در باغ سبز
نام: مطلقه (متأهل سابق و دختر اسبق!)
سن: 18 سال، 24سال، 30 سال، ...
جُرم: ازدواج ناموفق!
همین دادههای بالا، در مورد یک "انسان" کافی است که حتّی اگر در بدترین شرایط زندگی هم باشد، از دید برخی به چشم "هلویی راحت برو در گلو" دیده شود و انواع پیشنهادهای ریز و درشت برای ازدواج موقّت، از زمین و آسمان و در و دیوار برایش بجوشد! از مشاور و دادیار و وکیل و محضردار و منشی دفتر و آبدارچی دادگاه و اعوان و انصارشان گرفته، تا شوهرخاله و پسرعمو و نوه عمه، تا همسایه بالایی و پایینی و چپی و راستی، تا چنگیزخان قصّاب و پرویزخان نجّار و شهرام بقّال و بهرام چقّال، همه و همه، نیشهایشان تا بناگوش مربوطه باز شده، و با دهان آبافتاده، به آن "انسان" سلام (البته پرطمع!) و مهربانی میکنند (تیری توی تاریکی! شاید گرفت!) و بنا به این قاعده خودساخته که "بیوه = میوه" درصدد [سوء]استفاده بهینه از لقمه آماده برمیآیند! و دردمندانهتر آن که این حرکات و سکنات آقایان سفتتنبان(!) باعث میشود که زنهایشان، یعنی همانهایی که باید غمخوار و دلآرام آن "انسان" در این وانفسا شوند، هی از او فاصله بگیرند و از ترس تقّ و لقّ شدن ارکان زندگیشان، بایکوتش کنند ... .
این حرکات ناجوانمردانه آقایان فوقالذکر، گرچه از اخلاق پهلوانی خیلی دور است، ولی حقیر در این سطور، روی سخنش با متّهم درجه یک این تراژدی غیرانسانی است، خودِ آن "انسان" ...
اولین کسی که سقوط ارزشت را باور میکند، خودت هستی، "انسان" جان! که به مجرّد متارکه، خودت را مجرم و وازده میبینی و میدانی...
اولین کسی که شروع میکند این بازی را، خودت هستی که خیال میکنی شأنت از دختر خانه خیلی پایینتر آمده "انسان" جان...!
مگر تو، از او چه کم داری؟ که خواستگار او، باید به آب و آتش بزند تا لایق شود دستش به گوشه چادر او بخورد ولی تو، خودت را آنقدر ورشکسته میبینی که مُفت مُفت، خودت را در اختیار یک "مردنما" قرار میدهی، که "مدتی با هم باشیم، اگر خوشش آمد، بگیردم!" مگر تو خودروی کارکردهای که مشتری، سوارت شود و دوری بزند تا "چه قبول افتد و که در نظر آید...؟!" تو وعده ازدواجش را باور کردهای! امّا نمیدانی که هدف او، و خواسته او، و نیاز او، همان دور زدن بوده! و از اول هم پول خرید نداشته! دیدهای رند مکّاری را که پول عطر خریدن ندارد، به عطرفروشی میرود، به بهانه تست عطر، خودش را معطر میکند، و بعد راهش را میکشد و میرود!!! این حکایت همان است "انسان" جان!
آی "انسان"! بخدا تو هیچ از آن دختر دم بخت کم نداری که اضافه هم داری، کلی تجربه و معرفت و صبوری و بساز بودن را ... و مرد، باید خودش را بکشد تا به تو برسد، خودت را ارزان نفروش!
آی "انسان"! آنکه آمده و میگوید زنم با من خوب نیست و زندگیم تلخ است و دارم میمیرم و با زنم درگیرم و عنقریب از زندگیم میرود و چه و چه و چه و آخ و آه و اوف و ... مرد نیست و نامرد است؛ یا راست میگوید که میخواهد بنیانی دیگر را روی خرابه بسازد (و سرنوشتی جز خرابی نخواهد داشت، که فوندانسیون ندارد!!!) و یا دروغ که میخواهد تیغت بزند! من از این جماعت هستم و میشناسم همجنسِ ناجنسِ خودم را "انسان" جان!
آی "انسان"! آن مجرّدی هم که میآید و نوای عاشقی و ازدواج سر میدهد و البته با پیشنهاد ازدواج موقّت، بدبخت گرفتاری است مثل خودت، که برای فرونشاندن آتشش، هر دروغی را میبافد و میلافد، تا به "تنت" برسد! مبادا وعده ازدواجش را باور کنی که او برای ازدواج، تنها نیست! مادر و خواهر و خویش و طایفهای دارد که احتمالا از گرفتن زن بیوه برای شازدهشان خوششان نمیآید!
وارد این بازی نشو "انسان" جان! که باید به زر نوشت این جمله را که:
ازدواج نکردن، خیلی بهتر است از بدازدواج کردن...
و یادش بخیر آن نیسان آبی که پشتش نوشته بود:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی باش تا گوهرشناس قابلی پیدا شود ...
تتمّه: بد نفهمید عرایض حقیر را! مخالف ازدواج موقت نیستم، ولی آن را دوایی خاص، برای مریض خاص خودش میدانم، نه نقل و نباتی که به کار همه بیاید! شاید بعداً بیشتر در موردش بنویسم.
تکمله: تمامی اسامی فوق غیرواقعی بوده و تشابه اسمی در مطلب فوق کاملا اتفاقی است! و حقیر هرگونه اتهام به دامان پاک شهرام و بهرام و ... عزیز را شدیداً محکوم مینماید!
تبصره: میدانم که این روز و شبها، گاهِ نوشتن از "علی" و "توبه" است، چیزهایی دارم که مینویسم و تقدیم چشم و دل پاکتان خواهم کرد. عجالتاً فقط التماس دعا دعا دعا که خیلی نیازمندم به آن ... .
هرکس میگوید عاشقتر میشود و هرکس میشنود بی تفاوتر…
1mohsen.blogfa.com