به آن که «روح» به من بخشید ...
سه و نه دقیقهی بامداد امروز، در آن ساعت نزول فرشتگان برای تقسیم ارزاق ارواح، «خضر راه» به کلبهی سیاهم نور پاشید و رفت ... زهی سعادت و شوق ... . و دم «روح الله» عزیز گرم که واسطه شد و چشمم را به این وصال روشن نمود ... .
دلتان روشن و شاد است به خیل شاگردانی که به لطف خدا و مدد انفاس قدسیتان، هر یک «کس» شدهاند و دنیایی را «بس» ... و روسیاهم از این که آنقدر سیاهدل و سیاهرویم که نتوانستم آبرویی باشم برایتان ... فقط «شَین» ...
سرور من!
بیست سال گذشته از آن صبحهای سردی که زیر آفتاب نگاهتان زنده میشدم ... . و امروز فهمیدهام که چه غافل و جاهل بودهام که قدر آن «گنج مقصود» را ندانستم ... . شما بودید وجماعت «ابرار» و چه کوردل بودم که از دست دادمتان ... .
کهنسالْ درختِ پر بار و بر!
«شاخهی بریده»ای هستم با دلی پاره پاره که بدجور از «آدم» به دور شدهام و تشنهی تشنگیام ... .
استاد من!
پر از بغضم ... بغضهایی به دیرینگی بیست سال ... از همان سالهایی که گمتان کردم تا سالهایی که خودم را گم کردم و تا این روزها که همان «گم کردگی» را هم گم کرده ام ... .
«از عشق چه میدانی...» (که به لطف دوستی عزیز نصیبم شده) را در کیفم گذاشتهام و همچون پارهی گمشدهی احساسم، با خودم این طرف و آن طرف میبرم و واژگان را نه به چشم، که به «دل» میکشم ... . شود آیا که «صاحب بصر» شود این منجلاب سیاه گناه ...؟
«روح» و ریحان من!
یادم هست اگر یک روز نمیدیدمتان، همچون مرغ نیمذبح، پر پر میزدم و جای خالی «گمشده»ام را در «قلبم» هیچ نمیگرفت ... . و ببینید چه سنگی شده این تکه نجس وجودم که این همه سال ... .
میدانم که در خیل خریداران یوسف، این نخفروش بیمقدار به چشم یادتان آشنا نمیآید، و برای همین شرمم میآید قبل از زانو زدن در محضر حضرتتان، گوشآزارتان باشم ... و از طرف دیگر، با همه بیلیاقتی و بیمقداریام، شرم حضور دارم ... . شنیدهام که آخر صفر، میهمان امام رئوف (سایهاش مستدام) هستید ... خدا کند قسمتم شود دستبوسیتان ... .
و نمیدانید چه بر دلم گذشت وقتی بعد از این «تطاول»، تصویرتان را دیدم که چقدر پیر شدهاید و بر محاسن نازنینتان برف «پیری» نشسته ... .
مربّی من!
خیلی خیلی وضعم خراب شده ... سینهام ریش ریش است از آمد و رفتها و روحم آلوده و نژند از چرک و ریم ... نفستان را میجویم برای تطهیر ... . «آیا شود که گوشهی چشمی به ما کنند ...؟» و خستگیام را درمان شمایید ... .
آرام قلبم!
شرمندهام که موجب تصدیع شدم ... حدیث شیدایی، عنان از کف عقل میرباید و این خاکنشین را غافل میکند از این که چطور دارد چشم و دل سرورش را میآزارد ... عفوم کنید ... روحم به فدایتان ... .
با همهی وجود و هست و نیستم، خاضعانه و خاشعانه، التماستان میکنم که دعایم کنید!
میخواهم آدم شوم ... راه را نشانم دهید ...
میخواهم برگردم ... دستم بگیرید ...
میخواهم قبل از خاک شدن، پاک شوم ... نگاهم کنید ...
دعایم کنید که آدم شوم ... «آدم ...»
«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی ... » ... به امید وصال!
بیش از این نمیآزارمتان ... حلالم کنید سرورم!
مهربانخدای، یاور و دستگیرتان ... همیشه شاد و آرام باشید و سایهی عمرتان مستدام ... .
و لطف بیپایانش پشت و پناهتان ... .
شاگرد نالایقتان
میرمحمد
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد