داستان سواد ما!
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ
چند سالی دیر رسیدم! در زمانهای که "عروس خانم" یک سال بعد "مامانخانم" میشد، پدر و مادر گرامی من، چهارسالی منتظر شدند تا روادید ما جور شد و پا به این عالم فانی گذاشتیم! از آنجا که خانواده پدری اصلاً نوهای نداشتند و خانواده مادری هم نوه دختری، هنوز نیامده خیلی عزیز بودیم! و از آنجا که خانواده پدری پسردوست بودند و خانواده مادری دختردوست، و از آنجا که در آن دوران هنوز دانش بشر به بلوغ "سونوگرافی" نرسیده بود، قبل از تولّدمان، "محمّد" بابا بودیم و "زهرا"ی مامان!!!
تولّد ما، آن هم درست در روز عید نوروز، آنقدر مبارک(!) بود که پدربزرگ پدری یک نفس از بیمارستان تا خانه پدربزرگ مادری (خدای هردویشان را رحمت کند) بر رکاب دوچرخه 28 بکوبد و مژده آمدن "میرزامحمّد" را بیاورد! خجستهای بودیم برای خودمان!
سرتان را به درد نیاورم، به دلیل همین خجستگی، از همان اوّل دارای چند مادر شدیم! مادر عزیزم، مادرجان بزرگوارم (مادر پدرم)، خالههای مکرّمه و ... که هریک به نوبهی خود، سنگ تمام گذاشتند برای تعلیم و تربیت این حقیر! این شد که در حوالی 5 سالی، سواد خواندن و نوشتن را آموختیم!
جهت اطّلاع شما عرض میکنم که سبک آموزشی مادر عزیزم، کاملاً با نظام آموزشی قدیم و جدید و جدیدتر (!) متفاوت بود! به جای این که حروف را یاد بگیرم و از ترکیب آنها کلمات را بیاموزم، از همان اوّل املای کلمات را یک به یک از مادرم میپرسیدم و بعد از آموختن کلمات، با مهندسی معکوس (!) کم کم به حروف رسیدم! یک چیزی در مایههای آموختن تکلّم به زبان مادری و یا یاد گرفتن زبان چینی!!! بنده هم که از همان اوّل به شدّت تشنه علم و دانش بودم (!) هر روز و هر ساعت واژهای یادم میآمد و میپرسیدم و مادر عزیزم با حوصله و صبر، همان موقع آشپری یا خیاطی یا نظافت یا هزار و یک کار منزل (که مادران آن زمان میکردند و مادران این زمان نه!) جوابم را میدادند ... .
حالا شما محاسبه کنید طول و عرض حوصله و بردباری مادر عزیزم را برای آموزش انبوه لغات به این کودک فضول و سرتق!
از خواندنیهایم اینها یادم است:
1. نوشتههای روی بستهبندی مواد غذایی! که هنوز هم خواننده پر و پا قرصشان هستم!
2. اضافات روزنامههایی که بابای عزیز خیّاطم، به عنوان بستهبندی پارچهها و لباسها استفاده میفرمودند!
3. یک کتاب داستان کودکانه به نام "الاغ پیر و گرگها!" که عمق فاجعهی اتّفاق افتاده در آن را از همین تیتراژش میتوانید بفهمید!
4. یک کتاب شعر به نام "شهر هفتصدتا کلاغ" (که چند سال پیش فهمیدم سیاسی بوده!) که توی کاغذ و کتابهای خانه مادربزرگ یافته بودم و با خالههای عزیز میخواندم و چه کیفی میکردم با سرنوشت قهرمانانش شَفی و دَفی!
