هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

روضه دوم

شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۲۸ ب.ظ

خوش‌تیپ و رعنا بود «ابراهیم» ... از آن قیافه‌هایی که دل می‌برد و چشم خیره می‌کند ...

توی راه باشگاه، چشم دو تا دختر به هیکل ورزشکاری و چهره‌ی جذّابش افتاده بود و دلشان لرزیده بود. خودش که حواسش نبود، رفیقش دیده بود و توی باشگاه برایش تعریف کرده بود؛ جا خورد و توی فکر فرو رفت و ... . از فردا، با پیراهن و شلوار گشاد و روی و موی دَرهم بَرهم می‌آمد ... . لباسهایش را هم داخل نایلون پلاستیکی می‌ریخت به جای ساک ورزشی که ورزشکار بودنش معلوم نباشد ... .

********

کفر رفیقش در آمده بود ... آخر مطمئن مطمئن بود که «ابراهیم» با آن همه ورزیدگی و تمرین و آمادگی، با ضربه فنّی حریفش را شکست می‌دهد. ولی نشد! به راحتی به حریفش باخت! موقع مسابقه اصلا به داد و بیداد مربّی توجّهی نمی‌کرد و بعد از مسابقه هم در مقابل نق نق اطرافیان، فقط لبخندی زد و «غصه نخور»ی گفت و لباسش را پوشید و رفت ... .

رفیق عصبانی، نیم ساعتی نشست تا کمی آرام شد و بعد راه افتاد سمت خانه. توی راه همان حریف «ابراهیم» را دید که آشنایان و مادرش دوره‌اش کرده بودند و اشک و خنده‌ی شادی ... . «ببخشید، شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟» با عصبانیت جواب داد: «فرمایش؟» گفت: «آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم گفتم من شکی ندارم از شما می‌خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش! مادر و برادرم آن بالا نشسته‌اند ... ما را جلوی مادرمان خیلی ضایع نکن ... بعد زد زیر گریه زد و ادامه داد: «من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ...» و رفیق ابراهیم به یاد تمرینهای سخت او، بغضش گرفت و سرش را پایین انداخت و آرام بارید ... .

********

یک بار دیگر، مسابقات کشتی قهرمانی 74 کیلوگرم باشگاه‌های کشور بود. ابراهیم یکی یکی حریفان را شکست داد تا به نیمه نهایی رسید. در نیمه‌نهایی خیلی بد کشتی گرفت، باخت و سوم شد ... . بعدها که حریفش را دیدند، گفته بود: «آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم، اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دیده بود. به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفیق! این پای من آسیب دیده است، هوای ما را داشته باش! ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم! بازی‌های او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فنونی بود که روی پا می‌زد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد. ولی من با کمال نامردی یک خاک ازش گرفتم و خوشحال ازین پیروزی به فینال رفتم ...»

********

پهلوان بود، و معلّم نمونه ... . دبیر ورزش یکی از دبیرستانهای منطقه‌ی 14 و معلّم عربی یکی از مدارس منطقه‌ی محروم 15 تهران. صبحها از جیب خودش برای بچه‌های مستضعف مدرسه، نان و پنیر می‌خرید. نظرش این بود که اینها اکثراً گرسنه می‌آیند سر کلاس و آدم گرسنه درس نمی‌فهمد ... . نه تنها معلّم عربی و ورزش بود، که مربّی اخلاق بود ... همیشه زنگ تفریح بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند ... . مرادشان بود با آن همه خصلتهای انسانی ... . سال 58-59 دبیر نمونه شد و حکم استخدامی‌اش آمد. امّا بی‌خیال مدرسه شد و رفت به جبهه ... .

********
صدای خوبی داشت و برای رزمندگان مدّاحی می‌کرد. یک شب مسأله‌ای پیش آمد که خیلی رنجیده خاطر شد و قسم خورد که دیگر نخواند ... . امّا همان سحر بچه‌ها را بیدار کرد و اذان گفت و بعد از نماز جماعت شروع کرد مدّاحی حضرت زهرا سلام الله علیها ... . دوستانش که قسم دیشبش را دیده بودند، تعجّب کرده بودند. تا این که خودش به حرف آمده بود: «چیزی که بهت می‌گم تا زنده‌ام جایی نقل نکن" و بعد ادامه داده بود: "دیشب خواب به چشمم نمی‌اومد ولی نیمه‌های شب کمی خوابم برد، یک دفعه دیدم وجود مطهر حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها) تشریف آوردند و گفتند: "نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان" ...»

********

رفیقش می‌گفت: «عراقی‌ها به روز بیست‌ و دو بهمن خیلی حساس بودند؛ لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود. به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: «شاید عراق می‌خواد پیشروی بکنه. اما بعیده، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیش‌روی خودش رو هم می‌گیره.» عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه‌ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشه. آنچه می‌دیدم باور کردنی‌ نبود. از محل کانال سوم فقط دود بلند می‌شد و مرتب صدای انفجار می‌آمد. سریع رفتم پیش بچه‌های اطلاعات‌ عملیات و گفتم: «عراق داره کار کانال رو یه سره می‌کنه» اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: «ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.» اما وقتی به یاد حرفهایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید. بچه‌های اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه می‌کردم. نزدیک غروب بود. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود که از همان محل کانال می‌آیند. فریاد زدم و بچه‌ها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده می‌کردیم. به بچه‌های دیگه هم گفتم تیراندازی نکنین. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا می‌آیید؟ حال حرف زدن نداشتند؛ یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یکی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می‌لرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. کمی که به حال آمدند گفتند: «از بچه‌های کمیل هستیم» با اضطراب پرسیدم: «بقیه بچه‌ها چی شدن؟» در حالی که سرش را به سختی بالا می‌آورد گفت: «فکر نمی‌کنم کسی غیر از ما زنده باشه» هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم:«این پنج روز، چه جوری مقاومت ‌کردین؟» حال حرف زدن نداشت. مقداری مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: «ما که این دو روزه زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود» دوباره نفسی تازه کرد و با آرامی گفت: «عجب آدمی بود! یه طرف آرپی‌جی می‌زد یه طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت»، یکی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: «همه شهدا رو ته کانال کنار هم می‌چید. آذوقه و آب رو پخش می‌کرد، به مجروح‌ها می‌رسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت» گفتم: «مگه فرماند‌ها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از کی داری حرف می‌زنی؟» گفت: «یه جوونی بود که نمی‌شناختمش، موهاش کوتاه بود و یه شلوار کُردی پاش بود» یکی دیگه گفت: «روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی می‌کرد و روحیه می‌داد» داشت روح از بدنم جدا می‌شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصاتِ ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: «آقا ابرام رو می‌گی! درسته؟ الان کجاس؟» گفت: «آره انگار، یکی دو تا از بچه‌ها آقا ابراهیم صِداش می‌کردن» دوباره با صدای بلند پرسیدم: «الان کجاست؟» یکی دیگر از اونها گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش رو سر بچه‌ها می‌ریخت زنده بود. بعد به ما گفت: «عراق نیروهاش رو برده عقب حتما می‌خواد کانال رو زیر و رو کنه؛ شما هم اگه حال دارین تا این اطراف خلوته بلند شید برید عقب، خودش هم رفت که به مجروح‌ها برسه و ما اومدیم عقب» یکی دیگه گفت: «من دیدم که زدنش، با همون انفجارهای اول افتاد روی زمین ...» بی‌اختیار بدنم سُست شد و اشک از چشمانم جاری شد ... شانه‌هایم مرتب تکان می‌خورد. دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می‌کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد ... .

********

از 22 بهمن سال 61 تا به حال که هنوز پیکر «ابراهیم» پیدا نشده سی سال می‌گذرد و اگر فردوسی‌ای بود، بسی رنج برده بود و حماسه‌ها سروده بود ... . دوستانش می‌گویند همیشه دوست داشت گمنام بماند و گمنام برود و به آرزویش رسید ... .

می‌گویند، بعدها از جیب یکی از همان‌ها که در کانال «کمیل» جا مانده بود، دفترچه‌ی خاطراتی پیدا کرده بودند که در آخرین صفحه‌اش این نوشته بود:

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنار هم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه‌ات پسر فاطمه ...»

 


مرتبط:

حرّ امام خمینی

آن مرد ... این خاک ...


<
۹۱/۰۸/۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰
میرمحمد

دل‌نوشت

نظرات  (۱۵)

۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۲:۳۶ آهسته عاشق می شوم

آب ِ نطلبیده همیشه مراد نیست ! ...

گاهی باید بنوشی و

قربانی شوی .........

در دَم . . .

.

.

.

دعا را بــــــــــــــ التماس می خواهم.

پاسخ:
سلام استاد
ممنون که آمدید
عزاداری تان مقبول حق ...
التماس دعا

سلام

 

متن فوق العاده ای بود............. اجرتون با امام حسین (ع)

 

درضمن بازم بابت لطفی که به من داشتید ممنونم و امیدوارم آقای ما امام رضا علیه السلام  حاجت همه عاشقانشون رو بدن علی الخصوص حاجت شمارو و ممنون که برای من هم دعا میکنید

 

 

پاسخ:
سلام بزرگوار
ممنون از توجّه و حوصله تان ...
زیبا دیده اید، وگرنه شایسته این لطف و تمجید نیستم ... «فوق العاده» آن پهلوانی است که آنچه نوشته ام شمه ای از بزرگی و جوانمردیش است ... .
و سپاس براای دعاهای خوبتان
التماس دعا
واقعا بر کرامتهای انسانی نوحه می کنم که حسین انسان بود و کریم...بر انسانیت گریه می کنم که عباس علمدار انسان بود و نه غولی سر بر آسمان و پا بر زمین که از دست دادن دست برایش غمی باشد. بر حیا می گریم که زینب استوره حیا بود نه خواهری بر مزار برادر نوحه گر...آخ که نمی دانید چقدر دل گرفته ام...
پاسخ:
سلام بزرگوار
خدا کند وارث حسین علیه السلام بیاید و همه ی آن «از دست رفته ها» را باز گرداند ...
التماس دعا
تا زنده ایم هوشیاریم و هوشیار در خودی خود اسیر است و تا عقل باقی است خود از میانه بر نمی خیزد مگر آنکه شراب مرگ در کشیم که یکسره از عقل و از خود می رهاندمان. این سرّی است که در موه قبل ان تموتوا فاش کرده اند: بشنوید و بمیرید...

شهید آوینی
پاسخ:

سلام استاد


بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید


التماس دعا

سلام علیکم.
ممنون.
مطلبی که به عنوان منبر مطالعه فرمودید از کتاب شریف معراج‌السعاده‌، ملای نراقی بود.
به علاوه این‌که تا جایی که حافظه‌ی ضعیف بنده یاری می‌کند، حضرت آقای بهجت هم این قسم تعارفات را حرام می‌دانستند.
باز هم ممنون می‌شوم و لطف کنید با منبع بگویید. این‌طور حق معلمی به گردن‌مان پیدا می‌کنید.
پاسخ:
سلام استاد بزرگوار
ممنون از لطف و توجه حضرتعالی و شرمنده از جسارتم ...
نظر حضرت آیه الله مکارم را در این لینک (سوال دوم) می توانید ملاحظه بفرمایید:

http://makarem.ir/websites/farsi/estefta/?mit=855

و مرحوم آیه الله تبریزی هم در استفتاءات جدید (جلد 2 صفحه 229) فرموده اند که: «این قبیل تعارفات داخل إخبار نیست تا کذب حساب شود»

عزاداری و هیأتتان مقبول حق
برای آدم شدن من هم دعا کنید ...
پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله قفسی عاشقت شده است
...

پاسخ:
سلام

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی‌شود
گیرم که برکه‌ای نفسی عاشقت شده است ...

عزاداری‌تان مقبول
التماس دعا ...
باسلام

زینب جان!
شرمنده ایم که بهای حسینی شدن ما بی حسین شدن تو بود
و شرمنده تر آنکه تو بی حسین شدی و ما حسینی نشدیم.

یا حسین(ع)

بروزم باشاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
پاسخ:
سلام بزرگوار

سپاس که دعوتم کردید ... بهره بردم ...

خیرتان مقبول حق

التماس دعا ...

از جنس دیگری بودند انگار این "مَردانِ مَرد ، مَردانِ خدا"...؛

ممنون از مطالبِ تأثیرگذارتان؛

دعا بفرمایید.

پاسخ:
سلام بزرگوار
مثل همیشه با نظر لطف قضاوت فرموده‌اید ... .
تندرست و خدایی باشید تا همیشه ...
التماس دعا

سلام قارداش.

انشاالله با اربابش محشور شوند و ما لیاقت  شفاعت اونارو داشته باشیم.

التماس دعــــا

پاسخ:
سلام برادر مهربانم
سپاس برای حضورتان و آمین به دعای خوبتان ...
برای آدم شدن من هم دعا کنید ...
روزگارتان خوش و خدایی ...
سلام.
ابراهیم مصداق آیه 30 سوره فصلت بود...
امروز در کلاس درس این آیه را مرور کردیم...کاش مثال شهید به یادم می آمد...
پاسخ:
سلام بزرگوار
کاش مثال شهید می‌شدیم ...
برای آدم شدنم دعا کنید ...
یا حق
۳۰ آبان ۹۱ ، ۱۳:۵۴ لثارات الحسین علیه السلام
  فاطمه جان!
شرمنده ام که بهای حسینی شدن من،بی حسین شدن تو بود...
و شرمنده تر آنکه تو بی حسین شدی و من حسینی نشدم....
دلمان به آن مستحبی خوش است،که جوابش واجب است:
               "السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام"
سلام علیکم .ایام تسلیت و سوگواری هاتون قبول باشه.التماس دعا...
                           یا علی علیه السلام
پاسخ:
سلام بزرگوار
ممنون از تسلیت و تعزیتتان ...
اجرتان با آفتاب کربلا علیه و علی آله الصلوات ...
امید که لبیک‌گوی واقعی پرچمدار انتقامش باشیم ...
التماس دعا ...

سلام ....

دلم ،اشک می ریزد

حرفی ندارم ...نه اینکه ندارم،حرفم نمی آید ....

دعایم کنید

اجرتان با صاحب این روزها

درپناه حق

پاسخ:
سلام بزرگوار
آبی که زورش به خاموش کردن جهنم برسد، همان اشک دل است ...
مبارکتان باد این بارش ... و این سکوت ...
برای آدم شدنم خیلی محتاج دعایم ...
خدا به همراهتان ...

سلام و عرض ادب
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟
اگر لایق باشم ،چشم
دعا میخواهم ....
خدا پشت و پناه لحظه هایتان.

پاسخ:
سلام سرورم
ممنون از لطفتان ...
اجرتان با حق مهربان
التماس دعا ...
عشق یعنی استخوان و یک پلاک ... سال های سال "تنها" زیر خاک...
شرمندگی مون بیشتر میشه وقتی اینا رو میخونم 
التماس دعا
پاسخ:
سلام بزرگوار
خدا کند راهرو خوبی باشیم برای راهشان ...
التماس دعا
۰۲ آذر ۹۱ ، ۰۶:۵۲ عارف عبد اله زاده
ممنون بابت انتشار./
پاسخ:
سلام بزرگوار
ممنون از لطف و آمدنتان ...
برای آدم شدنم خیلی دعا کنید که در ایام عزای مولای آزادگان، اینطور از مرگ نهراسم ...
یا حق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">