هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل‌نوشت» ثبت شده است

 
همسایه‌ی مهربان و باصفا، گوشه دنجی در خانه‌اش، روی زمین خدا نشسته و با میهمان عزیزش، غرق گفت و گو است. ساده، خاکی، خالص و بی‌ریا ... به بهانه تولّدش جشن گرفته‌ایم [و البتّه بیشتر به کام خودمان!] پر هیاهو و پر سر و صدا ... نمیدانم قلب خدایی و ساده‌پسندش با ما و کارهایمان "حال" می‌کند یا نه، ولی آنقدر آقاست و نظربلند، که به همه‌ی ما لبخند می‌زند و باز رویش را به طرف آن میهمان نازنینش می‌کند و باز هم  گل می‌گویند و گل می‌شنوند ... .
همسایه‌ی نازنین، آنقدر گران‌قدر و والامرتبه است که باید شرممان بیاید در حضورش خطایی کنیم، ولی ما آن قدر پررو هستیم که نه تنها شرم نمی‌کنیم، بلکه خطایمان را هم خطا نمی‌دانیم ... !

همسایه‌ی باحال ما، خیلی لوتی و بامرام است! حتّی همین امروز و امشب هم که تولّدش است، حواسم را جمع نمی‌کنم و مدام نامردی و بی‌صفتی می‌کنم، ولی او مروّت دارد و سر سیاه زمستان که به خاک تیره بنشینم از فلاکت و بی‌قدری‌ام، باز هم مردانه هوایم را دارد و حتّی بی‌دعوت، به خانه‌ام می‌آید و روشنی و گرما می‌آورد ... .

********

این شبها که آقا میهمان زیاد دارد، از فاصله‌ای خیابان را بر خودروها می‌بندند. ده پانزده‌ دقیقه‌ای باید پیاده بروم تا برسم به حرم و زیارتش کنم، و زیر لب چقدر غر می‌زنم و البتّه چقدر به خودم وعده‌ها می‌دهم و با خودم فکر می‌کنم که وقتی رسیدم، دست به سینه گذاشتم و سلام دادم، چشم در چشم گنبد و بارگاه آقا، خیلی زود اجرم را بطلبم!
...
و تا برسم و همان صحنه‌ی کذایی سلام دادن، یک چیزی شبیه برق تمام بدنم را مور مور می‌کند و موهایم سیخ می‌شود ... نفری که چند قدم از من جلوتر است، با پای کوتاه‌ترش، پای بلندتر را به زمین می‌کشد و هردوپا بدون کفش ... و حتّی تعارف "ویلچر" خادم را هم پس می‌زند ...
و خیلی باید سیاه و سنگ باشم، اگر نبارم ... آن لحظه‌ای که روی شالی که به گردنش انداخته، این جمله را می‌بینم: "کاروان زائرین پیاده امام رضا علیه السلام - قوچان"

********

آی! همسایه‌ها! خوب همسایه‌ای داریم! نیاز به معرّفی و تبلیغ ندارد! فقط جهت اطّلاع می‌گویم که هروقت شکست عشقی خوردید و واقعاً از همه‌ همه همه ناامید شدید، هروقت مریضتان را همه جواب کردند ، هروقت قرض و قوله تا خرخره‌تان رسید و دستتان از همه جا کوتاه شد، هروقت چشمه‌های امیدتان خشک شد و و خلاصه هروقت به بن‌بست رسیدید، بروید زیر سایه‌ی این همسایه و فقط یک سلام بکنید ... . "اینجا برای عشق شروعی مجدّد است ... "
فقط یادتان باشد، آن روزی هم که کشتی زندگی‌تان، بر ساحل امن و سلامت بود هم گاهی به یادش باشید ... .

********

همیشه از تعابیر اغراق‌آمیز در مورد ائمّه علیهم السّلام گریزان بوده‌ام و با تشبیهات نامناسب در مورد "خلق‌ الله" هم میانه‌ای ندارم، ولی نمی‌دانم اخلاص مرحوم شیخ عبّاس قمی رحمه الله چه نمکی به این شعر داده (قسمت زیارات امام رضا علیه‌السلام در مفاتیح آورده است) که هروقت زیارت می‌روم، بخواهم یا نخواهم زمزمه‌ام می‌شود و ... :

شاها چو تو را سگی بباید               گر من بُوَم آن سگ تو شاید
هستم سگکی ز حبس جسته          بر شاخ گل هوات بسته
خود را به خودی کشیده از جُل          افکنده به پیش تو سر ذُل
افکن نظری بر این سگ خویش          سنگم مزن و مرانم از پیش ...

دعا کنید بیفکند نظر را و نه سنگ را بر این همسایه‌ی ناخلف نااهل ...

********
"ثبت نام خادمی" را یادتان هست؟ آنجا عرض کردم و اینجا هم دوباره، که حرم فقط اینجا و این شهر نیست ... حرم، قلب شماست وقتی چشمتان به یادش تر می‌شود ... . شک نکنید!
پس شما از من "همسایه" هم "همسایه‌تر" هستید ... خیالتان تخت!

