هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل‌نوشت» ثبت شده است

از آنجا که حقیر، زاده و بزرگ‌شده کوچه‌های خاکی پایین پای شهر مشهد حضرت امام مهربانیهزاران سلام بر روح پاکش باد بوده ام، و نمی‌دانم آیا زمان ایشان هم لهجه تهرانی اختراع شده بوده (!)، یا اینکه هنوز لهجه مردمانش اصیل بوده، و از آنجا که در این مورد به شدت احساس تعلق خاطر می‌کنم و دردم می‌گیرد وقتی می‌بینم استاد دانشگاه اصفهانی،‌ با همان لهجه قشنگش تدریس می‌کند، ولی منِ مشهدی با رفیقم هم که حرف می‌زنم‌ لهجه قشنگ‌ترم را عمل می‌کنم (!) و از آنجا که می‌بینم دیگر راستی راستی دارد لهجه‌مان، مثل خیلی چیزهای دیگرمان از دست می‌رود و هیچکس به فکر نیست، تصمیم گرفتم یک پست اختصاصی و همواره درحال تکمیل برای واژگان این لهجه نازنین ایجاد نمایم! دست همه بر و بچه‌های باصفای همشهری را هم می‌فشارم و می‌بوسم که هم در تکمیل آن دستم را بگیرند و هم اینکه (مهمتر از این پُست) در تکلم به این لهجه، یاری کنند ...

برای دیدن واژگان به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

---------

پس‌نوشت: تا به حال ندیده‌ام هیچکدام از شهرداران و فرمانداران و مسئولان این شهر بهشتی، به لهجه مشهدی تکلم فرمایند...! پرتوقعی است آیا؟!

میرمحمد
۱۶ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

من بچه کوچه‌های دهه شصتم...

ــهم‌بازی توپ پلاستیکی که اگر پول داشتیم و روکشش می‌کردیم، چه خوش به حالمان می‌شد! هم‌بازی گرگم به هوا و هفت‌سنگ و "توشله‌بازی" ...

آن زمان، در شبانه‌روز یک ساعت فقط کودک بودیم! برنامه‌های تلویزیون سیاه و سفیدمان شاهدش بود! و بقیه‌اش هم با این‌که چیزی دستگیرمان نمی‌شد برای اثبات مرد شدنمان، سبیل به سبیل بابا، "ارتش سری" و "گزارش هفتگی" می‌دیدیم!

ــهم‌دوره اعلام سلامتی زرمندگان از رادیو که: "به نام خدا فلانی هستم اعزامی از فلان ..." و خبر دادن به همسایه ...

یادتان هست؟!

فخر فروشی همسایه سمت راستی به این که پیکان مدل 56 دارد و مباهات همسایه سمت چپی به این که تلفن دارد و حسرت من به آن همسایه وسط کوچه، که بچه‌اش موقع بازی از تلویزیون رنگی‌شان تعریف می‌کرد و من:"برو یَرَه خالی نَبند! مَگِه مِشَه آقای "دیدنی‌ها" کتش قِرمِز باشَه؟!"

من بچه کوچه‌های دهه شصتم...

آن وقت‌ها همه چی عمومی بود! حمام عمومی، تلفن عمومی، شادی عمومی و درد، زخم، غم عمومی ...

من خوب یادم است، جنگ بود و محاصره بود و ترور بود و بمباران بود و آتش گرفتن نفتکش‌ها و باد کردن نفت روی دستمان بود و همه مصیبتهای آدم و ما بودیم و سفره‌های نان خالی، ولی خیلی پهن به گستردگی دل آدمها ...

و امروز ...

آهای بچه‌های همیشه‌قهر اتوبان دهه هشتاد و نود و صد! چه می‌دانید کوچه‌های آشتی‌کنان دهه شصت را...؟!

ما نسل سوخته مملکت نبودیم،‌ نسل پخته‌ایم ...


پایگاه وزین خبری-تحلیلی صراط نیوز، مرحمت فرموده و این نوشته حقیر را بازنشر نموده‌اند، در ماه رحمت،‌ برای قلمشان و قدمشان برکت را از سفره‌دار این ماه خواستارم ...

لینک این مطلب در صراط‌نیوز

<
میرمحمد
۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر
نام : شاهرخ ضرغام 
نام پدر : صدرالدین  
تاریخ تولد :  ۱۳۲۸
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت : آبادان
اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و... 
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
 

عجیب حکایتی دارد این شاهرخ، و کارستانی کرده ... قبلا برایتان از علی گندابی نوشم، و این شاهرخ هم از جنس همان "مرد" است ... همان آزاد شده، همان حرَ ...

چون داستان شاهرخ مفصل بود و عکسهای فراوانی هم ضمیمه داشت، بهتر دونستم که در قالب PDF و فایل Word تقدیمتون کنم که برای استفاده‌های بعدی هم راحت‌تر در دسترس باشه. لینک دانلود این سرگذشت‌نامه رو همین پایین گذاشتم و درخواست اکید دارم که دانلود کنید و با دل بخونیدش... همچنین یک تیکه فیلم از مصاحبه شاهرخ هم هست که لینک اون رو هم گذاشتم ...

حال و هوای آدم را بدجور خوب می‌کند این شاهرخ ...

فرمت PDF

فرمت DOC

لینک دانلود فیلم مصاحبه

میرمحمد
۱۴ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خدا جان سلام! امیدوارم حالت خوب باشد؛ اگر جویای احوال ما هستی، حالمان خوب است و ملالی نداریم بجز دوری شما ... و راستی، چه ملالی بزرگتر از این...؟

صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ فَکَیْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ ...

آهان، یادمان آمد خدا جان! ملال بزرگتر این است که پوستمان کلفت شده خدا جان! آنقدر کلفت که دردی را که علی علیه‌السلام هم صبر بر آن نتوانست، ما اصلا حسش نمی‌کنیم!

خدا جان! می‌خواستم خیلی چیزها این سحر رمضان ازت بخواهم، ولی ... لطف کن و فقط پوست کلفتمان را بتراش!

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی‌دردی علاجش آتش است ...

قربان محبتت خدا جان!


پس‌نوشت: دقایق سوخته بعد از سحری خوردن، که خیلی‌ها توی رودرواسی، خرج نماز شبشان می‌کنند، نشسته‌ام و این‌ها را سیاه می‌کنم! برای شفایم دعا کنید ...

میرمحمد
۱۴ مرداد ۹۱ ، ۰۴:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

میلاد کریم اهل بیت علیهم السلام، جوان ارشد بهشت، حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک!

هیچ دقت کرده‌اید، حسن یعنی خوب و نیکو؟ و هیچ دقت کرده‌اید که این روزها، ما بچه شیعه‌ها، کمتر این اسم مقدس را روی فرزندانمان می‌گذاریم؟! اقلا کمتر از متین و رامتین و مبین و قس علی هذا ...!

-------

سری به تبیان زدم برای گرفتن عیدی امشب، این‌ها نصیبم شد که دلم نیامد در لذت شنیدنشان با شما شریک نشوم: "حق خودت" با صدای استاد هاشمی نژاد، "خاندان کرامت" با صدای استاد رفیعی و "هدیه امام حسن علیه السلام" با صدای فرزاد جمشیدی ... .

<
میرمحمد
۱۳ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قرص ماه تمام شده، و با کامل شدنش، ماه خوب خدا را نیمه کرده...

یک جورایی، این نیمه دوم، دل آدم تنگ می‌شود، می‌گیرد و می‌شکند ... قرارهایی که گذاشته بودیم، آن که می‌خواستیم، شدیم آیا ... ؟

خدایا! ماه خوش اخلاقت، نیمه شد، آیا بداخلاقی‌های من هم نیمه شد؟

و عجیب بوی شهادت دارد می‌آید ... شهادت چشم خدا، گوش خدا، شیر خدا ... کمتر از هفت روز و شب دیگر ...

-------------

پس‌نوشت یکم:می‌دانم که دلتان گوش دارد، پس با گوش دل بشنوید این را تا در حال و هوای امشبم شریک شوید: آتش توفنده ...

پس‌نوشت دوم: حلالم کنید رفقا اگر شب عیدی، رنجاندمتان ...

و مثل همیشه، نیازمند دعاهایتان هستم ...

<
میرمحمد
۱۳ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

جوون روی تخت جلوی کافه، وسط رفیقاش نشسته بود، موهای بور، چشای خوشرنگ،  نگاه جذاب و گیرا، هیکل ورزشکاری و اندام ورزیده ای داشت. یه کلاه خوشرنگ هم روی سرش گذاشته بود که به ابهت و جلالش رونق داده بود. جاهل محل بود و از اون قرشمالای قمه کش همه فن حریف! هرکی از جلوی کافه رد میشد، یا از روی ادب، یا از روی ترس بهش عرض سلام و چاکری می کرد. چندتا از نوچه هاش دورش نشسته بودن و غرق دود قلیون، از قضیه عرق خوری دیشب و کل کل با جاهلای محله بالا گپ می زدن! جوون همونطور که حواسش به رفیقاش بود، گاهی زیرچشمی اطرافو می پایید و به عرض ادب رهگذرا، با اشاره چشم و ابرو جوابی می داد ... یهو نوچه ها دیدن که نگاه قشنگ لوتی توی هم رفت، کلاه قشنگشو از سرش برداشت و به طرفی انداخت! توی موهای صاف و مرتبش چنگ انداخت و به هم ریختشون و سرشو پایین انداخت...! یکی از نوچه ها با چشای گرد شده، نی قلیون رو از لبش برداشت و پرسید: چت شده سالار؟ چرا پریشون شدی؟ جوون همونطور که سرش پایین بود و با دستمال یزدیش بازی بازی می کرد، آروم گفت: دختر حاجی همسایه که یه زمانی خاطرخواه هم بودیم ، چند شب پیش عروس یه بابایی شد؛ داشت رد می شد و یه آن دیدم داره با شوق و حسرت نیگام میکنه ... خوف کردم نکنه ما رو از شوهر خودش خوشگلتر ببینه و یه وقت ناموس مردم، دلش به مرد خودش سرد بشه ... .

"ایول لوتی ... خراب مرام و غیرتتیم ..." زمزمه درهم برهم نوچه ها بود ... .

***

اسمش علی بود و چون توی محله گنداب همدان ساکن بود بهش میگفتن "علی گندابی". بزن بهادر محل بود و خلافی نبود که نکرده باشه! یه عده از جوونای مردمم دورش جمع شده بودن و به اسم نوچه، دسته جمعی همه جور کثافتکاری میکردن. ولی هنوز یه نمه معرفت و مرام توی وجودش مونده بود؛ از جنس معرفت و غیرتی که همه جوونای این مرز و بوم دارن ...

***

گذشت و گذشت تا این که یه اتفاق دیگه توی زندگی علی گندابی افتاد... .

یه آقا روضه خونی بود به نام شیخ حسن، اهل همدان بود و گاهی برای منبر و روضه به اطراف شهر می‌رفت، خودش اینجوری تعریف میکنه:

"ایام عاشورایی بود و یه بعد از ظهرى به محله ى حصار در بیرون همدان براى روضه خونى رفته بودم، کمى دیر شد، وقتى به شهر برگشتم دروازه رو بسته بودن، در زدم، صداى على گندابى رو شنیدم که مست و لا یعقل پشت در نعره زد: کیه؟ خیلی ترسیدم، صدای بگو بخند اون و نوچه هاش میومد، میدونستم که شر و خطر پشت دره ... اما چاره ای هم نداشتم؛ اون وقت شب نه راه برگشت بود و نه موندن توی اون بیابون پر جونور امکان داشت، پس دل به دریا زدم و گفتم :شیخ حسن روضه خون هستم، در رو باز کرد و با یه نگاه خشم آلود فریاد زد: تا الآن کجا بودى؟ گفتم: به محله ى حصار براى ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) رفته بودم، گفت: آخوند! تو سال به دوازده ماه همش روضه میخونی؟ بیخیال بابا! گفتم امشب شب اول محرمه. یه وقت دیدم حالش عوض شد، سرش رو به دروازه کوبید و نعره زنان گفت: ای خاک بر سرم! شب اول محرّم آقا بوده و من نجسی خوردم؟ نوچه هاش تا دیدن هوا پسه پراکنده شدن و فرار کردن. علی اونقدر خودشو زد که به گریه افتاد. یه وقت با چشای سرخش بهم اخم کرد و غرید: باید براى منم روضه بخونی، گفتم: روضه مستمع و منبر مى خواد، گفت: اینجا همه چیز هست! بعد خودشو به زمین انداخت و چاردست و پا شد و گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، پشت من بشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخون!

از ترس چاره اى ندیدم، پشتش نشستم و شروع کردم مقدمات روضه... یه وقت تشر زد که آشیخ! اینا رو بیخیال! برو سر اصل مطلب! از ابالفضل بخون! منم که حالم منقلب شده بود، شروع کردم خوندن: "ای اهل حرم سید و سالار نیامد..." تا شروع کردم دیدم از شدت گریه و تکون خوردن شونه های علی دارم می لرزم ...  منم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا کردم و جوری که تموم عمرم اونجوری حال نکرده بودم ... وقتی روضه من تموم شد، مستی از سر علی پریده بود ... ."

***

بعد این جریان، علی گندابی که به برکت مولای همه لوتیا، حضرت امام حسین، مرد و مردونه توبه می کنه، بیخیال نوچه و نوچه بازی میشه و همه کثافتکاریا رو میذاره کنار و میره پابوس سلطان کربلا ... . وقتی حسابی دل و روحشو صفا میده، میره نجف و ساکن خاک پای مولای پهلوونای دوعالم و شاه مردان میشه و اونی که یه عمر بی نماز بوده، با خودش قرار میذاره که هرشب، جانمازش رو پشت سر پیشنماز حرم حضرت مولا پهن کنه... .

***

و اما عاقبت کار علی گندابی ...

یه شب، بین نماز مغرب و عشا، به پیشنماز حرم (که از علمای بزرگ و همه کاره حرم بوده) خبر میدن که فلان عالم بزرگ محترم و  متدین از دنیا رفته؛ پیشنماز هم دستور میده که فوراً توی دالون متصل به سرداب مطهر مرقد پاک حضرت امیر براش یه قبرجا آماده کنن ... بعد نماز عشا براش خبر میارن که قبر حاضره! اما ظاهراً اون عالم سکته کرده بوده و الان به لطف خدا زنده شده! شیخ لبخندی میزنه و مشغول دعا میشه که بعد چند دقیقه پشت سرش ولوله ای میشه ... بر میگرده و میبینه مردم علی گندابی رو دراز کردن و دارن سعی میکنن به حال بیارنش... . شیخ آهی میکشه و میگه: "إنا لله و إنا إلیه راجعون ... علی گندابی توی سجده بین دو نمازش، اون قبر خالی رو از خدا خواست ... ببرینش و توی سرداب، در محضر مولای جوونمردا خاکش کنین ..."

***

قربون چشم و دل پاک همه شما جوونمردا بشم ...

ممنون همتون که بزرگواری کردین و با حوصله، مطلبو خوندین؛ اما شنیدن صوتش هم حال و هوای خودشو داره ... هرکدوم از سرورا که دوست داشت جریانو گوش کنه، از اینجا فایلشو دانلود کنه. قربون همتون! یا حق!

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همت شحنه نجف ...

میرمحمد
۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

غروب رازآلود جمعه، غربت غریبی داره ... میگن کائنات دلگیر می‌شن از اینکه جمعه‌ای دیگه غروب شد و نیومد ...

دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری، بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است
بهشتی که سر خوش ز دیدار یاری
نسیم کرامت وزیدن گرفته
و باران رحمت چکیدن گرفته
مبادا بدوزی نگاه دلت را
به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره ی بد شدیدا گرفته
خدایا به روی درخشان مهدی
به زلف سیاه و پریشان مهدی
به قلب رئوفش که دریای داغ است
به چشمان از غصه گریان مهدی
به لب های گرم علی یا علیش
به ذکر حسین و حسن جان مهدی
به دست کریم و نگاه رحیمش
به چشم امید فقیران مهدی
به حال نیاز و قنوت نمازش
به سبحان سبحان سبحان مهدی
به برق نگاه و به خال سیاهش
به عطر ملیح گریبان مهدی
به حج جمیلش به جاه جلیلش
به صوت حجازی قرآن مهدی
به صبح عراق و شبانگاه شامش
به آهنگ سمت خراسان مهدی
به جان داده های مسیر عبورش
به شهد شهود شهیدان مهدی
مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان
تفضل بفرما بر این بنده ی بی سر و پا
مرا همدم و محرم و همرکاب سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان...
این بخشی از یک نوای خیلی زیباست، مناسب حال و هوای این ساعت و این روز ...
این نوا با صدای مداح اهل بیت، علی فانی، واقعا شنیدن داره ... حتما از اینجا یا اینجا دانلود کنید و با دل بشنوید و...

اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید ...

<
میرمحمد
۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

این روزها، معرکه امتحان الهی و معلوم شدن مرد و نامرد است ... رمضان مردادی ...

خدا به خودش مبارک می‌گوید با این بندگانش ...

وقتی دست آدم می‌ایستد و فقط دل می‌نویسد، از "مرد روزه‌دار" که می‌بینی که پای تنور داغ، نان خلق الله را در‌ می‌آورد، و برای التیام عطش، دستمال خیس را روی سر و دوشش می‌اندازد ..

و از "زن روزه‌دار" که در آفتاب سوزان، با چادر مشکی، کودکش را بغل می‌کند و می‌دود و می‌دود تا خانه‌ای و خانواده‌ای را بگرداند ...

بهشت، گوارایتان بندگان مبارک و متبرک خدا ....

<
میرمحمد
۱۳ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر