یا للمسلمین ...
همه چیز از یک "زمین خوردن" شروع شد، پای "محمدمتین" یازده ساله به لبه جوی آب خورد و زخم شد. پسرک سابقه ناراحتی خونی داشت و برای همین، مادر قضیه را ساده نگرفت و به "بیمارستان دکتر ..." که بیمارستان تخصصی کودکان شهر است، بردش تا دقیقتر و کاملتر معاینهاش بکنند و بهتر معالجه ... .
دکتر "ف" اولین پزشکی بود که بالای سرش آمد، نیم نگاهی به پسرک انداخت، یکی دو سؤال از مادر کرد و آن دستور را داد، تزریق آنتیبیوتیک خاصی با دوز بالا که آغاز ماجرا شد. دارو سنگین بود و پزشک نباید بدون تست حساسیت از پسرک، تجویزش میکرد؛ شاید اینترنها چشمشان گرد شد و چیزی به استادشان گفتند، شاید آقای دکتر "ف" هم ته دلش، وجدان "بقراطی"اش خطوری کرد، شاید ... شاید ... شاید ... .
آقای دکتر امّا تجویزش را کرد، بدون توجّه به "آنافیلاکسی" احتمالی و بدون اعتنا به آن شایدها و چشمان نگران مادر ... . شاید آقای دکتر "ف" وقت نداشت که دقت بیشتری کند، شاید میخواست تحکّمش را به اینترنها نشان بدهد، شاید چون طفلک ورثه گردنکلفتی به دنبالش نداشت، خیلی نترسید، شاید آن ملیت "غیر ایرانی" پسرک موجب شد زیاد سخت نگیرد، شاید ... شاید ... شاید ... .
آنتی بیوتیک کار خودش را کرد و علائم آن بیماری خطرناک عود کرد، و این شد که پسرک هفتاد روز از غذا و آب محروم شد و شیمیدرمانی سنگین، خرده خرده جسم ناتوانش را خراشید و تراشید.
چه کسی از حال مادر خبر دارد؟ دست و پا زدنش را شروع کرد، دکتر "س" دکتر "ب1" دکتر "ق" و دکتر "ب2" به ترتیب پسرک را دیدند و همه رأی به ادامه آن شیمیدرمانی تهاجمی دادند. این هفتاد روز، به اندازه هفتاد نسلش درد کشید پسرک و سوخت مادرش ... .
پسرک گفته بود: "مادر! بگذارید بمیرم، ولی از اینجا ببریدم ... بخدا بیمارستان را زندان میبینم و این لولههای سرم را زنجیر زندان ..." و مادر، مویهکنان، چشم به دستان پزشکان داشت، به این امید که اعجازی کنند و آبی را که "تزریق نابجای آنتی بیوتیک" ریخته بود، به جوی جان پسرک برگردانند ... .
"دکترها از آب و غذا مطلقاً منعش کرده بودند و کام طفلکم در تشنگی میسوخت ... یک روز، وقتی پرستار خواست سوندی را که به بینیش وصل بود جابجا کند، بینیش زخم شد و خون جاری شد، بچهام خواب بود و برای این که خون را پاک کنم، دستمال کاغذی را زیر بینیش گذاشتم که بیدار شد، در یک آن، خیسی دستمال را که حس کرد، به خیال آب بودنش، آن را با لبانش به دهان کشید و حتی انگشتم را که روی دستمال بود گاز گرفت بچهام ... از تشنگی ..."
"شده بود که در یک آن، شش سرم به بچهام وصل بود، دوتا به دست راست، دوتا به دست چپ، و دوتا هم به پا و شکمش ... بچهگکم را خشک کرد این سرمها ..."
"دم دمای افطار که از تشنگی و گرسنگی، دیگر از حال میرفتم، یادم میآمد از پسرکم و کباب میشدم ... من از سحر نخورده ام، و او هفتاد روز نخورد و ننوشید ... وای ... پسرکم ..."
"پسرکم فقط آن روزهای اول میتوانست حرف بزند، و همان هم فقط میگفت من موش آزمایشگاهی نیستم که مادرجان! دکتر "ف" با یک عالمه شاگرد خندانش میآیند و میروند و من میدانم که دارم میمیرم ..."
هفتاد روز طول کشید زجر "محمدمتین"، پسرک درسخوان و شاد و پراستعداد و مؤذّن مدرسه ... تا این که یک شب زودتر از حلول ماه مبارک رمضان، به میهمانی خدا رفت و راحت شد ... .
"به چشم خودم دیدم نصف شبی، خون بیرنگ و سست از گوشها و بینی و حلقش جوشید و خُرّهای کشید پسرکم و تکانی خورد و تمام کرد ... بهشت رضا علیه السلام به خاک سپردیمش، ولی دلم آرام نمیگیرد ... دلم میخواهد جنازهاش را از خاک درآورم و ببرمش همان وطنی که هرگز ندیدهام دفنش کنم ... ."
مادر با رخت سیاهِ عزای جوانمرگش ماه رمضان را روزه گرفت ... .
پدر، که تعمیرکار لپتاپ و لوازم دیجیتال بود، مشاعرش را باخت و حالا کارش شده کندن پوست درختان و یادگاری نوشتن ... .
دو خواهر "محمدمتین" آنقدر خُلقشان تنگ شده که میخواهند همه آبادی و امکانات و امنیت و درس و رفاه اینجا را بگذارند و برگردند به وطنی که هرگز ندیدهاند، تا نفس نکشند در فضایی که "محمدمتین" در آن از نفس افتاده ... .
مادر، همچنان امید دارد که شکایتش از دکتر "ف" به جایی برسد ... پزشک محترمی که غیر از بیمارستان، نه مطبّی دارد از خودش و نه آدرس و تلفنی به کسی داده ... . [من و شما هم فقط میتوانیم امیدوار باشیم]
دوستان! "محمدمتین" ایرانی نبود، ولی انسان بود؛ ایرانی نبود، ولی مسلمان بود؛ ایرانی نبود، ولی شیعه بود ... "محمدمتین" به سن تکلیف نرسیده بود که بگویم برای آمرزشش دعا کنید، میگویم، برای دل "مادرش" دست به دعا بردارید ... همین ... .
-----------------------------------------------------------
تکمله: مادر میگوید: "گفتهاند کمیسیون پزشکی تشکیل میشود و در صورتی که رأی به خطای دکتر "ف" بدهند، محکوم میشود و خسارت میدهد و ... . ولی امیدی ندارم، آنها نمیآیند همکار خودشان را خراب کنند" و من: " نگران نباش مادر، مملکت قانون دارد، امیدوار باش، انشاءالله حق به حقدار میرسد ..." به نظرتان من درست میگویم یا مادر؟
تبصره: هنوز چشمانم میسوزد و سرم دارد از درد میترکد، ولی اگر نمیآمدم و این را نمینوشتم، احساس میکردم من هم بقراطم!
تنبیه: داستان نبود، راست بود ... .
آنچه دردنامه است درد غرور و تکبر است..........
خدا دکتر را شفا مادر و خانواده را صبر بدهد