********

هنوز هم یک عالَم نوشتنم می‌آید به عشق آن مهربان! ولی خیلی سرتان را به درد آوردم!
فردا هم، خواهم نوشت، اگر آقا روزی‌ام کند ... .

 
<
میرمحمد
۰۷ مهر ۹۱ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵۲ نظر

 

خیلی سال پیش از امروز، مثل چنین روزهایی، دیوانه‌ای دَدمنش، که از خیلی وقت پیش چنگ و دندان نشان می‌داد، هوای دست‌درازی به خانه‌ی همسایه به سرش زد ... و با خیال کودکانه ناپخته‌ی چنگ انداختن به دامنه‌ی دماوند، عربده کشید و پنجه در خاک پاک انداخت ... .

و امّا همسایه، یک مرد داشت ... یک شیر پیر ... یکی که پُشت در پُشتش، بر می‌گشت به ابرمردی تکرارنشدنی ...

شیر پیر، شیربچه‌های دلاورش را به پیشواز آن دیوانه فرستاد! شیربچه‌هایی پیل‌افکن که پنجه‌ی دیوان زیادی را شکسته بودند ...

شیربچه‌ها، گوش به دهان پیر، رزمیدند و خروشیدند، تا دودمان دیو را به باد دادند! تا دیوان دیگر را هم درس دادند! درس فراموش‌نشدنی پروا و پرهیز از دست‌اندازی به خاک پاک ...

آسان نبود! دیو، با عربده مستانه‌اش، همه‌ی دیوها را خبر کرده بود، و شیربچه‌ها فقط بابایشان را داشتند و خدایشان را ... و برای همین، خون دلها خوردند، داغ‌ها دیدند، گرده‌ها به خنجرهای دوستان دریده شد و گردنها به زیر دشنه دشمنان رفت ... ولی میان خون، از پای فتاده و سرنگون، و البتّه سرفراز و سربلند، تا عمق سینه‌ی پر کینه‌ی دیو را خراشیدند ... و دیو با شاخ و چنگال شکسته، به سیاهی خود نشست ... وامانده‌تر و سیه‌روی‌تر از همیشه ... .

***

پیر، پس از راندن دیو، چشمان پاکش را بست، برای همیشه ... با دلی آرام، آرامتر از همیشه ...

و شیربچه‌ها، مرام پیر را در دلیرمرد دیگری جُستند و به گردش حلقه زدند ... و جنگ تمام نشد، هرگز تمام نشد ... فقط، رنگ و بوی دود و خون و باروت و خاک داغ، جایش را به بو و رنگ دیگری داد ...

***

خیلی سال بعد از آن روزگار رزم جانانه‌ی شیران و راندن دیوان، یعنی چیزی در حوالی همین امروز و در روزگار طلایی سرزمین امن ایمان، گند بی‌حرمتی از جانب شیطانک‌هایی آمد ... بی‌حرمتی به دردانه‌ی هستی، آن ابرمرد تکرارنشدنی ...

و عجیب آن که، از آن جانب دیگر، دنباله‌ی آخرالزّمانی سامری، دیوی از تبار ننگ اشکنازی، دوباره عربده‌ به سر انداخته و چنگ نشان می‌دهد و دندان!!! و همه‌ی آن‌ها و این‌ها گمانم فراموش کرده‌اند آن درسشان را ... .

***

و خیلی سال بعدتر، فرزندانمان خواهند خواند مثنوی‌های غرور و افتخار را ... که شیربچه‌های آخر دنیا، خوب وفا کردند به آیینشان و به خاکشان:

شیطان، با تمام هیمنه و هیبتش، با همه‌ی آدمکها و صورتک‌ها و مترسک‌هایش، به خاک پاک شیران گوشه‌ی چشم انداخت ... و طمع کرد به دامنه‌ی دماوند ... . و شیربچه‌ها -ققنوس وار- از خاک گلدان‌های ترک‌خورده لب پنجره‌ تاریخ، بر آمدند و به یاری زاده‌ی دیگر آن ابرمرد تکرارنشدنی شتافتند و آن لکّه‌ی ناپاک را از کنعان و سینا و ادوم، پاک کردند ... .

***

و پس از آن، زیاد نخواهد پایید، برآمدن آفتاب ... خواهد آمد ... و می‌دانیم که خواهد آمد‌ و به همین باور: "دل به پاییز نسپرده‌ایم ..."

 


 

تتمّه:        کِی پرچم مقدّس دارالخلافه را         ...      برقلّه‌ی رفیع دماوند می‌زنی

               بعد از زیارت نجف و طوس و کــــربلا   ...      حتماً سری به فکّه و اروند می‌زنی

               با اشک دیده، آب به قبر مطهّر ِ         ...      آنان که کشتگان فراقند می‌زنی

 

تذکّر: هرچه داریم، از برکت آن پیر و فرزندانش است ... غبار راهشان، توتیای چشمانمان ...

و راهشان، راهمان ... إن‌ شاء الله ...

تنبیه: تهدیدمان می‌کنند! و ما: ماییم و نوای بی‌نوایی  ... بسم الله اگر حریف مایی!

تکمله: صلواتتان، نور دیگری می‌فرستد، به آرام‌گاه قیصر شعر پارسی، "امین پور" ...

<
میرمحمد
۰۲ مهر ۹۱ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ نظر

 

صفر: قبل از این که چشمان عزیزتان را به این مطلب رنجه کنید، تقاضا می‌کنم این را (که همزمان با نوشتن این پُست گوش می‌کنم و حالم را خوب کرده) دانلود کنید و همزمان با شنیدنش، مطلبم را بخوانید! امید که به شما هم حال خوش بدهد!

یک: آمدن مهرماه امسال، هم‌زمان شده با ایّام میلاد بانوی "ماه" و حضرت "مهر" ... آن خواهر و برادر نازنین را می‌گویم که جادّه‌ی هزار کیلومتری‌ بین قم و مشهدشان، شاهرگ عاشقی ایرانیان است ... . قدمشان مبارک و امید که قدردان حضور مبارکشان در این خاک پاک باشیم ... .

دو: نود و یک هم به نیمه رسید و در نیمه‌ی گذشته، تلخ و شیرین بسیاری اتّفاق افتاد؛ شیرینی‌هایی همچون رمضان مردادی باصفا، رؤیاهای طلایی المپیک و پارالمپیک و ... و تلخی‌هایی که شاید بزرگترین‌شان ظلمی‌ که به امّت پیامبر رحمت در کشورهای مختلف رفت، بود و زلزله قلب ایران، آذربایجان و این آخری توهین به حضرت رسول اعظم صلّی الله علیه و آله و سلّم ... .

در تلخی‌ها هم‌زخمیم ... و خدای را سپاس که مردم سرزمینم، این قبیله جوانمرد، بامرام‌ترین مردمان هستند و به گرمی دستان آذری‌های نازنین را گرفتند، امشب هم در چهلمین روز آن مصیبت، از اخبار شنیدم که اوّلین واحد مسکونی بازسازی شده  زلزله‌زدگان تحویلشان شده، خدای را سپاس ... .

سه: در مورد توهین به رحمةٌ للعالمین، نکته‌ای را خیلی وقت است می‌خواهم بگویم. وقتی در خیابان با دعوایی مواجه می‌شویم که احیاناً طرفین بددهان و بی‌ادب باشند، هم خودمان و هم عزیزانمان را از آن معرکه دور می‌کنیم که مبادا گند فحش و اهانت، گوش و دلمان را بیازارد ... . در مورد توهین به پیامبر نازنین هم، دوستان من! همین اطّلاع اجمالی از توهین به آن بهترین آدمیان کافی است برای شوریدن و سوختن و سوزاندن ... شما را به خدا پی‌گیر این که "چی بوده و چه گفته و دانلود فیلم و ..." نباشید! باور بفرمایید گاهی شنیدن "توهین" به نازنین هستی، گناهی دارد به اندازه‌ی توهین کردن، همچنان که غیبت کننده و غیبت شونده در گناه شریک و سهیمند ... .

چهار: ماجرای توهین اخیر، شاید توطئه‌ای بود که حواسمان را از آن رنجی که برادرانمان می‌برند غافل کند ... . فراموششان نکنیم که اگر وجود نازنین پیامبر مکرّم الآن در میانمان بود [که هست البتّه] بی‌خیال توهین به خودش می‌شد و می‌گفت به کمک فرزندانم بشتابید ... .

پنج: شوق و ذوق کودکان و نوجوانان عزیز را که می‌بینم برای آمدن بهار تعلیم و تربیت، چیزی در سینه‌ام می‌شکفد از آن روزگار دور و ممنونشان هستم که با خنده‌هایشان و بوی خوب کیف و کتاب تازه‌شان، شادی را به مهمانی دل من می‌آورند ... . از خدای مهربان پیروزی و تندرستی‌شان را آرزومندم ... .

شش: دیروز، سالروز تولّد همسفر زندگی‌ام بود، آمدنش به خودم مبارک باد ... .

هفت: جمعه‌ی دیگری هم غروب شد و نیامدی ... .

<
میرمحمد
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ نظر

 

از سرای مرتضوی (پنجراه) اسباب‌بازی‌های پلاستیکی ارزان و جعبه‌های شانسی می‌خریدم و توی محلّه خودمان می‌فروختم! کنار خیابان و روی یک جعبه‌ی چوبی! و گاهی فرفره‌های کاغذی که با کاغذهای رنگی و لوخ (همان چوب حصیر) می‌ساختم هم!

از پاساژ قائم (میدان هفده شهریور) که آن زمان بورس تنقّلات (چیپس و پفک و شکلات و ...) بود، هَله هوله می‌خریدم و به همان شیوه‌ی فوق الذّکر می‌فروختم! گاهی هم از همانجا پودر نارگیل کیلویی می‌خریدم و با شکر مخلوط می‌کردم و با تکّه‌ای نی، در داخل نایلون کوچکی بسته‌بندی می‌کردم (درب نایلون را با شعله‌ی شمع می‌چسباندم) و نمی‌دانید چه خوش بفروش بود! تخمه و شاه‌دانه و نقل هم هکذا!

دستی در تولید هم داشتم! می‌رفتم توی صف شیر، چند مرتبه! تا این که چند شیشه شیر می‌خریدم! مادرجان مهربان، با شکر و زعفران می‌آمیختشان و در قالبهای کوچک یخدان، "آلاسکا" یا همان "بستنی یخی" می‌بست و بعد داخل کلمن و باز هم دست‌فروشی!

"فالی" را یادتان هست؟ شیرینی زولبیامانند و پیچ در پیچ (شبیه این تقریباً!) که یک سینی آن را بیست تومان می‌خریدم و مشتری‌ها پنج ریال و یا یک تومان می‌دادند و سرش را می‌گرفتند و بلند می‌کردند، هرچه که به دست می‌آمد و جدا می‌شد، مال مشتری بود! با این تفاوت که خیلی از هم‌صنفی‌هایم (!) کم فروشی می‌کردند و برای این که فالی کمتری نصیب مشتری بشود، جای جای آن را یواشکی با سوزن سوراخ می‌کردند تا موقعی که مشتری فالی را بلند کند، تکّه‌ی کوچکتری نصیبش شود! امّا این رفیق شفیقتان (!) اگر می‌دید کسی کمتر از معمول برده، خودش یک تکّه می‌کَند و تقدیم می‌کرد! از آن خنده‌دارتر این که وقتی بیست و پنج تومان کاسب می‌شدم (پنج تومان بیشتر از مایه)، بقیه را خودم می‌خوردم!!! آخر مادرجان گفته بود که سود بیشتر از آن پنج تومان حرام است! همان موقع‌ها، بهداشت و شهرداری به تولید و توزیع کنندگان فالی گیر دادند و بساط فالی فروشی از کوچه‌های پُر بچه جمع شد! برای همیشه!

پدر مهربانم خیّاطی داشت، توی مغازه‌اش خرده‌کاری‌های خیّاطی را انجام می‌دادم، دوختن دکمه و جادکمه، راسته کردن بندک کمربند، باز کردن درز لباسهایی که شاگردانش به اشتباه دوخته بودند و ... . و گمانم دستمزدی می‌گرفتم! چنین ناخلفی بودم من!

و اینها بود تا کلاس پنجم ابتدایی! دوران راهنمایی، تابستانها به یک فروشگاه لوازم منزل می‌رفتم؛ سخت بود! یک پسر ده یازده ساله و بارکشی اجاق گاز و بخاری و کارتنهای بسته‌بندی شده سرویس استیل و چینی و ... . صاحب مغازه معلّم هم بود، و دستمزدش خوب یادم مانده! هفته‌ای دویست و پنجاه تومان! تمام آن سه تابستان! (تورم آن زمانها اختراع نشده بود!)

تابستان اوّل دبیرستان، وضعیتم بهتر شد! یک مغازه سوغاتی و اجناس زوّاری نزدیک حرم مطهر، که دستمزدش روزی دویست و پنجاه تومان بود (خیلی خوش به حالم شده بود!) کارش سبکتر بود، ولی مشتری و فعّالیّت خیلی بیشتر! تا اواخر دبیرستان آنجا بودم؛ بعدش آنجا تبدیل شد به آبمیوه‌فروشی و چون دیگر این کار را خوش نداشتم، به "شاگردی کتابفروشی" در یک کتابفروشی در همان حوالی تغییر شغل دادم! کاری که مدّتها آرزویش را داشتم! یادم هست که ظهرها که صاحب مغازه تعطیل می‌کرد و می‌رفت تا عصر، خودم را در مغازه قفل شده حبس می‌کردم و غرق می‌شدم در کتاب!

بعد از دبیرستان، با "بازار" خداحافظی کردم! پیاده کردن نوارهای منابع شنیداری کتابخانه بر روی کاغذ، ویراستاری، ترجمه، عکّاسی پرسنلی، فتوشاپ‌کاری (!)، تایپ، نوشتن نامه عاشقانه برای دوستانی که می‌خواستند برای همسرشان عشق‌ بترکانند (!)، صحّافی، تکثیر سی دی، نوشتن تحقیق سفارشی (!)، اپراتوری تلفنخانه، طرّاحی جدول (!)، برق‌کشی، معرّق و ... کارهایی بود که بعد از دبیرستان با آنها پول در می‌آوردم! و موافقم با نظر شما که بعضی‌هایشان خیلی شرافتمندانه نبوده!

حالا هم که در خدمت شما وبلاگ خط‌خطی می‌کنم و گرفتار بیست و چند جوجه‌ی مرغ‌نشده (!) هستم و دو سه جایی چیزهایی به اسم درس در گوش خلق‌الله می‌خوانم و از خودم راهنمایی و مشاوره در می‌آورم و سایر مشاغل صادق و کاذب دیگر!

یک چنین ابوالمشاغلی* بوده‌ایم ما!

 


* مرحوم نادر ابراهیمی، کتابی دارند به نام "ابوالمشاغل" که سرگذشت‌نامه‌شان است. بخوانیدش!

** اگر "حال" و "دل" کار کردن داشته باشیم، کار زیاد است! بی‌کار نمی‌مانیم!

*** زندگی با درآمد خوب و پول فراوان نمی‌چرخد، با پول "بابرکت" می‌چرخد، حتّی اگر کم ... دعا کنید رزق همه‌مان حلال باشد ... .

<

میرمحمد
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر

 

ماه دختر!

ای سراسیمه رسیده از سفر ...

میوه‌ی قلب پدر ...

قلب این خاک اهورایی، برای تو، سرای تو ...

 

ماه دختر!

نور چشمان برادر ...

ای زلال رحمت حق، بر کویر داغ و گلهای ترنجیده ...

نوبهار شاد و سبز، در تموز سرخ‌فام ریگهای تفتیده ...

چشمه شیرین کوثر، جای پای تو ...

 

ماه دختر!

مهر خاور، آن ابرمرد دلاور،  آن برادر ...

بی‌تو تنها بود، در این خاک بی‌سامان ...

و تو ...

شیدای برادر ...

آمدی ... خوش!

ساحل دلهای دریایی، شهر قم، خاک پای تو ...

 

ماه دختر!

مهربان دختر!

آمدی تا حضرت "مهر" ...

آمدی تا "مهر"بان باشی ... پاسبان "مهر" ...

صد هزاران جان فدای مقدمت بانو!

سینه‌هامان، داغ از سوز فراق و عاشقیِ دیرپای تو ...

 

ماه دختر!

ای چراغ روشن شبهای بی نور و ستاره ...

ای ماه! ای آگاه!

آشنا با ناله‌های "إشفعی لی ..."

پس همانی را که دانی کن ... عند الله ...

ای مهربان بانوی ایران! جان جهان بادا فدای تو ...

 


قبولم می‌کنی بانو ...؟

 

میرمحمد
۲۶ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴۴ نظر

 

1. در راستای "عطربازی"مان، صبح امروز با "دانهیل قهوه‌ای" عزیز هم‌نفس شدیم و اوّل هفته‌مان را با یک عالمه حسّ خوب شروع کردیم! در اتوبوس که بحمدلله اتّفاق خاصّی نیفتاد! ولی به محض پیاده شدن از اتوبوس، چند قدمی که راه رفتم، بانوی میانسال عربی (و یا بانوی عرب میانسالی!) از پشت سر قدمشان را به قدم حقیر رساندند و شیشه‌ی عطر نصفه‌ای را به زور اهدا فرمودند و ما را با انبوهی حیرت و شگفتی تنها گذاشتند! بویش که کردم، همان رایحه لیموی مورد علاقه خودشان را حس کردم! عطر "سیترون" است گویا و البتّه قدری کهنه! حالا از صبح دارم فکر می‌کنم که این بنده خدا اگر وبلاگ‌نویس باشد، امشب اینطوری مطلب می‌زند که:

صبح امروز، از کنار آقایی می‌گذشتم که بوی خوبی می‌داد! از بس بویش خوب بود، ترسیدم چشم بخورد! فلذا شیشه عطر گندیده‌ام را به ایشان دادم که بوی گند بگیرد و خدای نکرده طوریش نشود ...!

و یا این که:

صبح امروز، از کنار آقایی می‌گذشتم که بوی گندی می‌داد! از بس بدبو بود، در حقّش مادری (خواهری؟! رفاقت؟! بوووووق؟!) کردم و شیشه عطر نازنینم را به وی اعطا فرمودم! باشد که آگاه شود به خطای خویش!

قدرنشناس نیستم و همین‌جا صمیمانه ازشان تشکّر می‌کنم، ولی قضاوت در مورد پُست جدید وبلاگ فرضی‌شان با خودتان!!!

 

2. هر مطلب جدیدی که می‌نویسم و منتشر می‌کنم، موجی از کامنتهای تبلیغاتی از جانب موتورهای محترم اسپمر، روانه وبلاگ حقیر می‌شوند! و مطمئنّاً تأیید و انتشار آنها، گامی است در راستای رسیدن آن بزرگواران به اهداف سودجویانه‌شان! به همین دلیل، زین پس ببینید چه بلایی بر سرشان می‌آورم! شما هم بیاموزید!

 

3. سال نود و یک هم دارد به نیمه می‌رسد ... آیا ما هم به نیم آنچه خدا از ما در این سال می‌خواست، رسیده‌ایم ...؟

 

4. این روزها، دیگر رژیم جواب نمی‌دهد و باید ورزش را سنگینتر کنم ... برای دو رقمی شدنم دعا کنید!

 

<
میرمحمد
۲۵ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ نظر

 

آدم عطربازی هستم! نمی‌دانم حُسن است یا عیب! فقط همین‌قدر می‌دانم که بینی‌ام (همان دماغ!) زود به یک رایحه عادت می‌کند و بعد برای این که خودم هم بوی عطری را که می‌زنم حس کنم و لذّت ببرم، مجبور می‌شوم دوز مصرفی را بالا ببرم و یا این که از عطر دیگری استفاده کنم، که البتّه من راه دوم را برگزیده‌ام!

هر بار که برای خرید عطر می‌روم، از رایحه‌های مختلف، خرید می‌کنم و معمولاً هر یکی دو روز از یک عطر استفاده می‌کنم و بعد عطر بعدی و بعدی تا این که باز برسم به همان عطر اوّلی!

البتّه در خلال این چندین و چندسال تجربه عطربازی، بعضی‌ها را واقعاً پسندیده‌ام و آنهایی را که برایم خیلی عالی بوده‌اند و معمولاً به خودم (!) و دوستانم توصیه می‌کرده‌ام اینها بوده‌اند:

باربریز ویکند، اُپن قهوه‌ای، آزارو ویزیت، مَکسی، بلو شادو، الأحلام و آخری‌ها هم استیشن و ورساچ.

امشب (دیشب؟!) هم به اتّفاق بانو، به دکّان عطّاری (!) رفتیم و ابتدا سراغ دو سه تا از بالایی‌ها را گرفتیم و بعد هم این‌ها را خریدیم:

دیزایر بلو: عطر خنک و دلپذیری که وقتی سراغ باربریز را گرفتیم و فروشنده نداشت، این را پیشنهاد داد و خوشمان آمد و خریدیم! 8 گرم!

اُپن قهوه‌ای: همان رایحه آشنای اُپن، ولی با بوی گرمتر و ماندگاری بالاتر. البتّه نه به مرغوبیّت گذشته! 8 گرم!

دانهیل قهوه‌ای: اوّلش مخلوط بوی چوب داغ و فاستونی اتو خورده می‌دهد! (این تشخیصم فروشنده را خنداند!) ولی بعد از باد خوردن، رایحه‌ای عالی دارد! گرم و مناسب برای پاییز و زمستان! 8 گرم!

اینکانتو: سرد و ملایم، و البتّه در برخورد اوّل شبیه بوی هلو و طالبی عطر "فواکه" ... فروشنده گفت زنانه است، ولی خوب چه می‌شود کرد وقتی خوشمان آمد ازش! 8 گرم!

آکوآ بولگاری: به خلاف اسم نچسبش (که واقعاً نمی‌دانم درست فهمیدم یا نه!) بوی محشری دارد! خیلی آشنا و خیلی غریب ... خنک است و فروشنده گفت ماندگاری زیادی دارد. 8 گرم!

آزارو کُرُم: که به جای آزارو ویزیت نازنین خریدم. بوی تند و تلخی دارد که به مرور و با هوا خوردن، به خنکی می‌زند و حسّتان را خوب می‌کند! 8 گرم!

سی اچ مردانه: یکی از نعمتهای خوب الهی که برای اوّلین بار یافتمش! با رایحه‌ای خیلی شیک و روشن! 12 گرم!

و در آخر هم، فروشنده محترم محبّت فرمودند و 8 گرم از پیشنهاد ویژه‌شان را به عنوان اشانتیون تقدیم نمودند: وان میلیون! (اسمش است! با قیمتش اشتباه نشود!) و واقعاً محشر است! در آن حد که به مچ دستم مالیده‌ام و از سر شب همین‌جور بویش می‌کنم و حالم خوب می‌شود!

گمانم اقلّا تا شب چله بس باشد خرید امشب (دیشب؟!) و منتظر تجربیّات و پیشنهادهای شما نازنینان برای خرید و عطربازی بعدی هستم!

<
میرمحمد
۲۴ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۴ نظر

امروز موجی از ابراز ارادت به حضرت پیامبر اعظم صلّی الله علیه و آله و سلّم به راه افتاده است ... موجی که از تبرّا و نفرت از دشمنان حضرتش شروع شد و باعث آن هم اهانت عدّه‌ای کوردل بود به حضرت پاکش ...

1. یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ ...
می خواهند نور خدا را به دهانهایشان خاموش کنند ولی خدا کامل کننده ، نور خویش است ، اگر چه کافران را ناخوش آید ...

باور داریم این آیه شریفه را ...  نور حقّ و حقیقت کامل خواهد شد، نشانه‌اش هم همین دست و پا زدنهای جاهلانه آن بی‌خبران از نور!

2. وقتی زبان منطق و استدلال کم می‌آورد و آدمها در مقابل حقیقتی به زانو در می‌آیند، واکنش آنان از دو حال خارج نیست، یا این که در مقابل حق، سر تعظیم فرود می‌آوردند و راه هدایت را می‌گزینند، و یا این که زبان به فحّاشی و وهن می‌گشایند!

3. نوزاد "بشریّت" با هبوط آدم علیه السلام زاده شد، مقارن نوح علیه السلام راه رفتن آموخت و معاصر ابراهیم علیه السلام به سخن آمد و با موسی و عیسی علیهما السلام به نوباوگی رسید و دست در دست حضرت پیامبر اعظم محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم به بلوغ رسید و عقل‌رس شد ... خدای را شاکریم که "بشریّت" در دوران جوانی خودش دارد این نواهای بدآهنگ را می‌شنود و این شنونده آنقدر عاقل هست که حقّانیّت و مظلومیّت حضرت مصطفی را بفهمد و بر جسارت و خسارت آن بدخواهان بددهان، لعن و نفرت و نفرین بفرستد ... .

 

4. چاه‌کن همیشه ته چاه است! آمدند ضربه‌ای به اسلام بزنند، حالا می‌خورند! نوش جانشان! می‌بینید و می‌شنوید که پاکستانی و مالزیایی و اردنی و بحرینی و افغانی و ترک و کرد و هندی و ایرانی و ... همه اختلاف نظرهایشان را فراموش کرده‌اند و زیر یک بیرق جمع شده‌اند و همه، فریاد شده‌اند ... روحی فداک یا رسول الله ...

5. و "رحمة للعالمین" از آن فراسوی دوردست، امّتش را تماشا می‌کند و با همان لبخند کریمانه‌اش، برای ما [و حتّی آنان] دعا می‌کند ... همه‌ی هست و نیستم فدای نام مقدّسش، ولی ما برای تکریمش چه کردیم که حالا از توهین به وی چنین برآشفته‌ایم ...؟ بیایید یک گوشه کار را بگیریم ... اینجا ...

 


بند سوم را که می‌نوشتم، به این فکر می‌کردم که این جوان رعنا، هنوز مانده تا عاقل‌مردی شود ... دعا کنید آن مرد مهربان بیاید و دست بر سر این جوان بکشد و عقلش را کامل کند ... شب جمعه است ...

*پایگاه خبری صراط نیوز لطف داشته‌ است، و همچنین سایت گرامی حرف تو.
<
میرمحمد
۲۴ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

 

امروز صبح، بعد از چند بار امروز و فردا، بالأخره نتایج آزمون سراسری اعلام شد و خیلی از عزیزانم، از بستگان دور و نزدیک گرفته تا دوستان و آشنایان و صد البتّه دوستانم در فضای مجازی‌ لبخندی پیروزمندانه زدند! یک تبریک درست حسابی بدهکارم به این عزیزان و از صمیم قلب برایشان آرزوی موفقیّت و شادکامی می‌کنم و دو نکته را خدمتشان عرض می‌نمایم:

1. در هر شهر و دیاری که هستید، و هر رشته و گرایشی که پذیرفته شده‌اید، خادمی آقا را فراموش نفرمایید ... یادمان نرود که هرجا هستیم، دقیقاً همانجا مورد توجّه امام زمانمان هست و مبادا طوری سلوک کنیم که قلب مهربانش را برنجانیم ... حواسمان به همین نکته باشد، در امان خواهیم ماند از خطرات و مفاسدی که ممکن است دامن‌گیرمان شود ... .

2. میوه‌ی شیرینی که امروز بعد از سالها رنج و زحمت، نوش جان کردید، درست است که زحمت آبیاری درختش را شما چندین سال کشیدید، ولی هرگز از "باغبانان مهربان" که نهالش را کاشتند، فراموش نکنید ... هرچه داریم و نداریم، از وجود نازنین پدر و مادرمان است ... قدرشان را بدانیم و همواره نزدیک‌ترین دوستمان بدانیمشان.

دو نکته هم عرض می‌کنم برای آن عزیزانی که امروز، آنچه را که دلشان می‌خواست در سایت سنجش ندیدند:

1. آیا واقعاً "هدف‌گذاری کلان" برای زندگی‌تان کرده‌اید؟ اگر بله، قدری دیدتان را بزرگتر و افق نگاهتان را وسیع‌تر کنید ... دانشگاه، تنها فرصت زندگی و دانشجو شدن تنها مسیر سعادت نیست ... هزاران راه دیگر هست که شما را به آن "هدف متعالی" می‌رساند و شاید تحصیلات عالیه یکی از آن راه‌ها باشد.

بکوشید و ننشینید و اگر از این راه موفّق نشدید، به بالای سرتان نگاهی بیندازید و از هزار راه نرفته راهی دیگر را برگزینید ...