5. و از همه مهمتر، کتابهای خانه مادربزرگ پدری، که اکثراً مثبت هجده که چه عرض کنم، مثبت سی سال بودند و منِ پنج - شش ساله، با خواندنشان بسی مبهم میشدم! این عناوین یادم است: عاقّ والدین، امیر ارسلان، طریقالبکاء، توبهنامه، قصیده مشکل گشا، داستان راستان، دیوان جودی، سراج القلوب، حلیة المتقین، مختارنامه، تعبیرخواب، سیاحت غرب، موش و گربه عبید زاکانی، دیوان حافظ، صد و ده حکایت (که این طفل معصوم، آن را Sodoodeye Hekayat میخواند و ملّت را میخنداند!)، پیوند دو گل یا عروس و داماد (!) و گناهان کبیره (!!!) باور کنید اینقدر متفکّر و فهیم بودیم ما!
البتّه این مطالعات وسیعمان، عوارضی هم داشت! از جمله این که اکثر سؤالهایی که برایمان در مورد واژگان کتابها پیش میآمد، موجب سرخ و سفید شدن مخاطبمان میشد و آخرش هم با "بزرگ بشی میفهمی" و پذیرایی به صرف "نخود سیاه" سر و تهش هم میآمد!
گاهی هم پاسخهای انحرافی، این طفل معصوم را اقناع میکرد! مثلاً یادم میآید زمانی در یکی از این کتب وزین، در مورد انواع کیفرهای دنیوی و اخروی گناه ز*ن*ا نوشته بود! ما هم که موهایمان از ترس سیخ شده بود، برای رفع ابهام در مورد این واژه غریب به مادربزرگ محترمه مراجعه نمودیم! ایشان هم بعد از سرخ و سفید شدن موصوف، فرموند: "چیزی نیست ننه جان! همین که مردی زنی را کتک بزند!" و گمانم نطفهی این روحیه "مخالفت با خشونت علیه زنان"، همانجا در ما منعقد شد!
این تازه اوّل ماجرا بود و ماجراها و فجایع عجیب و غریبتر، بعد از ورود به مدرسه رخ داد که هروقت حال و حوصله داشتید، برایتان میگویم! پرگوییم را ببخشایید!
تولّد ما، آن هم درست در روز عید نوروز، آنقدر مبارک(!) بود که پدربزرگ پدری یک نفس از بیمارستان تا خانه پدربزرگ مادری (خدای هردویشان را رحمت کند) بر رکاب دوچرخه 28 بکوبد و مژده آمدن "میرزامحمّد" را بیاورد! خجستهای بودیم برای خودمان!
سرتان را به درد نیاورم، به دلیل همین خجستگی، از همان اوّل دارای چند مادر شدیم! مادر عزیزم، مادرجان بزرگوارم (مادر پدرم)، خالههای مکرّمه و ... که هریک به نوبهی خود، سنگ تمام گذاشتند برای تعلیم و تربیت این حقیر! این شد که در حوالی 5 سالی، سواد خواندن و نوشتن را آموختیم!
جهت اطّلاع شما عرض میکنم که سبک آموزشی مادر عزیزم، کاملاً با نظام آموزشی قدیم و جدید و جدیدتر (!) متفاوت بود! به جای این که حروف را یاد بگیرم و از ترکیب آنها کلمات را بیاموزم، از همان اوّل املای کلمات را یک به یک از مادرم میپرسیدم و بعد از آموختن کلمات، با مهندسی معکوس (!) کم کم به حروف رسیدم! یک چیزی در مایههای آموختن تکلّم به زبان مادری و یا یاد گرفتن زبان چینی!!! بنده هم که از همان اوّل به شدّت تشنه علم و دانش بودم (!) هر روز و هر ساعت واژهای یادم میآمد و میپرسیدم و مادر عزیزم با حوصله و صبر، همان موقع آشپری یا خیاطی یا نظافت یا هزار و یک کار منزل (که مادران آن زمان میکردند و مادران این زمان نه!) جوابم را میدادند ... .
حالا شما محاسبه کنید طول و عرض حوصله و بردباری مادر عزیزم را برای آموزش انبوه لغات به این کودک فضول و سرتق!
از خواندنیهایم اینها یادم است:
1. نوشتههای روی بستهبندی مواد غذایی! که هنوز هم خواننده پر و پا قرصشان هستم!
2. اضافات روزنامههایی که بابای عزیز خیّاطم، به عنوان بستهبندی پارچهها و لباسها استفاده میفرمودند!
3. یک کتاب داستان کودکانه به نام "الاغ پیر و گرگها!" که عمق فاجعهی اتّفاق افتاده در آن را از همین تیتراژش میتوانید بفهمید!
4. یک کتاب شعر به نام "شهر هفتصدتا کلاغ" (که چند سال پیش فهمیدم سیاسی بوده!) که توی کاغذ و کتابهای خانه مادربزرگ یافته بودم و با خالههای عزیز میخواندم و چه کیفی میکردم با سرنوشت قهرمانانش شَفی و دَفی!
5. و از همه مهمتر، کتابهای خانه مادربزرگ پدری، که اکثراً مثبت هجده که چه عرض کنم، مثبت سی سال بودند و منِ پنج - شش ساله، با خواندنشان بسی مبهم میشدم! این عناوین یادم است: عاقّ والدین، امیر ارسلان، طریقالبکاء، توبهنامه، قصیده مشکل گشا، داستان راستان، دیوان جودی، سراج القلوب، حلیة المتقین، مختارنامه، تعبیرخواب، سیاحت غرب، موش و گربه عبید زاکانی، دیوان حافظ، صد و ده حکایت (که این طفل معصوم، آن را Sodoodeye Hekayat میخواند و ملّت را میخنداند!)، پیوند دو گل یا عروس و داماد (!) و گناهان کبیره (!!!) باور کنید اینقدر متفکّر و فهیم بودیم ما!
البتّه این مطالعات وسیعمان، عوارضی هم داشت! از جمله این که اکثر سؤالهایی که برایمان در مورد واژگان کتابها پیش میآمد، موجب سرخ و سفید شدن مخاطبمان میشد و آخرش هم با "بزرگ بشی میفهمی" و پذیرایی به صرف "نخود سیاه" سر و تهش هم میآمد!
گاهی هم پاسخهای انحرافی، این طفل معصوم را اقناع میکرد! مثلاً یادم میآید زمانی در یکی از این کتب وزین، در مورد انواع کیفرهای دنیوی و اخروی گناه ز*ن*ا نوشته بود! ما هم که موهایمان از ترس سیخ شده بود، برای رفع ابهام در مورد این واژه غریب به مادربزرگ محترمه مراجعه نمودیم! ایشان هم بعد از سرخ و سفید شدن موصوف، فرموند: "چیزی نیست ننه جان! همین که مردی زنی را کتک بزند!" و گمانم نطفهی این روحیه "مخالفت با خشونت علیه زنان"، همانجا در ما منعقد شد!
این تازه اوّل ماجرا بود و ماجراها و فجایع عجیب و غریبتر، بعد از ورود به مدرسه رخ داد که هروقت حال و حوصله داشتید، برایتان میگویم! پرگوییم را ببخشایید!
غرض از نگارش این سطور این بود که آی والدین گرامی! درس عبرت بگیرید از این آیینه عبرت! و بپرهیزید از زودآموزی کودکانتان! تو را به خدا آن نکته تربیتی طلایی ائمه علیهم السلام را به یاد داشته باشید که کودک، باید هفت سال امیری کند ... بگذارید بچهتان، بچگی کند!
یک درخواست: برای آمرزش رفتگان خودتان و من، مخصوصاً پدربزرگهای عزیزم که مردان خدا بودند، و من جانشان بودم و آنها هم جان من، صلوات بفرستید ... .
بنـده نیـز شدیـداً تاکیـد دارم بر همین مسئله ی 7 سال امیـریِ کودک!
خـداونـد در تربیت کودکـان به همه کمک کنـد!
×خـداونـد رحمتشـان کنـد!