روضه دوم
خوشتیپ و رعنا بود «ابراهیم» ... از آن قیافههایی که دل میبرد و چشم خیره میکند ...
توی راه باشگاه، چشم دو تا دختر به هیکل ورزشکاری و چهرهی جذّابش افتاده بود و دلشان لرزیده بود. خودش که حواسش نبود، رفیقش دیده بود و توی باشگاه برایش تعریف کرده بود؛ جا خورد و توی فکر فرو رفت و ... . از فردا، با پیراهن و شلوار گشاد و روی و موی دَرهم بَرهم میآمد ... . لباسهایش را هم داخل نایلون پلاستیکی میریخت به جای ساک ورزشی که ورزشکار بودنش معلوم نباشد ... .
********
کفر رفیقش در آمده بود ... آخر مطمئن مطمئن بود که «ابراهیم» با آن همه ورزیدگی و تمرین و آمادگی، با ضربه فنّی حریفش را شکست میدهد. ولی نشد! به راحتی به حریفش باخت! موقع مسابقه اصلا به داد و بیداد مربّی توجّهی نمیکرد و بعد از مسابقه هم در مقابل نق نق اطرافیان، فقط لبخندی زد و «غصه نخور»ی گفت و لباسش را پوشید و رفت ... .
رفیق عصبانی، نیم ساعتی نشست تا کمی آرام شد و بعد راه افتاد سمت خانه. توی راه همان حریف «ابراهیم» را دید که آشنایان و مادرش دورهاش کرده بودند و اشک و خندهی شادی ... . «ببخشید، شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟» با عصبانیت جواب داد: «فرمایش؟» گفت: «آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم گفتم من شکی ندارم از شما میخورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش! مادر و برادرم آن بالا نشستهاند ... ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن ... بعد زد زیر گریه زد و ادامه داد: «من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ...» و رفیق ابراهیم به یاد تمرینهای سخت او، بغضش گرفت و سرش را پایین انداخت و آرام بارید ... .
********
یک بار دیگر، مسابقات کشتی قهرمانی 74 کیلوگرم باشگاههای کشور بود. ابراهیم یکی یکی حریفان را شکست داد تا به نیمه نهایی رسید. در نیمهنهایی خیلی بد کشتی گرفت، باخت و سوم شد ... . بعدها که حریفش را دیدند، گفته بود: «آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم، اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دیده بود. به ابراهیم که تا آن موقع نمیشناختمش گفتم: رفیق! این پای من آسیب دیده است، هوای ما را داشته باش! ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم! بازیهای او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فنونی بود که روی پا میزد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد. ولی من با کمال نامردی یک خاک ازش گرفتم و خوشحال ازین پیروزی به فینال رفتم ...»
********
پهلوان بود، و معلّم نمونه ... . دبیر ورزش یکی از دبیرستانهای منطقهی 14 و معلّم عربی یکی از مدارس منطقهی محروم 15 تهران. صبحها از جیب خودش برای بچههای مستضعف مدرسه، نان و پنیر میخرید. نظرش این بود که اینها اکثراً گرسنه میآیند سر کلاس و آدم گرسنه درس نمیفهمد ... . نه تنها معلّم عربی و ورزش بود، که مربّی اخلاق بود ... همیشه زنگ تفریح بچهها دورهاش میکردند ... . مرادشان بود با آن همه خصلتهای انسانی ... . سال 58-59 دبیر نمونه شد و حکم استخدامیاش آمد. امّا بیخیال مدرسه شد و رفت به جبهه ... .
********
صدای خوبی داشت و برای رزمندگان مدّاحی میکرد. یک شب مسألهای پیش آمد که خیلی رنجیده خاطر شد و قسم خورد که دیگر نخواند ... . امّا همان سحر بچهها را بیدار کرد و اذان گفت و بعد از نماز جماعت شروع کرد مدّاحی حضرت زهرا سلام الله علیها ... . دوستانش که قسم دیشبش را دیده بودند، تعجّب کرده بودند. تا این که خودش به حرف آمده بود: «چیزی که بهت میگم تا زندهام جایی نقل نکن" و بعد ادامه داده بود: "دیشب خواب به چشمم نمیاومد ولی نیمههای شب کمی خوابم برد، یک دفعه دیدم وجود مطهر حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها) تشریف آوردند و گفتند: "نگو نمیخوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان" ...»
********
رفیقش میگفت: «عراقیها به روز بیست و دو بهمن خیلی حساس بودند؛ لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود. به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: «شاید عراق میخواد پیشروی بکنه. اما بعیده، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره.» عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطهای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشه. آنچه میدیدم باور کردنی نبود. از محل کانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار میآمد. سریع رفتم پیش بچههای اطلاعات عملیات و گفتم: «عراق داره کار کانال رو یه سره میکنه» اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده میشد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: «ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.» اما وقتی به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید. بچههای اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه میکردم. نزدیک غروب بود. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود که از همان محل کانال میآیند. فریاد زدم و بچهها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده میکردیم. به بچههای دیگه هم گفتم تیراندازی نکنین. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا میآیید؟ حال حرف زدن نداشتند؛ یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یکی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. کمی که به حال آمدند گفتند: «از بچههای کمیل هستیم» با اضطراب پرسیدم: «بقیه بچهها چی شدن؟» در حالی که سرش را به سختی بالا میآورد گفت: «فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه» هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم:«این پنج روز، چه جوری مقاومت کردین؟» حال حرف زدن نداشت. مقداری مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: «ما که این دو روزه زیر جنازهها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود» دوباره نفسی تازه کرد و با آرامی گفت: «عجب آدمی بود! یه طرف آرپیجی میزد یه طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت»، یکی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: «همه شهدا رو ته کانال کنار هم میچید. آذوقه و آب رو پخش میکرد، به مجروحها میرسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت» گفتم: «مگه فرماندها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از کی داری حرف میزنی؟» گفت: «یه جوونی بود که نمیشناختمش، موهاش کوتاه بود و یه شلوار کُردی پاش بود» یکی دیگه گفت: «روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی میکرد و روحیه میداد» داشت روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصاتِ ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: «آقا ابرام رو میگی! درسته؟ الان کجاس؟» گفت: «آره انگار، یکی دو تا از بچهها آقا ابراهیم صِداش میکردن» دوباره با صدای بلند پرسیدم: «الان کجاست؟» یکی دیگر از اونها گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش رو سر بچهها میریخت زنده بود. بعد به ما گفت: «عراق نیروهاش رو برده عقب حتما میخواد کانال رو زیر و رو کنه؛ شما هم اگه حال دارین تا این اطراف خلوته بلند شید برید عقب، خودش هم رفت که به مجروحها برسه و ما اومدیم عقب» یکی دیگه گفت: «من دیدم که زدنش، با همون انفجارهای اول افتاد روی زمین ...» بیاختیار بدنم سُست شد و اشک از چشمانم جاری شد ... شانههایم مرتب تکان میخورد. دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه میکردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد ... .
********
از 22 بهمن سال 61 تا به حال که هنوز پیکر «ابراهیم» پیدا نشده سی سال میگذرد و اگر فردوسیای بود، بسی رنج برده بود و حماسهها سروده بود ... . دوستانش میگویند همیشه دوست داشت گمنام بماند و گمنام برود و به آرزویش رسید ... .
میگویند، بعدها از جیب یکی از همانها که در کانال «کمیل» جا مانده بود، دفترچهی خاطراتی پیدا کرده بودند که در آخرین صفحهاش این نوشته بود:
«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنار هم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنهات پسر فاطمه ...»
مرتبط:
آب ِ نطلبیده همیشه مراد نیست ! ...
گاهی باید بنوشی و
قربانی شوی .........
در دَم . . .
.
.
.
دعا را بــــــــــــــ التماس می خواهم.