دخل و خرج
«بر آن کدخدا زار باید گریست که دخلش بود نوزده خرج بیست»
ما که نبودیم، ولی بزرگانمان میگویند قدیم کسب و کار برکت داشت؛ چند پول سیاه، گرههای زیادی را وا میکرد، مردم زحمت کمتری میکشیدند و ثمر بیشتری میدیدند و بهتر زندگی میکردند. بخش شیرینی در هر روز به نام «بعد از ظهر» وجود داشت که بندگان خدا آن را صرف خانواده و تفریح و جمعهای دوستانه و ... میکردند! هر مردی «یک» هنر داشت و «تکشغل» بود و با همان هم امورات میگذشت و تندرست بودند و شاد بودند و آرام بودند و باخدا بودند ... .
چه شد که «آن روزهای روشن» گذشت؟ چرا این شد؟ و چرا «برکت» از زندگیهایمان رفت؟
چه شد که خانوادهی پرجمعیت، با «یک شیفت» کار پدر «زندگی» میکرد و امروز، خانوادهی خلوت با «چهار شیفت» کاری (دو تا پدر و دو تا مادر!) فقط «زنده» است؟!
چه بر سرمان آمد که امروز بند «دل»هایمان با «دلار» پاره میشود و «سکته» میکنیم از دست «سکّه»؟ چرا «بازار» زمانی «باز آر» بود و دیگر نیست و هرچه میبری، به مراتب بیبهاتر از آن را به خانه میآوری؟!
یک جای کار اشکال دارد ... نه! من میگویم دو جا! بله، دو جای کار عیب دارد ... .
پول میآید و میرود ... مثل همان قدیم! از همان اوّل اختراع پول هم همین بوده، حتّی قبلتر از آن! میگویند عرب "طلا" را از آن روی "ذَهَب" نام نهاده که رفتنی است! آری، میآید و میرود و من میگویم اشکال و عیب و ایراد، از هر دو طرف «آمدنش» و «رفتنش» است ... . اصلاً دخل و خرج اشکال دارد!
دخل:
مردمان قدیم، کار میکردند برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا. میگفتند «وظیفهی ما این است که خدمت کنیم به خلق خدا» و میگفتند «روزیرسان خداست» و آن بالای مغازه که میزدند «هو الرزّاق» واقعا اعتقاد داشتند به آن ... .
مردمان قدیم، در بند «حلال» بودن پول بودند، نه «زیاد» بودن آن، و باور داشتند که «چرخ زندگی» با «پول حلال» میچرخد، نه با «پول زیاد»! و باور داشتند که «پول زیاد» اگر حلال نباشد، اگر خداپسند نباشد، اگر آه مردم پشت سرش باشد، چرخ را نمیچرخاند که هیچ، چوب میشود لای آن!
امروز امّا، کاری که میکنیم برای خوشآیند رئیسمان است! مخلوقی ضعیفتر از خودمان! میخواهیم دل او را به دست بیاوریم! آنهایی هم که خیلی پیشرفت کردهاند، میگویند ما «مشتریمدار» هستیم و هدفمان جلب رضایت ارباب رجوع است! (حالا اگر منافع دو مشتری با هم تضاد داشت چه؟!)
امروز همهی ما گرفتار زندانی شدهایم به نام «عدد»! بازخواست رئیس از کیفیت کار نیست، از «تأخیر در ورود و تعجیل در خروج» است. حقوق را بر مبنای «نیّت خالص» و «بازدهی» نمیدهند، ساعتهای حضور را محاسبه میکنند! آنقدر که در «گزارشها» با «اعداد» بازی میشود، به «استعدادها» کاری ندارند! ارزشگذاری آدمها هم کاملاً «عددی» شده! از درس و دانشگاه و ... بگیر تا شاخصهای تعیین رتبهی حقوقی کارکنان که بر مبنای «تعداد» سالهایی است که سر کلاس رفتهاند و واحد پاس کردهاند و «تعداد» سالهایی که کار کردهاند! (حالا اگر بخش اعظم آن ساعات و سنوات کاری را پشت میز چُرت زده باشند چه؟!)
نتیجهی این مدل محاسبهی «ارزش کار» این است که «نیّتها» خراب میشود و نیّت که خراب شد، دیگر کار هیچ ثمره و اثری ندارد و پولی هم که برای آن کار ردّ و بدل میشود، شبههناک و فاسد و بیبرکت میشود و حتّی اگر زیاد هم باشد، خرج جاهایی میشود که نباید ... و زندگی را «شیرین» نمیکند ... .
خرج:
مردمان قدیم، خیلی ثروتمند بودند! ثروت «قناعت» داشتند ... . بزرگتر از دهانشان لقمه بر نمیداشتند، به «داده» راضی بودند و انضباط مالی داشتند. ساده و سبک زندگی میکردند و «زرق و برق» را در چشمان امیدوار و دل راضیشان داشتند. سفرهشان به جای این که چند غذا داشته باشد، یک غذا داشت، ولی در عوض چندین دست در سفره میرفت! لباسها را «رفو» میکردند و ظرفهای چینی را «بَش» میزدند و کاری به حرف مردم نداشتند!
