او هم آدم است
يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۰۳ ب.ظ
چادرش را مرتب کرد و رویش را گرفت ولی باز هم سکوت ...پرسیدم: "خوب چرا حرفی نمیزنین؟ مگه نمیخواستین در مورد موضوع مهمی حرف بزنین؟ سراپا گوشم!" مِنّ و مِنّی کرد و باز همان نگاه ملتمسانه به مادرش ... . و برای چندمین بار، نگاه شماتتبار مادر و غر و لند زیر لب که "خودت بگو ملیحه! بگو چه دست گلی میخوای آب بدی!" دختر امّا باز سکوت کرد و من هم به هیچ رقم نتوانستم یخش را باز کنم؛ آخر از سر استیصال، همان نگاه پرالتماس را من به مادرش کردم که اقلاً شما بگو چه شده!
بالاخره مادر به حرف آمد و ششدانگ حواسم را جمع کردم که مبادا کلمهای نشنیده، روی زمین بیفتد و گم شود:
"دختره خیرهسر، دو ماهه حاملهست، عزا گرفته و روز و شب کارش شده نق زدن که مامان! یه دکتر خوب پیدا کن برم بندازمش؛ هرچی هم بهش میگم نکن دختر! خدا قهرش میاد..."
همین سه چهار جمله، طلسم سکوت دختر را شکست:
"ببینید آقا، من یه پسربچه دو ساله دارم، حالا ناخواسته این اومده و به هیچ وجه آمادگیش رو ندارم! هیچکس نیست به این مامان من حالی کنه که اگه اومدن اون بچه ناخواسته باعث بشه من به شوهرم و "امیرعلی" کمتر برسم که بدتره! بابا! من نمیتونم با وجود یه بچهای که تازه از شیر گرفتمش، یکی دیگه داشته باشم ... به خدا قوز بالا قوزه! سخته! خیلی سخت! میفهمین؟"
من: آره، میفهمم، واقعا سخته!
"خوب! همین! شما درک میکنی و میفهمی! ولی اینا نمیفهمن! من نه بنیه دارم، نه حوصله! میرم میندازمش، بعدشم فوقش دیه و استغفار و خلاص! خدا میبخشه دیگه! نمیبخشه؟!"
من: نمیدونم! آره! شاید ببخشه!
"خدا خیرتون بده که همینو میگین! من که هرچی به اینا میگم، گوش نمیکنن!"
من: ممنون! حق با شماست!
مادر، نگاهی از سر تأسّف به من انداخت و ناامید از این که از دست من هم برای متقاعد کردن دخترش کاری بربیاید، آه عمیقی کشید و عزم رفتن کرد، دختر هم شادمان از این که برای اقناع مادرش، حجّت دیگری هم پیدا کرده، نگاه شادمانهای به من کرد و نیمخیز شد ...
توی چشمهای مادر نگاهی کردم و گفتم: "ببخشید، میشه یه داستانی رو بگم، بشنوین و برین؟"
لحن و نگاهم طوری بود که مادر، به خیال این که میخواهم به سقط بچه، متقاعدترش کنم، نگاه پرسرزنش دیگری به من کرد و دختر با گفتن "البته! بفرمایید!" استقبال کرد.
...
دو سال پیش، خدای مهربون، اراده کرد به یکی از بندههای خوبش دو تا دستهگل قشنگ بده، فرشته مأمور بچهرسانی که حوصله رفت و آمد نداشت، نینیها رو برداشت و راهی شد که هر دوتا رو یک دفعه، دوقلو، بذاره توی دامن اون بنده! امّا بنده خوب خدا، بنیه ضعیف و حوصله کمی داشت! پس خدای مهربون -مهربونتر از هر مادر- به حقّ بنده خوبش رحمت بیشتری کرد و به فرشته مأمور بچهرسانی امر کرد دست نگه داره! و چیزی در گوشش گفت: "فرشته جان! هر دو را یک باره نبر! یکی یکی! تو که نمیدانی بزرگ کردن همزمان دو نوزاد، چقدر سخت است! یکی را ببر، و وقتی آن یکی کمی از آب و گل درآمد، دومی را ..."
...
قطره اشکی که ملیحه با گوشه چادرش پاک کرد و لبخند رضایت مادرش، علامت خوبی بود برای موفقیّت من در نجات جان یک "انسان" ...
------------------------------------------------------------------
اشتباه من و شما این است که لحظه به دنیا آمدن بچه را، لحظهای میدانیم که از بدن مادر جدا میشود ... امّا واقعیت این است که به مجرّد انعقاد نطفه، آن بچه به دنیا آمده و اراده خالق مهربان به "بودنش" تعلّق گرفته! فقط چون بیش از حد کوچک و ناتوان و بیدفاع است، نُه ماهی میهمان رحم گرم مادر است تا اندکی رشدش کاملتر شود و اقلا بتواند برای بیان احساسش گریه کند ...
جنین، همان نوزاد است ... و البتّه مظلومتر و بیدفاعتر ... چون عرضه همان گریه کردن را هم برای ابراز دردش و گرفتن حقّش ندارد ... .
سایت گرامی صراطنیوز، این مطلب را بازنشر داده است.
بالاخره مادر به حرف آمد و ششدانگ حواسم را جمع کردم که مبادا کلمهای نشنیده، روی زمین بیفتد و گم شود:
"دختره خیرهسر، دو ماهه حاملهست، عزا گرفته و روز و شب کارش شده نق زدن که مامان! یه دکتر خوب پیدا کن برم بندازمش؛ هرچی هم بهش میگم نکن دختر! خدا قهرش میاد..."
همین سه چهار جمله، طلسم سکوت دختر را شکست:
"ببینید آقا، من یه پسربچه دو ساله دارم، حالا ناخواسته این اومده و به هیچ وجه آمادگیش رو ندارم! هیچکس نیست به این مامان من حالی کنه که اگه اومدن اون بچه ناخواسته باعث بشه من به شوهرم و "امیرعلی" کمتر برسم که بدتره! بابا! من نمیتونم با وجود یه بچهای که تازه از شیر گرفتمش، یکی دیگه داشته باشم ... به خدا قوز بالا قوزه! سخته! خیلی سخت! میفهمین؟"
من: آره، میفهمم، واقعا سخته!
"خوب! همین! شما درک میکنی و میفهمی! ولی اینا نمیفهمن! من نه بنیه دارم، نه حوصله! میرم میندازمش، بعدشم فوقش دیه و استغفار و خلاص! خدا میبخشه دیگه! نمیبخشه؟!"
من: نمیدونم! آره! شاید ببخشه!
"خدا خیرتون بده که همینو میگین! من که هرچی به اینا میگم، گوش نمیکنن!"
من: ممنون! حق با شماست!
مادر، نگاهی از سر تأسّف به من انداخت و ناامید از این که از دست من هم برای متقاعد کردن دخترش کاری بربیاید، آه عمیقی کشید و عزم رفتن کرد، دختر هم شادمان از این که برای اقناع مادرش، حجّت دیگری هم پیدا کرده، نگاه شادمانهای به من کرد و نیمخیز شد ...
توی چشمهای مادر نگاهی کردم و گفتم: "ببخشید، میشه یه داستانی رو بگم، بشنوین و برین؟"
لحن و نگاهم طوری بود که مادر، به خیال این که میخواهم به سقط بچه، متقاعدترش کنم، نگاه پرسرزنش دیگری به من کرد و دختر با گفتن "البته! بفرمایید!" استقبال کرد.
...
دو سال پیش، خدای مهربون، اراده کرد به یکی از بندههای خوبش دو تا دستهگل قشنگ بده، فرشته مأمور بچهرسانی که حوصله رفت و آمد نداشت، نینیها رو برداشت و راهی شد که هر دوتا رو یک دفعه، دوقلو، بذاره توی دامن اون بنده! امّا بنده خوب خدا، بنیه ضعیف و حوصله کمی داشت! پس خدای مهربون -مهربونتر از هر مادر- به حقّ بنده خوبش رحمت بیشتری کرد و به فرشته مأمور بچهرسانی امر کرد دست نگه داره! و چیزی در گوشش گفت: "فرشته جان! هر دو را یک باره نبر! یکی یکی! تو که نمیدانی بزرگ کردن همزمان دو نوزاد، چقدر سخت است! یکی را ببر، و وقتی آن یکی کمی از آب و گل درآمد، دومی را ..."
...
قطره اشکی که ملیحه با گوشه چادرش پاک کرد و لبخند رضایت مادرش، علامت خوبی بود برای موفقیّت من در نجات جان یک "انسان" ...
------------------------------------------------------------------
اشتباه من و شما این است که لحظه به دنیا آمدن بچه را، لحظهای میدانیم که از بدن مادر جدا میشود ... امّا واقعیت این است که به مجرّد انعقاد نطفه، آن بچه به دنیا آمده و اراده خالق مهربان به "بودنش" تعلّق گرفته! فقط چون بیش از حد کوچک و ناتوان و بیدفاع است، نُه ماهی میهمان رحم گرم مادر است تا اندکی رشدش کاملتر شود و اقلا بتواند برای بیان احساسش گریه کند ...
جنین، همان نوزاد است ... و البتّه مظلومتر و بیدفاعتر ... چون عرضه همان گریه کردن را هم برای ابراز دردش و گرفتن حقّش ندارد ... .
سایت گرامی صراطنیوز، این مطلب را بازنشر داده است.
متنو که کامل خوندم یاد این جمله افتادم...نیدونم چرا
موفق باشید