن انبارش و خطر ورشکستگی، با قرض و قوله هم که شده ویترینش را خیلی شیک و پر و پیمان می‌چیند! تا دیده و دل مشتری را برباید و به دنبال آن اعتماد و پول او را ... . بازاریاب‌ها و دلّالان را هم که می‌دانید! نانشان فقط از همین راه درمی‌آید!

بارها و بارها وقتی سر و کارم به این شرکت‌های مقاطعه‌کار افتاده، نماینده‌شان را دیده‌ام که با پرستیژی آنچنانی و کاتالوگهای نفیس و گران‌قیمت از بزرگی و وسعت و سابقه و هنر شرکتش گفته‌ و با زبان‌چرب،‌ شرکتش را شانه‌ به شانه مایکروسافت و ایرباس و ایران‌خودرو (!) نمایانده‌ است؛ ولی وقتی برای تحقیق و آشنایی بیشتر و احتمالا! عقد قراردادی به دفترشان رفته‌ام، آپارتمانی خالی و خلوت و نمور، در یکی از پس‌کوچه‌های شهر دیده‌ام! و طبیعتاً قرارداد را عقد نکرده‌ام! (به عنوان نمونه، در یک مورد بنده‌های خدا، بروشور رزومه‌ای به دستم داده بودند که کاغذ و چاپش بیشتر از 20هزار تومان شده بود، ولی پول نداشتند یک دست استکان یک شکل برای پذیرایی از مهمانانشان بخرند!)

این هنر آنهاست و اقتضای کارشان و  قابل درک، امّا خدا نکند عقل مشتری فقط به چشمش باشد، که در پس اعتماد به این سرمایه‌دارنماهای بی‌مایه، کلاهش پس معرکه خواهد بود!

--------------------------------------

پسر، جیبش خالی است و بابای پولداری هم ندارد؛ درسی هم نخوانده که آینده‌اش امیدی داشته باشد. با کمک رفقایش، در زیرزمین یک مغازه با دو سه تا سیستم، کافی‌نتی راه انداخته و شندرغاز پول شبهه‌ناک از وب‌گردی مشتریانش کاسب می‌شود.

دختر، کلّه‌اش داغ که دانشگاه قبول شده و از اول مهر، دانش‌آموز نیست و دانشجو است! سطح زندگی‌شان متوسّط به بالا است و گیرش این است که دلش هوا به هوا می‌شود! وقتی پیامکی می‌نویسد که: "تو تک ستاره آسمون قلب منی ..." اقلا برای 7 - 8 تا اسم توی دفترتلفن گوشی‌اش می‌فرستد! شیرین‌ترین خاطره این روز‌هایش هم در کافی‌نتی خلق شده که با دیدن نتایج کنکور، از شادی جیغی کشیده و با لبخند برّاق پسر کافی‌نت‌گردان، و تکّه کاغذی که شماره‌ای رویش نوشته و یک دانه شکلات پذیرایی شده و دویده تا خبر خوش را به همه بدهد ... .

خیلی طول نمی‌کشد تا قرار ازدواج بگذارند ...

پسر، 9 تومان را خرج تبلیغات می‌کند، غافل از این که همان یک تومان را هم گم کرده ...

دختر، 9 تومانش را قبلاً خرج تبلیغات کرده، و این یک تومان باقی‌مانده را هم، اینجا تبلیغ می‌کند ...

...

آپارتمان دل دختر، خیلی نمور و فرسوده است ... پسر هم حتّی، نمی‌تواند یک دست استکان یک‌شکل روی میز بگذارد ...

خدا نکند عقل مشتری، به چشمش باشد ...


سایت گرامی صراط، این مطلب را اینجا بازنشر داده است.

مرتبط:

تب تند ...

<
میرمحمد
۰۳ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ نظر