هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

باور کرده‌ایم که یکی از کارکردها و برکات(!) ازدواج، «استقلال» است؛ پسر و دختر با پیوند و تشکیل خانواده، روی پای خود می‌ایستند و از خانواده‌هایشان «مستقل» می‌شوند؛ و چیزی که من و شما از استقلال فهمیده‌ایم، «جدا شدن» و «قطع» و «فاصله» است و در مثبت‌ترین وضعیت، چیزی شبیه استقلال ملّی و خودکفایی و استغناء از دیگران.

در آن روی سکّه امّا، آموزه‌های دینی ما سرشار است از مفاهیمی که ما را دعوت به «هم‌بستگی» و «اتّحاد» و «دوستی» می‌کند؛ کلیدواژه‌های اخوّت، مودّت، وحدت، رفق، مدارا و در دایره‌ای وسیعتر مفاهیمی چون احسان، انفاق، عفو و ... همه و همه چنین معنایی را روایت می‌کنند و این معنا زمانی که به حوزه‌ی خانواده می‌رسد، با تکالیفی همچون «وجوب صله‌ی رحم» جلوه‌ی نورانی‌تری می‌یابد.

بیایید نگاهی دقیق‌تر به واژه «استقلال» بیندازیم. این مصدر که از ریشه‌ی «قلّ» گرفته شده، در زبان عربی غالباً به معنای «کم شمردن» و گاهی به معنای «به کم بسنده کردن» است؛ از امام صادق علیه‌السلام نقل شده که «من استقلّ قلیل الرزق حرم کثیره» یعنی کسی که رزق و روزی کم را اندک بشمارد، از زیاد ِ آن محروم می‌شود. به نظرم مثبت‌ترین معنای این واژه (که با توجّه به زبان مبدأ، استعمال درست هم داشته باشد) همان «به کم بسنده کردن» و قناعت است.

با این معنای اخیر برای استقلال خانواده‌های تازه تأسیس موافقم! چه خوب می‌شود اگر جوانان دم‌بخت، به کم بسازند و هرچه زودتر بساط ازدواج و زندگی مشترک را برپا کنند. چه خوب می‌شود اگر فرهنگ ما از این کلیشه خارج شود که دختر و پسر، قبل از آغاز زندگی مشترک، بایستی همه امکانات را داشته باشند و بعد از عروسی در یک «منزل کامل» زندگی‌شان را آغاز کنند.

چه خوب می‌شود اگر آن «صله» و «وصل» میان تازه‌داماد و خانواده‌اش (و همچنین عروس و خانواده‌اش) حداقل برای چندسالی، قوی و پیوسته برقرار باشد؛ حتی اگر به بهای وابستگی موقت مالی و اقتصادی باشد. تصوّر کنید در چنین فضایی، نگاه پدر و مادر نسبت به ازدواج فرزندان چقدر سهل‌گیرانه می‌شود؛ اگر جَبری احساس نکنند برای تهیه تمام وسایل زندگی در بدو امر ... .

بارها والدینی را که از مخارج ازدواج و زندگی مشترک فرزندشان هراس داشته‌اند، مخاطب قرار داده و گفته‌ام: شما که بحمدالله هم‌اکنون زندگی دو سه فرزندتان را دارید اداره میکنید، واقعاً با آمدن فرزند دیگری به این خانه، به سختی می‌افتید؟ غالباً پاسخ منفی بوده و چه آسان و شیرین می‌شود پسر را داماد کرد وقتی نگاهت به عروس، مانند فرزندت باشد و او هم با همین نگاه و با همین توقع وارد زندگی شود، نه با توقع زندگی «مستقل!» و مجزا ... .

این سبک ازدواج و تشکیل خانواده (بدون توقع خودکفایی مالی در ابتدای زندگی) برکات فراوانی دارد که ذهن حقیر به این‌ها رسید:

1. اگر شرایط مالی پسر و دختر اجازه‌ی تهیه‌ی همه‌ی ملزومات زندگی را نمی‌دهد، این مسأله باعث تأخیر ازدواج و مفاسد بعدی آن نمی‌شود؛ زندگی با حداقل مایحتاج شروع شده و این زوج جوان، با تلاش و کوشش، سر و سامان و خانه و زندگی را فراهم می‌کنند و این باعث می‌شود که خیلی بیشتر قدردان آن باشند.

2. مشکل مسکن برای زوجهای جوان، آن لبه‌ی تیز و برنده‌اش که مانع ازدواج بهنگام می‌شود را از دست می‌دهد. چه اشکالی دارد که نوعروس و داماد چندسالی در منزل پدری یک کدام ساکن شوند و مبلغ اجاره را برای تهیه مسکن پس‌انداز کنند؟ قبول دارم که ممکن است مشکلاتی باشد و این «همزیستی» قدری ناخوشایند باشد، ولی وجداناً به این که ازدواج زود سر بگیرد و جلوی تبعات منفی تأخیر ازدواج و «تک‌زیستی» گرفته شود، نمی‌ارزد؟!

3. زوج جوانی که در نزدیکی (و یا همراه) والدینشان زندگی می‌کنند، این سعادت را دارند که از خرمن تجربه‌ی همسرداری بزرگترها خوشه‌چینی کنند؛ حیای از والدین مانع بروز برخی اختلافات جزئی می‌شود و همچنین برخی ناهنجاری‌ها، وقتی سایه‌ی والدین روی سرشان باشد، رخ نمی‌دهد. به نظر شما، تازه‌دامادی که در منزل پدری ساکن شده، رویش می‌شود بدون عذر دیر به منزل بیاید و یا رفیق‌بازی کند؟!

4. از دیدگاه فرزند پروری، این عُلقه و ارتباط خویشاوندی قوی، نقش بسیار مثبتی را در تربیت صحیح اجتماعی فرزندان دارد. مطالعات مختلف نشان داده کودکانی که با خویشاوندان و فرزندان آنها ارتباط پیوسته دارند، رشد فکری بهتری داشته و مهارت‌های ارتباطی را به خوبی می‌آموزند؛ نعمتی که هرگز در ارتباط با همسالان دیگر (مهد کودک و مدرسه و ...) نصیبشان نمی‌شود. همچنین، یاری مادربزرگ و خاله‌ها و عمّه‌ها برای بچه‌داری، ترس پدر و مادر را از تعدّد فرزندان از بین می‌برد و نسل بعدی هم طعم برادر و خواهر داشتن، و نسل بعد از آن طعم دایی و خاله و عمه و عمو داشتن را می‌چشند ... .

(زمانی از یکی از اساتید بزرگوار شنیدم که در یکی از کشورهای غربی، برای سالمندانی که از نوه‌های خود پرستاری می‌کنند، حقوق و مزایایی وضع کرده‌اند؛ دلیل آن خیلی قابل توجّه بود: آغوش هیچ مربّی به اندازه‌ی آغوش مادربزرگ و پدربزرگ، مادرانه و پدرانه نیست! و جالب این که حتّی به مزایای مادّی آن هم اندیشیده بودند: با این شیوه، هزینه‌های راه‌اندازی مهدکودک و خانه سالمندان حذف می‌شود!)

5. جنبه‌ی معنوی این «سبک زندگی» هم خیلی قابل توجّه است. نگاه کنید به آیات و احادیث فراوانی که به احسان به والدین و فرزندان پرداخته و مژده‌ی برکات آسمانی و زمینی فراوانی که به اهل پیوند و مودّت و «صله‌ی رحم» داده شده است و در مقابل عقوباتی که شامل قاطعین رحم می‌شود. باور کنیم که نگاه مهربانانه‌ی خدا به زندگی گرم و صمیمانه‌ی ما در کنار یکدیگر، باران رحمت‌های دنیوی و اخروی را بر سر زندگی‌مان می‌بارد و «پایداری» پیوندمان را تضمین می‌کند ... .

***

و با آن معنا (استقلال به معنای خودکفایی) برای تازه‌مزدوجین مخالفم! استغنای مادّی از والدین، ذهن را به سمت استغنای فکری و تربیتی می‌کشاند. کم نیستند پسرانی که چون صاحب درآمد شده‌اند و دستشان در جیب پدرشان نیست، گمان می‌کنند دیگر نیازی به رأی و راهنمایی وی ندارند و دخترانی که بعد از ازدواج، به دلیل این که دیگر سر سفره‌ی مادر نمی‌نشینند، خود را بی‌نیاز از رایزنی و ارشاد مادر می‌دانند. چه شوربخت هستند این زوج‌ها و چه تنهایند کودکانی که به جای این که با پدربزرگ و مادربزرگ دم‌خور باشند و زندگی را از آنان یاد بگیرند، به خاطر تلاش پدر و مادر برای استقلال(!) مجبورند صبح تا شب محبّت مکانیکی و پولی این و آن را بچشند ... . این زمستان عاطفی، چنان تا مغز استخوانشان را سرد می‌کند که دیگر هرگز روی گرمی با پدر و مادر نخواهند داشت و این اوّل ماجرای فاصله گرفتن از والدین و آسیب‌های تربیتی بعد از آن است.

***

پدیده‌ی ناهنجار جدیدی که اخیراً در شهرهای بزرگ کشومان شایع شده، «تک‌زیستی» و «خانه مجرّدی» است، با همه‌‌ی آفات و آسیب‌های کشنده‌‌ی آن برای جامعه‌ی ایرانی و اسلامی ... به نظر شما، این سبک زندگی وارداتی، با آن نگاه «اصل و ارزش» دانستن «استقلال و استغناء» مرتبط نیست...؟

***

با هم باشیم ... همین!

مرتبط: دخل و خرج

میرمحمد
۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۸:۳۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ نظر

«بر آن کدخدا زار باید گریست      که دخلش بود نوزده خرج بیست»

ما که نبودیم، ولی بزرگانمان می‌گویند قدیم کسب و کار برکت داشت؛ چند پول سیاه، گره‌های زیادی را وا می‌کرد، مردم زحمت کمتری می‌کشیدند و ثمر بیشتری می‌دیدند و بهتر زندگی می‌کردند. بخش شیرینی در هر روز به نام «بعد از ظهر» وجود داشت که بندگان خدا آن را صرف خانواده و تفریح و جمع‌های دوستانه و ... می‌کردند! هر مردی «یک» هنر داشت و «تک‌شغل» بود و با همان هم امورات می‌گذشت و تندرست بودند و شاد بودند و آرام بودند و باخدا بودند ... .

چه شد که «آن روزهای روشن» گذشت؟ چرا این شد؟ و چرا «برکت» از زندگی‌هایمان رفت؟

چه شد که خانواده‌ی پرجمعیت، با «یک شیفت» کار پدر «زندگی» می‌کرد و امروز، خانواده‌ی خلوت با «چهار شیفت» کاری (دو تا پدر و دو تا مادر!) فقط «زنده» است؟!

چه بر سرمان آمد که امروز بند «دل»هایمان با «دلار» پاره می‌شود و «سکته» می‌کنیم از دست «سکّه»؟ چرا «بازار» زمانی «باز آر» بود و دیگر نیست و هرچه می‌بری، به مراتب بی‌بهاتر از آن را به خانه می‌آوری؟!

یک جای کار اشکال دارد ... نه! من می‌گویم دو جا! بله، دو جای کار عیب دارد ... .

پول می‌آید و می‌رود ... مثل همان قدیم! از همان اوّل اختراع پول هم همین بوده، حتّی قبل‌تر از آن! می‌گویند عرب "طلا" را از آن روی "ذَهَب" نام نهاده‌ که رفتنی است! آری، می‌آید و می‌رود و من می‌گویم اشکال و عیب و ایراد، از هر دو طرف «آمدنش» و «رفتنش» است ... . اصلاً دخل و خرج اشکال دارد!

 

دخل:

مردمان قدیم، کار می‌کردند برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا. می‌گفتند «وظیفه‌ی ما این است که خدمت کنیم به خلق خدا» و می‌گفتند «روزی‌رسان خداست» و آن بالای مغازه که می‌زدند «هو الرزّاق» واقعا اعتقاد داشتند به آن ... .

مردمان قدیم، در بند «حلال» بودن پول بودند، نه «زیاد» بودن آن، و باور داشتند که «چرخ زندگی» با «پول حلال» می‌چرخد، نه با «پول زیاد»! و باور داشتند که «پول زیاد» اگر حلال نباشد، اگر خداپسند نباشد، اگر آه مردم پشت سرش باشد، چرخ را نمی‌چرخاند که هیچ، چوب می‌شود لای آن!

امروز امّا، کاری که می‌کنیم برای خوش‌آیند رئیسمان است! مخلوقی ضعیفتر از خودمان! می‌خواهیم دل او را به دست بیاوریم! آنهایی هم که خیلی پیشرفت کرده‌اند، می‌گویند ما «مشتری‌مدار» هستیم و هدفمان جلب رضایت ارباب رجوع است! (حالا اگر منافع دو مشتری با هم تضاد داشت چه؟!)

امروز همه‌ی ما گرفتار زندانی شده‌ایم به نام «عدد»! بازخواست رئیس از کیفیت کار نیست، از «تأخیر در ورود و تعجیل در خروج» است. حقوق را بر مبنای «نیّت خالص» و «بازدهی» نمی‌دهند، ساعتهای حضور را محاسبه می‌کنند! آنقدر که در «گزارش‌ها» با «اعداد» بازی می‌شود، به «استعدادها» کاری ندارند! ارزش‌گذاری آدمها هم کاملاً «عددی» شده! از درس و دانشگاه و ... بگیر تا شاخصهای تعیین رتبه‌ی حقوقی کارکنان که بر مبنای «تعداد» سالهایی است که سر کلاس رفته‌اند و واحد پاس کرده‌اند و «تعداد» سالهایی که کار کرده‌اند! (حالا اگر بخش اعظم آن ساعات و سنوات کاری را پشت میز چُرت زده باشند چه؟!)

نتیجه‌ی این مدل محاسبه‌ی «ارزش کار» این است که «نیّتها» خراب می‌شود و نیّت که خراب شد، دیگر کار هیچ ثمره و اثری ندارد و پولی هم که برای آن کار ردّ و بدل می‌شود، شبهه‌ناک و فاسد و بی‌برکت می‌شود و حتّی اگر زیاد هم باشد، خرج جاهایی می‌شود که نباید ... و زندگی را «شیرین» نمی‌کند ... .

خرج:

مردمان قدیم، خیلی ثروتمند بودند! ثروت «قناعت» داشتند ... . بزرگتر از دهانشان لقمه بر نمی‌داشتند، به «داده» راضی بودند و انضباط مالی داشتند. ساده و سبک زندگی می‌کردند و «زرق و برق» را در چشمان امیدوار و دل راضی‌شان داشتند. سفره‌شان به جای این که چند غذا داشته باشد، یک غذا داشت، ولی در عوض چندین دست در سفره می‌رفت! لباسها را «رفو» می‌کردند و ظرفهای چینی را «بَش» می‌زدند و کاری به حرف مردم نداشتند!

پدران قدیم، سرشان هم می‌رفت، تعهّدشان برای گذاشتن نان حلال بر سر سفره زن و بچه‌شان نمی‌رفت! این حلال‌خوری‌شان بود که یک تار سبیلشان از هزار چک و سند معتبرتر بود. «نان از عمل خویش» می‌خوردند و «منّت حاتم طایی» نمی‌بردند و برای مال دنیا پیش کس و ناکس سر خم نمی‌کردند. و پدرهای قدیم آن بعد از ظهر گرم و زیبا را داشتند و هزار فنّ و هنر بلد بودند برای شاد کردن زن و بچه‌‌شان که ریالی هم خرج نداشت!

مادران قدیم، آنقدر استادانه آشپزخانه را مدیریّت می‌کردند که در هر دو سه هفته، حتّی یک غذای تکراری بر سر سفره نمی‌آمد و در این روآروی پر شور و حال انواع و اقسام کوکو و آش و خورش‌های مختلف کدو و بادمجان و کشک و کله جوش و اشکنه و ... ، حتّی پدر «نان‌آور» هم یادش نمی‌آمد که چند ماه است حتّی یک «سیر» گوشت و مرغ برای خانه نخریده است!

بچه‌های قدیم هم بزرگ بودند! اوّلش که بهترین هم‌بازی‌شان، برادران و خواهران خودشان بود و دارایی و نداری‌شان یکی بود و اگر هم هم‌بازی غریبه‌ای داشتند، وقتی می‌دیدند آن هم‌بازی فلان اسباب‌بازی و بهمان امکانات را دارد، بزرگوارانه چشم می‌بستند و به داشته‌شان می‌نازیدند و  بی‌خیال بودند؛ چون دست خالی «پدر» را دیده بودند و «چاله‌های» زندگی‌شان را فراموش نکرده بودند ... .

امروز امّا، پدران می‌دوند و می‌دوند تا «پول زیاد» در بیاورند! تقلّایشان برای نان شب نیست، برای زرق و برقی است که در چشم و دلشان ندارند و می‌خواهند در ویترین زندگی‌شان بگذارند! هنر شاد کردن زن و فرزند را ندارند و جبران این بی‌هنری را در فراهم آوردن امکانات و تجمّلات می‌بینند! امکانات و تجمّلاتی که به قیمت «پول زیاد» تهیّه می‌شود و جمع کردن آن پول زیاد هم آسان نیست ... یا این که با گردن «کج» دست «دراز» می‌کنند و یا «دست‌کجی» می‌کنند و یا آن «بعد از ظهر شیرینشان» را می‌سوزاند!

مادران امروز هم، آنقدر مشغله دارند که از روی ناچاری کارهای بی‌اهمیتی مثل رفت و روب و شست و شوی و پخت و پز را به ابزارهای برقی سپرده‌اند و کارهای بی‌اهمیت‌تری (!) همچون «تربیت فرزند» را به ابزارهای غیر برقی (خدمتکار و مهد و مدرسه و معلم خصوصی و ...) واگذاشته‌اند!

پدر و مادرهای امروز، وقتی که خرید می‌کنند، کاری به رضایت خدا و آرامش قلب خودشان ندارند؛ مهم برایشان رضایت خلق‌الله و پیشگیری از «حرف مردم» است! مگر می‌شود در این روزگار بدون اسپیلت و هوم سینما و ال ای دی زندگی کرد؟! مگر می‌توان بدون مارک گوچی و شانل و پرادا و ورساچ سری در میان سرها برآورد؟!

وقتی پدران و مادران امروز اینچنین باشند، بچه‌ها دیگر جایگاه خود را در مدیریت اقتصادی دارند! داشتن تبلت فلان و پلی استیشن بهمان، برایشان خیلی خیلی ارزنده‌تر از رضایت و لبخند مادر است! خودروی شخصی آنقدر مهم هست که حتّی اگر پدر زیر بار قرض و وام سینه‌اش فشرده شود و ناراحتی قلبی بگیرد، مهم نیست! دختر خوب بابا، برای جبران شخصیت و کرامت نداشته‌اش در جلوی چشم خواستگار، از پدرش جهیزیه‌ی صد میلیون تومانی می‌طلبد (که باور کن از آن همه، حتّی دو میلیونش هم وسیله‌ی ضروری و کارفرما نیست!) و داماد هم برای خالی نبودن عریضه، مجلس چند ده میلیون تومانی راه می‌اندازد که برای پر کردن چاه ویل قرض و قوله‌ی آن، باید تا آخر عمر «بعد از ظهرهای شیرین»ش را بسوزاند ... .

