هو الرزّاق
از سرای مرتضوی (پنجراه) اسباببازیهای پلاستیکی ارزان و جعبههای شانسی میخریدم و توی محلّه خودمان میفروختم! کنار خیابان و روی یک جعبهی چوبی! و گاهی فرفرههای کاغذی که با کاغذهای رنگی و لوخ (همان چوب حصیر) میساختم هم!
از پاساژ قائم (میدان هفده شهریور) که آن زمان بورس تنقّلات (چیپس و پفک و شکلات و ...) بود، هَله هوله میخریدم و به همان شیوهی فوق الذّکر میفروختم! گاهی هم از همانجا پودر نارگیل کیلویی میخریدم و با شکر مخلوط میکردم و با تکّهای نی، در داخل نایلون کوچکی بستهبندی میکردم (درب نایلون را با شعلهی شمع میچسباندم) و نمیدانید چه خوش بفروش بود! تخمه و شاهدانه و نقل هم هکذا!
دستی در تولید هم داشتم! میرفتم توی صف شیر، چند مرتبه! تا این که چند شیشه شیر میخریدم! مادرجان مهربان، با شکر و زعفران میآمیختشان و در قالبهای کوچک یخدان، "آلاسکا" یا همان "بستنی یخی" میبست و بعد داخل کلمن و باز هم دستفروشی!
"فالی" را یادتان هست؟ شیرینی زولبیامانند و پیچ در پیچ (شبیه این تقریباً!) که یک سینی آن را بیست تومان میخریدم و مشتریها پنج ریال و یا یک تومان میدادند و سرش را میگرفتند و بلند میکردند، هرچه که به دست میآمد و جدا میشد، مال مشتری بود! با این تفاوت که خیلی از همصنفیهایم (!) کم فروشی میکردند و برای این که فالی کمتری نصیب مشتری بشود، جای جای آن را یواشکی با سوزن سوراخ میکردند تا موقعی که مشتری فالی را بلند کند، تکّهی کوچکتری نصیبش شود! امّا این رفیق شفیقتان (!) اگر میدید کسی کمتر از معمول برده، خودش یک تکّه میکَند و تقدیم میکرد! از آن خندهدارتر این که وقتی بیست و پنج تومان کاسب میشدم (پنج تومان بیشتر از مایه)، بقیه را خودم میخوردم!!! آخر مادرجان گفته بود که سود بیشتر از آن پنج تومان حرام است! همان موقعها، بهداشت و شهرداری به تولید و توزیع کنندگان فالی گیر دادند و بساط فالی فروشی از کوچههای پُر بچه جمع شد! برای همیشه!
پدر مهربانم خیّاطی داشت، توی مغازهاش خردهکاریهای خیّاطی را انجام میدادم، دوختن دکمه و جادکمه، راسته کردن بندک کمربند، باز کردن درز لباسهایی که شاگردانش به اشتباه دوخته بودند و ... . و گمانم دستمزدی میگرفتم! چنین ناخلفی بودم من!
و اینها بود تا کلاس پنجم ابتدایی! دوران راهنمایی، تابستانها به یک فروشگاه لوازم منزل میرفتم؛ سخت بود! یک پسر ده یازده ساله و بارکشی اجاق گاز و بخاری و کارتنهای بستهبندی شده سرویس استیل و چینی و ... . صاحب مغازه معلّم هم بود، و دستمزدش خوب یادم مانده! هفتهای دویست و پنجاه تومان! تمام آن سه تابستان! (تورم آن زمانها اختراع نشده بود!)
تابستان اوّل دبیرستان، وضعیتم بهتر شد! یک مغازه سوغاتی و اجناس زوّاری نزدیک حرم مطهر، که دستمزدش روزی دویست و پنجاه تومان بود (خیلی خوش به حالم شده بود!) کارش سبکتر بود، ولی مشتری و فعّالیّت خیلی بیشتر! تا اواخر دبیرستان آنجا بودم؛ بعدش آنجا تبدیل شد به آبمیوهفروشی و چون دیگر این کار را خوش نداشتم، به "شاگردی کتابفروشی" در یک کتابفروشی در همان حوالی تغییر شغل دادم! کاری که مدّتها آرزویش را داشتم! یادم هست که ظهرها که صاحب مغازه تعطیل میکرد و میرفت تا عصر، خودم را در مغازه قفل شده حبس میکردم و غرق میشدم در کتاب!
بعد از دبیرستان، با "بازار" خداحافظی کردم! پیاده کردن نوارهای منابع شنیداری کتابخانه بر روی کاغذ، ویراستاری، ترجمه، عکّاسی پرسنلی، فتوشاپکاری (!)، تایپ، نوشتن نامه عاشقانه برای دوستانی که میخواستند برای همسرشان عشق بترکانند (!)، صحّافی، تکثیر سی دی، نوشتن تحقیق سفارشی (!)، اپراتوری تلفنخانه، طرّاحی جدول (!)، برقکشی، معرّق و ... کارهایی بود که بعد از دبیرستان با آنها پول در میآوردم! و موافقم با نظر شما که بعضیهایشان خیلی شرافتمندانه نبوده!
حالا هم که در خدمت شما وبلاگ خطخطی میکنم و گرفتار بیست و چند جوجهی مرغنشده (!) هستم و دو سه جایی چیزهایی به اسم درس در گوش خلقالله میخوانم و از خودم راهنمایی و مشاوره در میآورم و سایر مشاغل صادق و کاذب دیگر!
یک چنین ابوالمشاغلی* بودهایم ما!
* مرحوم نادر ابراهیمی، کتابی دارند به نام "ابوالمشاغل" که سرگذشتنامهشان است. بخوانیدش!
** اگر "حال" و "دل" کار کردن داشته باشیم، کار زیاد است! بیکار نمیمانیم!
*** زندگی با درآمد خوب و پول فراوان نمیچرخد، با پول "بابرکت" میچرخد، حتّی اگر کم ... دعا کنید رزق همهمان حلال باشد ... .
<