پدران قدیم، سرشان هم میرفت، تعهّدشان برای گذاشتن نان حلال بر سر سفره زن و بچهشان نمیرفت! این حلالخوریشان بود که یک تار سبیلشان از هزار چک و سند معتبرتر بود. «نان از عمل خویش» میخوردند و «منّت حاتم طایی» نمیبردند و برای مال دنیا پیش کس و ناکس سر خم نمیکردند. و پدرهای قدیم آن بعد از ظهر گرم و زیبا را داشتند و هزار فنّ و هنر بلد بودند برای شاد کردن زن و بچهشان که ریالی هم خرج نداشت!
مادران قدیم، آنقدر استادانه آشپزخانه را مدیریّت میکردند که در هر دو سه هفته، حتّی یک غذای تکراری بر سر سفره نمیآمد و در این روآروی پر شور و حال انواع و اقسام کوکو و آش و خورشهای مختلف کدو و بادمجان و کشک و کله جوش و اشکنه و ... ، حتّی پدر «نانآور» هم یادش نمیآمد که چند ماه است حتّی یک «سیر» گوشت و مرغ برای خانه نخریده است!
بچههای قدیم هم بزرگ بودند! اوّلش که بهترین همبازیشان، برادران و خواهران خودشان بود و دارایی و نداریشان یکی بود و اگر هم همبازی غریبهای داشتند، وقتی میدیدند آن همبازی فلان اسباببازی و بهمان امکانات را دارد، بزرگوارانه چشم میبستند و به داشتهشان مینازیدند و بیخیال بودند؛ چون دست خالی «پدر» را دیده بودند و «چالههای» زندگیشان را فراموش نکرده بودند ... .
امروز امّا، پدران میدوند و میدوند تا «پول زیاد» در بیاورند! تقلّایشان برای نان شب نیست، برای زرق و برقی است که در چشم و دلشان ندارند و میخواهند در ویترین زندگیشان بگذارند! هنر شاد کردن زن و فرزند را ندارند و جبران این بیهنری را در فراهم آوردن امکانات و تجمّلات میبینند! امکانات و تجمّلاتی که به قیمت «پول زیاد» تهیّه میشود و جمع کردن آن پول زیاد هم آسان نیست ... یا این که با گردن «کج» دست «دراز» میکنند و یا «دستکجی» میکنند و یا آن «بعد از ظهر شیرینشان» را میسوزاند!
مادران امروز هم، آنقدر مشغله دارند که از روی ناچاری کارهای بیاهمیتی مثل رفت و روب و شست و شوی و پخت و پز را به ابزارهای برقی سپردهاند و کارهای بیاهمیتتری (!) همچون «تربیت فرزند» را به ابزارهای غیر برقی (خدمتکار و مهد و مدرسه و معلم خصوصی و ...) واگذاشتهاند!
پدر و مادرهای امروز، وقتی که خرید میکنند، کاری به رضایت خدا و آرامش قلب خودشان ندارند؛ مهم برایشان رضایت خلقالله و پیشگیری از «حرف مردم» است! مگر میشود در این روزگار بدون اسپیلت و هوم سینما و ال ای دی زندگی کرد؟! مگر میتوان بدون مارک گوچی و شانل و پرادا و ورساچ سری در میان سرها برآورد؟!
وقتی پدران و مادران امروز اینچنین باشند، بچهها دیگر جایگاه خود را در مدیریت اقتصادی دارند! داشتن تبلت فلان و پلی استیشن بهمان، برایشان خیلی خیلی ارزندهتر از رضایت و لبخند مادر است! خودروی شخصی آنقدر مهم هست که حتّی اگر پدر زیر بار قرض و وام سینهاش فشرده شود و ناراحتی قلبی بگیرد، مهم نیست! دختر خوب بابا، برای جبران شخصیت و کرامت نداشتهاش در جلوی چشم خواستگار، از پدرش جهیزیهی صد میلیون تومانی میطلبد (که باور کن از آن همه، حتّی دو میلیونش هم وسیلهی ضروری و کارفرما نیست!) و داماد هم برای خالی نبودن عریضه، مجلس چند ده میلیون تومانی راه میاندازد که برای پر کردن چاه ویل قرض و قولهی آن، باید تا آخر عمر «بعد از ظهرهای شیرین»ش را بسوزاند ... .
و این چرخ فاسد میچرخد و چرخهی باطل تکرار میشود ... .
میگویم، فرض کنیم تحریمهای اقتصادی جواب داده است و باز هم فرض کنیم دولت نمیتواند مشکلات را رفع و رجوع کند؛ ما در دولت کوچک زندگیمان چه میکنیم؟! اگر دستمان نمیرسد به کار بزرگ، چرا کار کوچک را انجام ندهیم و به جای آن فقط نق بزنیم؟ اگر «بیگانه» رحم نمیکند، چرا ما به هم رحم نکنیم و هوای هم را نداشته باشیم؟ چرا زن به شوهرش و فرزند به پدرش رحم نمیکند در نخریدن آنچه که نداشتنش کشنده نیست؟! و چرا پدر به خودش رحم نمیکند و «آرامش قناعت» را به «پول زیاد بیبرکت» میفروشد؟!
یاد بگیریم قبل از آن که بخواهیم دنیا را عوض کنیم، خودمان عوض شویم ... همین!