و این چرخ فاسد می‌چرخد و چرخه‌ی باطل تکرار می‌شود ... .


می‌گویم، فرض کنیم تحریم‌های اقتصادی جواب داده است و باز هم فرض کنیم دولت نمی‌تواند مشکلات را رفع و رجوع کند؛ ما در دولت کوچک زندگی‌مان چه می‌کنیم؟! اگر دستمان نمی‌رسد به کار بزرگ، چرا کار کوچک را انجام ندهیم و به جای آن فقط نق بزنیم؟ اگر «بیگانه» رحم نمی‌کند، چرا ما به هم رحم نکنیم و هوای هم را نداشته باشیم؟ چرا زن به شوهرش و فرزند به پدرش رحم نمی‌کند در نخریدن آنچه که نداشتنش کشنده نیست؟! و چرا پدر به خودش رحم نمی‌کند و «آرامش قناعت» را به «پول زیاد بی‌برکت» می‌فروشد؟!

یاد بگیریم قبل از آن که بخواهیم دنیا را عوض کنیم، خودمان عوض شویم ... همین!

 

میرمحمد
۲۸ مهر ۹۱ ، ۰۸:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

همسرم زبون تشکّر نداره، هرچی بیشتر محبّت و خدمتش می‌کنم، کمتر جواب می‌گیرم ...

گاهی حتّی یک "دستت درد نکنه" خشک و خالی هم نمی‌گه! اصلاً لطفی که به او می‌کنم، وظیفه من می‌دونه ...

اونقدر بی‌معرفت و بی‌چشم و رو و قدرنشناسه که اصلاً خوبی‌های من به چشمش نمیاد ...

خسته شدم از عشق و محبّت یک‌طرفه ... مهربونی از دو سره! که از یک سر دردسره ... 

...

همسر شما، مخلوق ضعیف خداست، یکی مثل خودتان ... این همه مهر و محبّت و فداکاری و خدمت بی‌دریغتان، خیلی ارزش دارد، خیلی! ارزشش بالاتر از آن است که نیّت و انگیزه‌تان از این همه خوبی، جلب محبّت و قدردانی یک مخلوق ضعیف و [شاید] بی‌معرفت باشد ... پس حواستان باشد این گوهر باارزش را کجا و چطور خرج می‌کنید!

شما بهتر از این برادرتان می‌دانید که بهترین نیّت و انگیزه برای گفتار و رفتار آدمی، کسب رضایت و قُرب الهی است و بالاترین قدردان (شکور) آن دادار مهربان است ... پس، اگر خدمتی می‌کنید و یا محبّتی، با "او" معامله کنید! حتّی اگر لبخندی می‌زنید به روی شریک زندگی‌تان، اوّلش قصد قربت کنید! اگر خریدی می‌کنید و یا غذایی می‌پزید، برایش خودتان را می‌آرایید، خانه را رُفت و روب می‌کنید، توی دلتان بگذرانید "قُربةً عندالله..." و اینطوری خودتان را، کارتان را و زندگی‌تان را خالص کنید ... فقط برای او ...

این، چندتا نتیجه خوب دارد:

1. هیچ وقت مهرورزی و خدمتتان را بی‌ثمر نخواهید دانست! چون باور دارید که -اگرچه طرفتان قدرنشناس باشد- با کسی معامله کرده‌اید که خیلی خوب بلد است "اجر صبرتان" را بدهد ... .

2. هرگز از عشق‌ورزی و یاوری خسته نخواهید شد ... وقتی ایمان دارید که در ازای هر لبخندتان و در بهای هر قدمتان، آن ربّ نازنین ذخیره‌ای را برایتان فراهم می‌کند ... .

3. پرخاش و بی‌ادبی و بی‌مرامی طرف، دلسردتان نخواهد کرد و اتّفاقاً امیدوارتر خواهید شد! چون می‌دانید که کار خیر، کاری که برای فقط "او" است، هرچه سختتر باشد، پاداش بیشتری دارد ... .

4. و خاطرتان جمع باشد! اگر ما یاد بگیریم خوب بندگی کنیم، او بلد است خوب خدایی کند! خدای مهربان، جوری که فکرش را هم نمی‌کنید، قلب همسرتان را به تسخیر شما در‌می‌آورد ... . خودش وعده داده که اجر متّقین خالص را اینطوری بدهد:

 ... وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا * وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...

کسی که از خدا پروا کند، هم‌او برایش گریزگاهی می‌گذارد و از جایی که گمانش را نمی‌کند روزیش می‌دهد و هرکس بر خدا توکّل کند، هم‌او برایش بس است ...

میرمحمد
۱۹ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر
پسر، داغ تب کرده ... با شوق زاید الوصفی، این و آن را می‌بیند، گریه می‌کند، می‌خندد، خودش را لوس می‌کند، چرب‌زبانی می‌کند، مؤدب می‌شود، حرف گوش کن می‌شود، دیرخواب و زودخیز می‌شود، فعال و کارکُن می‌شود، و می‌جنگد و می‌جنگد ...
تا راضی می‌کند پدر و مادر را به خواستگاری، تا زمینه‌های ازدواج را فراهم می‌کند، تا کمک و هم‌فکری و هم‌کاری همه را جذب می‌کند، تا، تا،‌ تا ...
آخر نمی‌دانید که! او عاشق شده است!
آن سوی میدان هم، دختر تا می‌تواند دست و پا می‌زند و می‌کِشد و کشش می‌آفریند برای خانواده تا راضی به این وصلت شوند، و او هم می‌کوشد چون می‌داند که:
تا که از جانب معشوق نباشد کششی    کوشش عاشق بی‌چاره به جایی نرسد ...
آخر نمی‌دانید که! او هم عاشق شده است!
بالاخره کارها همانطور که می‌خواهند و برایش جان کنده‌اند، راست و ریست می‌شود و از الف تا یاء مقدمات و مؤخرات ازدواج با هزار جان کندن ردیف می‌شود و سرانجام، روزی یا شبی در حضور فامیل و آشنا و همه، آن خطبه ملکوتی خوانده می‌شود و این دو "سر"، "هم‌سر" می‌شوند ...
...
چند ماهی می‌گذرد، و همه چیز هم، می‌گذرد ... دیده‌اید یا شنیده‌اید آیا؟ مجنون، اندک اندک عاقل می‌شود! و لیلی ذره ذره بالغ! و آن موقع هست که زندگی می‌شود "روزمرّگی" یا "روز مرگی" و با پُز تهوّع آور روشنفکری، هر روز و هرشب، وقیح توی صورت هم جمله "وصال، سنگ قبر عشق است" را استفراغ می‌کنند ...
...
دیده‌اید یا شنیده‌اید آیا...؟
و می‌دانید چرا؟
یادتان هست؟ پسر شیدا و شیفته جمال دختر شد، آن روز اولی که دختر، توی کلاس، یا ماشین، یا کافه، یا پارک یا هرجا، بی‌باک و بی‌پروا، به روی پسر تابید و درخشید و چشمش را خیره کرد و پسر هم بی‌باک‌تر و بی‌پرواتر، چشمانش را به آن خورشید دل‌آرا دوخت و شدت تابش و کشش چنان بود که وقتی به اطراف نگاه کرد، دیگر چیزی ندید ... .
رونق بازار دختر، حالا رفته، و پسر، آن آفتاب دل‌آرا را اکنون، خورشید قلابی و  تجمعی از نور خیره‌کننده لامپهای درخشانی می‌داند، رنگ به رنگ، ولی مصنوعی، چون حالا مجنون ما دیگر "عاقل" شده!
بازار پسر هم برای دختر کساد شده و غزلهای سرخ و داغ پسر را، مشتی لفاظی برای تور کردن می‌داند ...، چون حالا "لیلی" بالغ شده!
اما این را یادتان نیست، که همان‌وقت در دل پسر، آتشفشانی برپا شد از کششهای ظاهری طرف و در دل دختر نیز ... آخر کسی از دل آدمها خبر ندارد که!
...
پسر از روز اول ترمزی برای نگاه‌هایش و برای دل هرزه‌گردش نداشت، و این بی‌ترمزی، حالا دارد کار دست لیلی ما و البته مجنون ما می‌دهد! از آنجا که خوش گفته‌اند: "در جهان پیل مست بسیار است    دست بالای دست بسیار است" جمال دختر، در پی مقایسه‌های پسر از سکه افتاده و پسر، حالا، منیژه و ژولیت و شیرین و فلانه و فلانه و فلانه (!) را "لیلی‌تر" از لیلی همخانه‌اش می‌بیند!!!
و دختر هم شاید ...!
اما چاره کار چیست؟
زیاده گفتم، و جایز نیست ملال‌آفریدن بیشتر ... اما اگر یک زمانی، یک جایی، یک مجنونی و لیلایی را دیدید که ناپرهیزی کردند و این مدلی هم را دیدند و خواستند و به هم رسیدند، آب پاکی را روی دستشان نریزید که من می‌دانم! شما آخرش همدیگر را مثل آدامس جویده بی‌مزه شده تف خواهید نمود...! نه برادر من! چاره دارد، که خدا هیچ دردی را بی‌درمان رها نکرده و درمانش همین نسخه است که:

دلآرامی که داری دل در او بند                  دگر چشم از همه عالم فروبند ...

مواظب چشمشان باشند، دلشان تا ابد برای هم خواهد تپید برادر!
 

سایت گرامی صراط‌نیوز، باز هم شاگردنوازی کرده است ...
لینک این مطلب در صراط
<
میرمحمد
۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

شنیده‌اید و خوانده‌اید،‌ بارها و بارها، که برای پیشرفت در فوتبال مملکت (و سایر ورزشها) باید از سطوح پایه آغازید و نونهالان را دریافت؛ اما زیاد نشنیده‌ایم که برای مسائل فرهنگی جامعه چنین نسخه‌ای پیچیده شود. اتفاق قشنگی که این روزها دارد می‌افتد، آن است که یک نهاد شهری، به فکر سر و سامان دادن به مهمترین نهاد جامعه افتاده ... شهرداری، می‌خواهد به خانواده بپردازد؛ در این که این تولّی‌گری و مسئولیت، کار شهرداری است آیا، فعلا سر بحث ندارم، عرضم این است که این اقدام بسیار فرخنده است و این حقیر خیلی خوش خوشانم می‌شود وقتی می‌بینم که یک کار اصولی و عاقلانه اتفاق می‌افتد!

فرهنگسرای خانواده،‌ طرحی را به نام "کوچه خوشبختی" در دست اجرا دارد که طی آن هر 50 زوج مشهدی و 100 نوجوان دم‌بخت، با یک مشاور متصل شده و این مشاور گرامی، در مراحل مختلف تعیین ملاک‌های انتخاب همسر، گزینش مورد مطلوب، خواستگاری، ازدواج و ... "همیار" آنها خواهد بود و با آنان هم‌فکری خواهد کرد. یک چیزی شبیه "پزشک خانواده" که این بار "مشاور خانواده" یا به قول فرهنگسرا‌چی‌ها (!) "همیار خانواده" هوای خانواده‌ها را خواهد داشت!

حالا همه آرزوی من این است که خدا کند این طرح هم مثل خیلی طرح‌های فرهنگی خوب دیگر، بعد از مدتی سرد و بیات نشود و از دهان مسئولین گرامی نیفتد! و این که این سفره، با همت نهادهای دیگر، از حصار فرهنگسراها خارج شده و پهن‌‌تر و گسترده‌تر شود ... آمین!

امروز، افتتاحیه این طرح قشنگ است گویا! خبری شد، خبرتان می‌کنم!

<
میرمحمد
۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر