هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

داستان سواد ما!

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ
 
چند سالی دیر رسیدم! در زمانه‌ای که "عروس خانم" یک سال بعد "مامان‌خانم" می‌شد، پدر و مادر گرامی من، چهارسالی منتظر شدند تا روادید ما جور شد و پا به این عالم فانی گذاشتیم! از آنجا که خانواده پدری اصلاً نوه‌ای نداشتند و خانواده مادری هم نوه دختری، هنوز نیامده خیلی عزیز بودیم! و از آنجا که خانواده پدری پسردوست بودند و خانواده مادری دختردوست، و از آنجا که در آن دوران هنوز دانش بشر به بلوغ "سونوگرافی" نرسیده بود، قبل از تولّدمان، "محمّد" بابا بودیم و "زهرا"ی مامان!!!
تولّد ما، آن هم درست در روز عید نوروز، آنقدر مبارک(!) بود که پدربزرگ پدری یک نفس از بیمارستان تا خانه پدربزرگ مادری (خدای هردویشان را رحمت کند) بر رکاب دوچرخه 28 بکوبد و مژده آمدن "میرزامحمّد" را بیاورد! خجسته‌ای بودیم برای خودمان!
سرتان را به درد نیاورم، به دلیل همین خجستگی، از همان اوّل دارای چند مادر شدیم! مادر عزیزم، مادرجان بزرگوارم (مادر پدرم)، خاله‌های مکرّمه و ... که هریک به نوبه‌ی خود، سنگ تمام گذاشتند برای تعلیم و تربیت این حقیر! این شد که در حوالی 5 سالی، سواد خواندن و نوشتن را آموختیم!
جهت اطّلاع شما عرض می‌کنم که سبک آموزشی مادر عزیزم، کاملاً با نظام آموزشی قدیم و جدید و جدیدتر (!) متفاوت بود! به جای این که حروف را یاد بگیرم و از ترکیب آنها کلمات را بیاموزم، از همان اوّل املای کلمات را یک به یک از مادرم می‌پرسیدم و بعد از آموختن کلمات، با مهندسی معکوس (!) کم کم به حروف رسیدم! یک چیزی در مایه‌های آموختن تکلّم به زبان مادری و یا یاد گرفتن زبان چینی!!! بنده هم که از همان اوّل به شدّت تشنه علم و دانش بودم (!) هر روز و هر ساعت واژه‌ای یادم می‌آمد و می‌پرسیدم و مادر عزیزم با حوصله و صبر، همان موقع آشپری یا خیاطی یا نظافت یا هزار و یک کار منزل (که مادران آن زمان می‌کردند و مادران این زمان نه!) جوابم را می‌دادند ... .
حالا شما محاسبه کنید طول و عرض حوصله و بردباری مادر عزیزم را برای آموزش انبوه لغات به این کودک فضول و سرتق!
از خواندنی‌هایم اینها یادم است:
1. نوشته‌های روی بسته‌بندی مواد غذایی! که هنوز هم خواننده پر و پا قرصشان هستم!
2. اضافات روزنامه‌هایی که بابای عزیز خیّاطم، به عنوان بسته‌بندی پارچه‌ها و لباسها استفاده می‌فرمودند!
3. یک کتاب داستان کودکانه به نام "الاغ پیر و گرگها!" که عمق فاجعه‌ی اتّفاق افتاده در آن را از همین تیتراژش می‌توانید بفهمید!
4. یک کتاب شعر به نام "شهر هفتصدتا کلاغ" (که چند سال پیش فهمیدم سیاسی بوده!) که توی کاغذ و کتابهای خانه مادربزرگ یافته بودم و با خاله‌های عزیز می‌خواندم و چه کیفی می‌کردم با سرنوشت قهرمانانش شَفی و دَفی!
5. و از همه مهمتر، کتابهای خانه مادربزرگ پدری، که اکثراً مثبت هجده که چه عرض کنم، مثبت سی سال بودند و منِ پنج - شش ساله، با خواندنشان بسی مبهم می‌شدم! این عناوین یادم است: عاقّ والدین، امیر ارسلان، طریق‌البکاء، توبه‌نامه، قصیده مشکل گشا، داستان راستان، دیوان جودی، سراج القلوب، حلیة المتقین، مختارنامه، تعبیرخواب، سیاحت غرب، موش و گربه عبید زاکانی، دیوان حافظ، صد و ده حکایت (که این طفل معصوم، آن را Sodoodeye Hekayat می‌خواند و ملّت را می‌خنداند!)، پیوند دو گل یا عروس و داماد (!) و گناهان کبیره (!!!) باور کنید اینقدر متفکّر و فهیم بودیم ما!
البتّه این مطالعات وسیعمان، عوارضی هم داشت! از جمله این که اکثر سؤالهایی که برایمان در مورد واژگان کتابها پیش می‌آمد، موجب سرخ و سفید شدن مخاطبمان می‌شد و آخرش هم با "بزرگ بشی می‌فهمی" و پذیرایی به صرف "نخود سیاه" سر و تهش هم می‌آمد!
گاهی هم پاسخهای انحرافی، این طفل معصوم را اقناع می‌کرد! مثلاً یادم می‌آید زمانی در یکی از این کتب وزین، در مورد انواع کیفرهای دنیوی و اخروی گناه ز*ن*ا نوشته بود! ما هم که موهایمان از ترس سیخ شده بود، برای رفع ابهام در مورد این واژه غریب به مادربزرگ محترمه مراجعه نمودیم! ایشان هم بعد از سرخ و سفید شدن موصوف، فرموند: "چیزی نیست ننه جان! همین که مردی زنی را کتک بزند!" و گمانم نطفه‌ی این روحیه  "مخالفت با خشونت علیه زنان"،‌ همانجا در ما منعقد شد!
این تازه اوّل ماجرا بود و ماجراها و فجایع عجیب و غریبتر، بعد از ورود به مدرسه رخ داد که هروقت حال و حوصله داشتید، برایتان می‌گویم! پرگوییم را ببخشایید!
 

غرض از نگارش این سطور این بود که آی والدین گرامی! درس عبرت بگیرید از این آیینه عبرت! و بپرهیزید از زودآموزی کودکانتان! تو را به خدا آن نکته تربیتی طلایی ائمه علیهم السلام را به یاد داشته باشید که کودک، باید هفت سال امیری کند ... بگذارید بچه‌تان، بچگی کند!

یک درخواست: برای آمرزش رفتگان خودتان و من، مخصوصاً پدربزرگهای عزیزم که مردان خدا بودند، و من جانشان بودم و آنها هم جان من، صلوات بفرستید ... .
 
<
۹۱/۰۶/۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
میرمحمد

مشاوره

خاطرات

نظرات  (۱۰)

۲۵ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۲۶ گـــل استـم :)
چقـدر داستـانی جالبی داشت این ماجرای سوادتـان!

بنـده نیـز شدیـداً تاکیـد دارم بر همین مسئله ی 7 سال امیـریِ کودک!
خـداونـد در تربیت کودکـان به همه کمک کنـد!

×خـداونـد رحمتشـان کنـد!
پاسخ:

سلام بزرگوار
ممنون از نظر لطفتان به این کودک نوسواد!
آمین!
ممنون ...
التماس دعا ...
آخـــــــــــــــــــــی...
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

پاسخ:

سلام بزرگوار
واقعاً شرمنده‌ام می‌کنید با این شاگردنوازی هرشبتان ...
و سپاس از دعایتان ... این بهترین دعا ...
آمین ...
واااااااااااای چقدر جالب بود! بازم بنویسید از این خاطرات شیرین
منم یه تجربه ای تو همین مایه ها دارم....البته من بزرگتر بودم
بعد از اینکه کلاس اول رو تموم کردم و باسواد شدم رفتم سراغ کتابهای قدیمی پدر و یه کتاب که از جلدش خوشم اومده بود، برداشتم وهمشو خوندم
حالا کتابه چی بود؟ "روانشناسی کودکان" پره اسم و اصطلاح بود. بااینکه زیاد ازش سر در نمی آوردم اما اصرار داشتم تا آخر بخونمش و خوندم
پاسخ:

سلام
راستش از کتابهای خانه خودمان فراموش کردم بنویسم!
رساله توضیح المسائل امام رحمه الله، طبیب خانواده، و ...
ممنون از یادآوری!
ضمناً، از همان بچگی ما بزرگتر بودیم! خیلی پایبند عکس‌دار بودن کتابها نبودیم! دلیلش هم همان‌ها که برشمردیم!!!
باز هم سپاس
التماس دعا
آقا من شدیدا حدس میزدم فروردینی باشید، همه خاندان و خانواده من فروردینی هستن الا من!
همه مقیم فروردین هستند(بهار)ما زمستونی شدیم این وسط
راستی ایشالا فردا عازم سفرم برنگشتم حلال کنید ها
پاسخ:

سلام
ممنون از حدستان!
دلتان بهاری باشد ان‌شاءالله! تولّد که لحظه‌ای بیش نیست!
سفرتان به سلامتی و کامیابی ان‌شاءالله و امیدوارم با دست و دل پر برگردید ...
در پناه حق مهربان ...
التماس دعا ...
خواهر بزرگه ی منم 6 ساله بود میتونست بخونه و بنویسه.....وقتی رفته بود مدرسه به شاگرد کناریش گفته بود :" خوندن بلدی؟؟"
- نه
- نوشتن چی بلدی؟؟؟
- نه
- توی بی سواد پس واسه چی اومدی مدرسه....
گریه ی هم کلاسیش در اومده بود.بابا رو خواستن .....مدیر مدرسه گفت چرا به بچتون همه چیو یاد دادین....
تا سه چهار ماه بعدش این مشکل وجود داشت.....
اما الان دنیا عوض شده ...من خودم در آینده به بچم خوندن و نوشتن یاد میدم.میفرستمش کلاس زبان...چون بچه ها واقعا باهوشن...اگه از بچگی استعدادیابی شه در بزرگی مشکل نخواهند داشت....
پاسخ:

سلام
ممنون از خاطره زیبایتان! همشیره‌تان هم چُغُکی بوده برای خودش! خدا حفظتان کند!
در مورد کلاس زبان کودکتان هم، تأمّل بیشتری بفرمایید! تحقیق و مطالعه بیشتر ...
به هر حال، نمی‌توان به "موج‌ها" زیاد اعتماد کرد ...
شاد و سرافراز باشید
التماس دعا ...
۲۶ شهریور ۹۱ ، ۰۷:۰۸ رامین حقیقت جو
سلام.زیبا بود مثل خودت.موفق باشی
پاسخ:

سلام بزرگوار
زیبایی، از دید مهربان شماست! ممنون از نظر لطفتان ...
التماس دعا ...
خیلی خیلی زیبا مینگارید
خوشمان آمد
شیرین زبانی هم بلدید شما؟
از مهندسی معکوس بیش از همه خوشمان آمد خب از کل به جزء رسیدن هم عالمی دارد
این ایده آمرزش رفتگان هم ایده بسیار جالبی بود
پاسخ:

سلام بزرگوار
ممنون از نظر لطفتان ...
شیرین...؟ نمی‌دانم ... حقیقتش که خودم با خواندن این‌ها، بیشتر تلخی را مزمزه می‌کنم ... به هر حال سپاسگزارم از عنایتتان ...
برایشان دعا کنید ...
مادر مرحوم من معلم دبستان بود و طبیعتا ازین دست شیرین کاریها در سوابق اینجانب هم هست! نتیجه اینکه وقتی رفتم کلاس اول همیشه مشقهایم ننوشته می ماند تا نیمه های شب آن هم با گریه.
پاسخ:

سلام
رحمة الله علیها ...
دقیقاً به نکته خوبی اشاره فرمودید! این زودآموزی، یکی از عوارضش همین است که از بقیه همکلاسی‌ها جلوتری و سر کلاس به جای توجّه به درس و معلّم، دنبال سوژه شرارت هستی! در موردش شاید زمانی بیشتر بنویسم!
ممنون از عنایتتان
التماس دعا ...
البته این یکیو یادم رفت بهتون بگم...
کلاس حفظ قرآن هم خیلی خوبه.....خودم خیلی پشیمونم که از بچگی با قرآن صمیمی نبودم....
پاسخ:

سلام بزرگوار
ممنون از آمدنتان ...
در این حسرت و ندامت، هم‌دردیم ...
التماس دعا ...
منم همه عاشقم بودن
نوع نوشتن ما رو گیریفت
منم دوتا بابابزرگم مردن :(
پاسخ:

سلام
ممنون از بزرگواری‌تان ...
رحمت خدا بر روان پاک آن دو عزیزتان ...
التماس دعا ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">