گمان مبر که به پایان رسید کار پیر مغان

هزار باده ناخورده در رگ تاک است

2. دوچرخه‌ام را دزدیدند، ملول شدم، مادرم گفت: اگر با آن دوچرخه، فردا تصادفی می‌کردی، نمی‌گفتی ای کاش دزد می‌برد و من سوار نمی‌شدم؟! گفتم چرا! گفت: حال دزدیده‌اند تا فردا تصادف نکنی! و من از ته دل خندیدم!

پشت پرده واقعاً معلوم نیست چه خبر است! از کجا معلوم دانشگاه رفتن، باعث سقوطمان نشود و باعث رشدمان شود ...؟ منفی‌نگر نیستم، ولی با دید واقع‌نگر، کم نبودند کسانی که دانشگاه، نقطه‌ی سقوطشان شد ... .

وَ عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ

وَ عَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ 


تبصره: خاطره‌ای عجیب دارم در مورد همین دانشگاه نرفتن یک بنده خدا، که اگر مجالی بود و حوصله داشتید، بگویید تا برایتان تعریف کنم!

تکمله: امروز دو میهمان عزیز داشتیم، پدر نازنینم و مادر گرانقدرشان ... همین‌جا ازشان تشکّر می‌کنم که آمدند و برکت به خانه‌ام آوردند ... . برای سلامتی مسافرانمان هم دعا کنید ... .

تتمّه: در راستای اتّفاقات اخیر (!) به لطف خدای مهربان، پیش‌گویی آن بنده خدا نگرفت و حقیر هنوز زنده‌ام و جوجه‌گان هم واکسنشان را نوش جان فرمودند و الحمد لله همه چیز رو به راه و همه جا امن و امان است!

مرتبط:

رحمت!

 

<
میرمحمد
۲۲ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر
 
پرده‌ی اول:
استاد به شاگردش فرمود: به زودی دچار شبهه‌ای می‌شوید که چون نشانه‌ای ندارید و راهنمایی هم در دسترس‌تان نیست نجات نخواهید یافت مگر این که "دعای غریق" را بخوانید.

شاگرد پرسید: آن چه دعایی است؟

و استاد:

یا اللهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِکَ

شاگرد برای آن که تکرار کند و درس را بهتر به خاطر بسپارد:

یا اللهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ و الأبصار ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِکَ

استاد فرمود: به راستی که خدای عزّوجل مقلب القلوب و الابصار است، اما آن‌چنان که من گفتم بگو:

"یا اللهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِکَ"

و استاد مهربان، حضرت امام جعفر صادق علیه السلام، اینچنین درس امانت‌داری در نقل حدیث و دعا و پرهیز از بدعت و کم و زیاد کردن عبارات معصوم را به شاگردش (عبدالله بن سنان) داد ... .

 

پرده‌ی دوم:

می‌گوییم شیعه‌ هستیم، و پیرو آن نورهای پاک الهی، "پی رو" نه یک قدم عقب می‌افتد و نه یک قدم جلوتر می‌رود! و قرار شد که در چیزهایی که یادمان دادند، دخل و تصرّف نکنیم! همین امروز در همان مجلس ختمی که داستانش گذشت، از زبان قاری محترم و برای بار چند هزارم شنیدم که اتّفاقاً همین دعای فوق‌الذّکر را که امام خصوصاً روی آن دست گذاشتند و نهی کردند از دست‌کاری‌ش، موقع ختم جلسه به این صورت خواندند:

یا اللهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مقلّب القلوب، ثبّت قلوبنا علی دینک ...

خوب پدرجان من! می‌دانم ادبیات عرب بلدی و می‌توانی واژه مفرد را جمع مکسّر ببندی و ضمیر مضافٌ‌الیه آن را هم جمع بیاوری! ولی آیا لحظه‌ای فکر کرده‌ای که حتماً چنین چیزی را ائمه ما هم بلد بودند و اگر لازم بود در جمع آن طور خوانده شود، حتماً توصیه می‌فرمودند؟!

و ای خوانندگان گرامی! در ادعیه و زیارات، مبادا دخل و تصرّف کنید! همانی را بخوانید که هست! نه یک حرف کمتر و نه یک حرف بیشتر! که اگر فضیلتی به آن زیادت بود، مطمئن باشید معصوم علیه‌السلام دریغ نمی‌کرد!

آخر دعای سلامتی امام زمان عجّل الله فرجه (اللهمّ کن لولیّک ...) "برحمتک یا ارحم الراحمین" ندارد!

فرازهای معروف زیارت عاشورا (إنّی سلمٌ ...) یک بار در متن آمده است! اگر تکرار لازم بود، مانند لعن و سلام آخرش می‌گفتند که تکرار کنید (و جالب است که آنچه دستور به تکرار داده‌اند -صد لعن و صد سلام- را تکرار نمی‌کنیم!)

در مورد فرازهای کمیل و ندبه و توسّل هم همینطور!

و هزاران مورد دیگر که خودتان بهتر از این حقیر می‌دانید!

<
میرمحمد
۲۲ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر