هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

هو الرزّاق

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۱:۱۳ ب.ظ

 

از سرای مرتضوی (پنجراه) اسباب‌بازی‌های پلاستیکی ارزان و جعبه‌های شانسی می‌خریدم و توی محلّه خودمان می‌فروختم! کنار خیابان و روی یک جعبه‌ی چوبی! و گاهی فرفره‌های کاغذی که با کاغذهای رنگی و لوخ (همان چوب حصیر) می‌ساختم هم!

از پاساژ قائم (میدان هفده شهریور) که آن زمان بورس تنقّلات (چیپس و پفک و شکلات و ...) بود، هَله هوله می‌خریدم و به همان شیوه‌ی فوق الذّکر می‌فروختم! گاهی هم از همانجا پودر نارگیل کیلویی می‌خریدم و با شکر مخلوط می‌کردم و با تکّه‌ای نی، در داخل نایلون کوچکی بسته‌بندی می‌کردم (درب نایلون را با شعله‌ی شمع می‌چسباندم) و نمی‌دانید چه خوش بفروش بود! تخمه و شاه‌دانه و نقل هم هکذا!

دستی در تولید هم داشتم! می‌رفتم توی صف شیر، چند مرتبه! تا این که چند شیشه شیر می‌خریدم! مادرجان مهربان، با شکر و زعفران می‌آمیختشان و در قالبهای کوچک یخدان، "آلاسکا" یا همان "بستنی یخی" می‌بست و بعد داخل کلمن و باز هم دست‌فروشی!

"فالی" را یادتان هست؟ شیرینی زولبیامانند و پیچ در پیچ (شبیه این تقریباً!) که یک سینی آن را بیست تومان می‌خریدم و مشتری‌ها پنج ریال و یا یک تومان می‌دادند و سرش را می‌گرفتند و بلند می‌کردند، هرچه که به دست می‌آمد و جدا می‌شد، مال مشتری بود! با این تفاوت که خیلی از هم‌صنفی‌هایم (!) کم فروشی می‌کردند و برای این که فالی کمتری نصیب مشتری بشود، جای جای آن را یواشکی با سوزن سوراخ می‌کردند تا موقعی که مشتری فالی را بلند کند، تکّه‌ی کوچکتری نصیبش شود! امّا این رفیق شفیقتان (!) اگر می‌دید کسی کمتر از معمول برده، خودش یک تکّه می‌کَند و تقدیم می‌کرد! از آن خنده‌دارتر این که وقتی بیست و پنج تومان کاسب می‌شدم (پنج تومان بیشتر از مایه)، بقیه را خودم می‌خوردم!!! آخر مادرجان گفته بود که سود بیشتر از آن پنج تومان حرام است! همان موقع‌ها، بهداشت و شهرداری به تولید و توزیع کنندگان فالی گیر دادند و بساط فالی فروشی از کوچه‌های پُر بچه جمع شد! برای همیشه!

پدر مهربانم خیّاطی داشت، توی مغازه‌اش خرده‌کاری‌های خیّاطی را انجام می‌دادم، دوختن دکمه و جادکمه، راسته کردن بندک کمربند، باز کردن درز لباسهایی که شاگردانش به اشتباه دوخته بودند و ... . و گمانم دستمزدی می‌گرفتم! چنین ناخلفی بودم من!

و اینها بود تا کلاس پنجم ابتدایی! دوران راهنمایی، تابستانها به یک فروشگاه لوازم منزل می‌رفتم؛ سخت بود! یک پسر ده یازده ساله و بارکشی اجاق گاز و بخاری و کارتنهای بسته‌بندی شده سرویس استیل و چینی و ... . صاحب مغازه معلّم هم بود، و دستمزدش خوب یادم مانده! هفته‌ای دویست و پنجاه تومان! تمام آن سه تابستان! (تورم آن زمانها اختراع نشده بود!)

تابستان اوّل دبیرستان، وضعیتم بهتر شد! یک مغازه سوغاتی و اجناس زوّاری نزدیک حرم مطهر، که دستمزدش روزی دویست و پنجاه تومان بود (خیلی خوش به حالم شده بود!) کارش سبکتر بود، ولی مشتری و فعّالیّت خیلی بیشتر! تا اواخر دبیرستان آنجا بودم؛ بعدش آنجا تبدیل شد به آبمیوه‌فروشی و چون دیگر این کار را خوش نداشتم، به "شاگردی کتابفروشی" در یک کتابفروشی در همان حوالی تغییر شغل دادم! کاری که مدّتها آرزویش را داشتم! یادم هست که ظهرها که صاحب مغازه تعطیل می‌کرد و می‌رفت تا عصر، خودم را در مغازه قفل شده حبس می‌کردم و غرق می‌شدم در کتاب!

بعد از دبیرستان، با "بازار" خداحافظی کردم! پیاده کردن نوارهای منابع شنیداری کتابخانه بر روی کاغذ، ویراستاری، ترجمه، عکّاسی پرسنلی، فتوشاپ‌کاری (!)، تایپ، نوشتن نامه عاشقانه برای دوستانی که می‌خواستند برای همسرشان عشق‌ بترکانند (!)، صحّافی، تکثیر سی دی، نوشتن تحقیق سفارشی (!)، اپراتوری تلفنخانه، طرّاحی جدول (!)، برق‌کشی، معرّق و ... کارهایی بود که بعد از دبیرستان با آنها پول در می‌آوردم! و موافقم با نظر شما که بعضی‌هایشان خیلی شرافتمندانه نبوده!

حالا هم که در خدمت شما وبلاگ خط‌خطی می‌کنم و گرفتار بیست و چند جوجه‌ی مرغ‌نشده (!) هستم و دو سه جایی چیزهایی به اسم درس در گوش خلق‌الله می‌خوانم و از خودم راهنمایی و مشاوره در می‌آورم و سایر مشاغل صادق و کاذب دیگر!

یک چنین ابوالمشاغلی* بوده‌ایم ما!

 


* مرحوم نادر ابراهیمی، کتابی دارند به نام "ابوالمشاغل" که سرگذشت‌نامه‌شان است. بخوانیدش!

** اگر "حال" و "دل" کار کردن داشته باشیم، کار زیاد است! بی‌کار نمی‌مانیم!

*** زندگی با درآمد خوب و پول فراوان نمی‌چرخد، با پول "بابرکت" می‌چرخد، حتّی اگر کم ... دعا کنید رزق همه‌مان حلال باشد ... .

<

۹۱/۰۶/۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
میرمحمد

خاطرات

دل‌نوشت

نظرات  (۱۶)

قالب نو مبارک..
پاسخ:

سلام
ممنون از آمدنتان و نظر لطفتان ...
التماس دعا ...
چه فعال بودید..
اینهایی که گفتید ندیدم اما از پدر شنیدم..خعلی جالب است..
پاسخ:

سلام
شنیدنش که خعلی (!) جالب باشد، دیدنش و انجامش چقدر جالب بوده!!!
ممنون از محبّتتان!
یا حق!
سلام بر شما؛
ممنون از همراهیِ تان در "رواقِ" محقر...؛
قصد داشتم "هم از آفتاب" را "لینک" کنم و "پیوند" بزنم، که از آنجایی که بزرگواری‌تان را به تمامی دیده‌ام، شما لطف داشتید و زودتر پیشقدم شدید؛
به هر حال، باعثِ مباهات است برای من...
ضمناً، مطلبتان را دوست داشتم؛ و خوش به حالتان که بسی تجربه مند هستید در زندگی؛
من هم در همین تابستان، دو ماهی سرگرمِ بیشتر کرایه و کمتر فروشِ کتاب بودم... با کتاب مأنوس بودن را خیلی دوست دارم؛
در همه مراحلِ زندگی، موفق باشید "انشاءالله".
التماس دعا.
پاسخ:

سلام استاد بزرگوارم

"رواق" هرجا که باشد، تکّه‌ای از بهشت است ... به همان گستره و بلند مرتبگی ...

سپاس از عنایتتان ... و ممنون از این که سیاهه‌ام را لایق "پیوند" دانستید ...

اجرتان با حضرت آفتاب ...

برای خالص شدنم دعا کنید ...

یا حق
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۰۰ مسیح کردستانی
بنده خوب خدا سلام..
امر به بازدید فرموده بودید..خدمت رسیدیم حیفمان آمد سر سری بخوانیم و جوابی بدهیم.. وقت که گذشت دیدم نیم ساعتی در حال خواندن مطالب بلاگتان(شما بخوانید بلادتان) بودیم..

مع الوصف برای نمای خانه تان باید مشخصات بدهید... چند اشروق یا ادلال می خواهید صرف المال کنید؟؟
در همین بلاگفا قلم خواهید زد یا ورد پرس؟؟؟
قالب رایگان می خواهید یا اختصاصی(پولکی)؟؟؟

اگر بیشتر می فرمودید دقیقتر این ذهن فانوسی امان کمک تان می کرد...

در خدمتیم... آشنا هم داریم هم برای گرافیک و هم قالب....
پاسخ:

سلام استاد مهربان
ممنون از عنایتتان و شرمنده از این که باعث تصدیع شدم ...
بیش از لیاقتم لطف دارید، من که عرضه‌ی جبران ندارم، اجرتان با "او" ...
برای قالب، خدمتتان خواهم رسید ان‌شاءالله ...
التماس دعا ...
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۱۶ می خواهم آخوند شوم
متقابلا قالب نو شما هم مبارک خیلی خوشرنگ است
پاسخ:

سلام بزرگوار
ممنون از عنایتتان
التماس دعا ...
ادعای انتظار چیزی است که راحت میشود مدعی ان بود اما اگر پای عمل در میان باشد خیلی ها سر افکنده خواهند بود .

"""اللهم عجل لولیک الفرج"""


----------------------

بـ روزم
پاسخ:

سلام بزرگوار

ممنون از دعوتتان ... خدمت رسیدم و استفاده کردم ...
سربازی‌تان مقبول حق ... التماس دعا ...
با سلام و تشکر از حضور زیبایتان ....
عکس را الان میتوانید نگاه کنید ...
پاسخ:

سلام بزرگوار
ممنون از عنایتتان
التماس دعا ...
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۰۴ احمدی دلاور
سلام:

بامطلب(شعر) * مهدی گمگشته باز آمد به ایران * به روزم.
خوشحال میشم قدم (کلیک) رنجه فرمایید"

*یاعلی*
پاسخ:

سلام بزرگوار
انجام وظیفه نمودم
به امید هدایت همه‌مان ...
التماس دعا ...
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۳۵ احمدی دلاور
... دیگه پیدات نیست؟؟؟؟
اتفاقا هنوز تو ذهنمی"ولی خیلی کم پیدا شدی"
خوشحالم هنوز فعالی"
پاسخ:

سلام دوباره

ممنون از لطف و توجّهتان ...

سربلند و تندرست باشید

التماس دعا
سلام بزرگوار!
یک چند تا شغل دیگه هم عوض میکردید بد نبود
وقتی این قسمت "ظهرها که صاحب مغازه تعطیل می‌کرد و می‌رفت تا عصر، خودم را در مغازه قفل شده حبس می‌کردم و غرق می‌شدم در کتاب!" خوندم بسی کیفور شدم... حس زیبایی را منتقل کردید
التماس دعا
پاسخ:

سلام

اگر وقتم اجازه بدهد، بدم نمی‌آید بعضی شغلهای دیگر را هم امتحان کنم! دعا کنید بشود!
در مورد حسّتان هم اگر بگویم در آن چند ساعت تعطیلی و تاریکی مغازه، فقط شاید نیمساعتش را خرج نماز و ناهار (نان گوشت‌کوبیده و گوجه و خیاری که مادر همراهم کرده بود) می‌کردم و بقیه را فقط کتاب می‌جویدم (!) و شب هم که به منزل می‌رفتم، بقچه‌ام را با کتاب امانتی پُر می‌کردم تا فردا، چه خواهید گفت؟! شما با شنیدنش کیفور شدید! ولی من با یاد آن دوران، اشک به چشم می‌آورم ...
یادش بخیر ...
به هرحال، ممنون از آمدنتان و قلم رنجه کردنتان ...
التماس دعا ...
تنت سالم، سرایت سبز باشد / برایت زندگی اسان بماند
تمام فصل سالت عید باشد / چراغ خانه ات تابات بماند
پاسخ:

سلام استاد بزرگوارم ...

ممنون از عنایتتان و هدیه زیبایتان ...

التماس دعا ...
از بزرگترهامون درمورد این دست فروشی ها زیاد شنیدم خیلی مهیجه پدر منم وقتی کوچیک بودن کاک می فروختند
هی....چقدر زمونه بی رحمانه رنگ عوض می کنه و همه چی رو با خودش تغییر میده پسر بچه های اون زمونه از همون کوچیکی تو فکر استقلال بودن و این که دستشون تو جیب خودشون باشه و البته الانم پسرهای گنده تو فکر استقلالن با این تفاوت که دستشون آنی و کمتر از آنی از جیب باباهاشون جدا نمیشه
پسر بچه های اون زمونه عشقشون این بود که کار کنن تا بهشون بگن مرد!پسر های این زمونه کم مونده روسری سرشون کنن!الان اگه خونواده ای پسربچه شو بفرسته یه جا کار کنه علاوه بر سرزنش های مردم پسره به جای سرکار سر از انجمن حمایت از کودکان در میاره که از مادر و پدرش شکایت کنه....!
هعی...روزگار....
پاسخ:

سلام بزرگوار

ممنون از آمدنتان، و سپاس برای از دل نوشتنتان ...

حتماً آن جریان سبیل پسرهای دیروز و ابروی پسرهای امروز را هم شنیده‌اید! خوش به حال ما که از پسرهای دیروزیم!!!

باز هم از عنایتتان متشکّرم ...

التماس دعا ...
سلام بزرگوار!
آپ کنید دیگهههههههههههههه
پاسخ:

سلام

واقعاً از قصورم عذرخواهم ...

انجام وظیفه خواهم کرد ان‌ شاء الله ...

ممنون از لطف همیشگی‌تان ...

التماس دعا ...

سلام من اومدم!!!
ای جانم
عجب روزگار پر تجربه ای کاش زودی بابا بزرگ بشین،چقدر عقده خاطرات بابابزرگانه دارم من
پاسخ:

سلام

خوش آمدید و ان‌شاءالله با دست پر و دل شاد ...

ممنون از لطفتان ...

یا حق!
۱۰ مهر ۹۱ ، ۱۴:۱۶ دلیلی صالح
سلام
آمدم و هرچه نوشته بودی خواندم اصلن نگران نباش!
پاسخ:

سلام حضرت استاد

ممنون از تشریف فرمایی‌تان!

محبّت فرمودید!

التماس دعا
این قسمت نقطه ابهام بود..گفتم بپرسم تا برطرف بشه..:

"حالا هم که در خدمت شما وبلاگ خط‌خطی می‌کنم و گرفتار بیست و چند جوجه‌ی مرغ‌نشده (!) هستم و دو سه جایی چیزهایی به اسم درس در گوش خلق‌الله می‌خوانم و از خودم راهنمایی و مشاوره در می‌آورم و سایر مشاغل صادق و کاذب دیگر!"
پاسخ:

سلام بزرگوار
ممنون از آمدنتان ...
در مورد جوجگان، دعوت می‌کنم که پُست‌های قبلی با عنوان "پراکنده‌ها" را ملاحظه فرمایید! در مورد آن تدریس و مشاوره هم راستش خودم هم وسط نقطه‌ی ابهامم! دعا کنید روشن شوم!
روزگارتان خوش
التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">