هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی ----- پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

هم از آفتاب

علم، رسمی سربه‌سر قیل‌است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه‌ی خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگی‌ها پاک کن...

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

  • ۳۰ مرداد ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه سلام

پیوندها

رحمت!

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۶:۱۰ ق.ظ

 

چند سال پیش به مناسبتی در یکی از دفاتر حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام با یکی دو نفر از دوستان نشسته بودم. صبح جمعه‌ی زیبایی بود در روزی از روزهای اوایل تابستان و هنوز آن شلوغی حرم و ایّام اوج رفت و آمد زائرین نازنین حضرتش شروع نشده بود. گرم صحبت بودیم که دیدیم آقای جوانی با ظاهری پریشان و رویی رنگ پریده و مویی آشفته، با چشمانی سرخ به همراه یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شد. معلوم بود که خیلی گریه کرده و خیلی راه رفته ... . از بنده‌ی خدا پرسیدم که چه شده؟ تا آمد حرفی بزند، بغضش ترکید و نتوانست حتّی کلمه‌ای توضیح بدهد! این شد که همراهش جریان را گفت:

«این دوست ما، امروز کنکور داره! روی حساب اعتقاد و ارادتی که به آقا داره، از سحر برای زیارت و عرض ارادت و کمک گرفتن از آقا، اومده حرم. نماز صبحش رو که خونده، رفته کنار ضریح زیارت و موقع خداحافظی، خواسته که کارت ورود به جلسه رو به ضریح آقا متبرّک کنه. هرکاری می‌کنه دستش نمی‌رسه ... یکی از زائرا که جلوتر بوده، کارت رو ازش می‌گیره و به هوای این که نامه‌ای هست برای آقا، می‌ندازدش توی ضریح مطهر ... ! حالا هم دوره افتاده توی حرم و این دفتر و اون دفتر که یکی پیدا بشه، در ضریح رو واکنه که این بنده‌ی خدا کارتش رو برداره! هرچی هم که بهش میگم محاله که ضریح رو واسه همچین چیزی وا کنن، تو گوشش نمیره که نمیره!»

جوان که حالا به هق هق افتاده بود گفت: «دو ساله دارم زحمت می‌کشم ... هرچی خونواده گفتن بیخیال درس خوندن! برو دنبال کار و سربازی، با همشون جنگیدم و گفتم خوشبختی من توی دانشگاهه ... نمی‌دونین چه خون دلی خوردم تا تونستم واسه کنکور آماده بشم ... حالا همین صبح کنکور ... خداییش این امام رضا ... واقعا درسته؟ ... من چی فکر می‌کردم ... چرا؟ ... خوب دشمنی داری با من آقا جون؟ ... چرا من؟ ... تو رو خدا شما راهنمایی کنین! میشه واسطه بشین مسئولای حرم در ضریح رو واکنن؟ ساعت 7 در سالن بسته میشه ... تو رو خدا یکی به داد من برسه ... آی خدا! این چه رسمشه؟ ... مگه گناه کردم اومدم از امام کمک بخوام؟ ... مگه نمیگن معین الضعفاست؟ ... همینطوری مریضا رو شفا می‌ده؟ ... دیگه از هرچی ....» و بقیه حرفش را لابلای گریه‌هایش حل کرد ... .

موقعیّت بدی بود، از طرفی واقعاً گشودن در ضریح برای این چنین موردی محال بود؛ در آن فرصت کم (به نظرم حدود یک ساعت تا آزمون مانده بود) بر فرض شدنی بودن هم، پیگیری اداری در آن ساعت اول صبح تعطیلی و بعد از آن هم، رعایت الزامات امنیتی و قُرُق کردن محدوده‌ی اطراف ضریح و ... غیرممکن بود!

و از طرف دیگر، این بنده‌ی خدا دو سال عمرش را گذاشته بود (پارسال به قول خودش دست‌گرمی شرکت کرده بود) و با جریان پیش‌آمده، آن ارادت و اعتقادش در خطر بود! ممکن است من و شمایی که بیرون گود نشسته‌ایم بگوییم «خوب شاید مصلحتی بوده و حکمتی و ...» ولی واقعاً باید در آن موقعیّت باشی تا بتوانی طرف را درک کنی!

نشاندمش کنار خودم، شرایط موجود و واقعیّت ناممکن بودن گشودن ضریح را برایش توضیح دادم و آهسته آهسته حرفهایش را گوش کردم تا قدری آرام شد. بعد چند کلمه در مورد «حکمت و مصلحت» و این که «شاید در دانشگاه همین اعتقادت هم از بین می‌رفت» و «امام از هر پدری مهربان‌تر است» و ... گفتم و پذیرایی مختصری تا این که قدری به خودش آمد و آرام‌تر شد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.

 

********

 

باران توی صحن مطهّر شدید شده بود و هر کس توی صحن مانده بود، به جلوی غرفه‌ها پناهنده شده بود. اردی‌بهشت پربرکت و رحمت زیبای حق در این تکه از بهشت خدا ... من هم به همراه سه چهار نفر دیگر، در سایه‌ی جلوی یکی از غرفه‌ها بودم و منتظر کمتر شدن شدّت باران. حال خوشی پیدا کرده بودم که دیدم آقایی در همان غرفه، رو به من کرد و با لبخند زیبایی که تمام صورتش را پر کرده بود، سلام کرد. نوزاد ناز و شیرینی در آغوشش بود و خانم جوانی هم شانه به شانه‌اش ایستاده بود.

احوال‌پرسی کرد و من عذر خواستم که نمی‌شناسمش! آن بنده‌ی خدا هم گفت که به اسم نمی‌شناسدم و فقط یادش هست که دو سه سال پیش در حرم مرا دیده. نشانی که داد، چشمهایم گرد شد! توی این دو سه سال، حسابی روی فرم آمده بود! واقعاً خوش رنگ و لعاب و تپل مپل شده بود و هیبت مردانه‌ و ورزیده‌ای پیدا کرده بود!

آری! درست حدس زدید! جوانک پشت‌کنکور مانده‌ی زار و پریشان و آشفته و درهم شکسته‌ای که با هزار تا چسب و وصله سر هم شد، حالا کامل‌مردی شده بود قبراق و سرحال که دست زن و بچه‌اش را گرفته بود و آمده بود حرم!

«اون روز بدترین بد و بی‌راه‌ها رو به هرچی مقدّساته گفتم ... باورتون نمی‌شه چقدر ناامید بودم ... هرچی هم شما می‌گفتین، با خودم می‌گفتم نفسش از جای گرم میاد و هیچکس حال من رو نمی‌فهمه ... نمی‌دونین بعدش توی خونه چه ماجراهایی داشتم با طعنه و نیش‌خند و سرزنش بابا و داداشها و ... . تا یک ماه توی خودم بودم و واقعاً از زندگی و همه چی زده شده بودم ... تا این که دیدم نمی‌شه دست روی دست گذاشت ... راه افتادم دنبال کارای سربازی و بحمدلله معاف شدم ... بعدشم رفتم کابینت‌سازی داداشم و چسبیدم به کار ... کم کم زندگی روی خوبش رو نشونم داد و به لطف خدا کارم گرفت و ازدواج کردم و کم کم از داداش مستقل شدم و حالا هم که می‌بینین، به برکت قدم "فاطمه" جون و همسر خوبم، هیچی کم ندارم! حالا رسیدم به حرفای اون موقعِ شما که می‌گفتین حتماً حکمتی توی اون کار آقا بوده و شاید "موفقیّت" من توی "نرفتن به دانشگاه" باشه ... اصلاً رحمت بود و من نادون نمی‌فهمیدم ... اگه اون روز کارتم گم نشده بود و می‌رفتم کنکور و قبول می‌شدم و چندسال می‌رفتم دانشگاه، معلوم نبود چند هزار فرسخ از خوشبختی الآنم دور می‌شدم ... اصلاً حکمت نبود آقا! همه‌ش رحمت بود ... رحمت! ...»

 

********

 

خدای ار به حکمت ببندد دری

گشاید به فضل و کرم دیگری ...

و معتقدم که همین هم شاید نادرست باشد! به نظرم او هرگز «در» نمی‌بندد و جزع و فزع ما به آن خاطر است که «گشودن‌» را «بستن» می‌بینیم ... نمی‌دانیم دیگر!

 

... وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ (سوره بقره)


... و چه بسا چیزی را ناخوش دارید، و خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست بدارید و آن (در واقع) بد باشد برایتان ... و خداوند می‌داند و شما نمی‌دانید ... .

 

********

 

عیدتان مبارک! و برای حلول عید واقعی هم دعا کنید! یا حق!

 

<
۹۱/۰۸/۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

نظرات  (۲۳)

عید سعید غدیر بر شما و خانواده محترم مبارک
پاسخ:
سلام بزرگوار
ممنون از لطف و آمدنتان
امید که با برآمدن حضرت آفتاب، عید واقعی را درک کنیم ... .
التماس دعا
برای دروغ های شما متاسف هستم.
پاسخ:
سلام بنده‌ی خوب خدا، عیدتان مبارک
به هیچ عنوان خودم را تبرئه نمی‌کنم و حتماً حتماً خیلی بدتر از آن چیزی هستم که فکرش را بکنید ... .
ولی جریانی که نقل کردم راست بود ... .
به هر حال، از لطفی که داشتید و وقت ارزشمندی که خرج خواندن این پرگویی‌های بی‌فایده کردید، واقعاً سپاسگزارم و امیدوارم حلالم بفرمایید ... .
برای آدم شدنم دعا کنید ... .
یا حق
۱۳ آبان ۹۱ ، ۱۸:۳۶ مشاوره خانواده
عالی بود ... شاد باشید!
پاسخ:
سلام استاد بزرگوار
سپاس به خاطر حسن ظن و خوب دیدنتان ... .
عیدتان مبارک
التماس دعا
پس ای کاش منم دانشگاه قبول نمیشدم ...
پاسخ:
سلام بزرگوار، عیدتان مبارک!
این مورد، کلیّت ندارد و چه بسا دانشگاه دروازه‌ی عاقبت به خیری خیلی‌ها شده است ... .
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ... وین حرف معما نه تو خوانی ونه من ...
خودش می‌داند ... فقط خودش!

سلام

عالی بود ...

ممنون.

 

پاسخ:
سلام بزرگوار، ممنون از لطفتان
عیدتان مبارک
آرامش و شادی، میهمان همیشگی قلب پاکتان ...
التماس دعا
سلام عیدتون مبارک مطلب جالبی بود اگه تونستید به وبلاگ من هم یه سربزنید
پاسخ:
سلام بزرگوار
ممنون از نظر لطفتان
حتماً مزاحم خواهم شد و فیض خواهم برد ...
عیدتان مبارک
التماس دعا
بااجازتون لینک شدید
پاسخ:
سلام دوباره
بیش از لیاقتم لطف دارید ...
ممنون از محبّتتان!
اجرتان با حضرت آفتاب ...
التماس دعا
سلام
عجب ماجرایی!! وقتی میخواندم فکر میکردم نکند آخرش نوشته باشید: این داستان واقعی نبود! ولی خوشبختانه، خاطرمان با این جمله مکدر نشد.
بسی شگفت شدیم، و لذت بردیم، و خاطراتمان پیش چشم ِ نمناک زنده شد: خاطره ی سالها پیش که روزی که جواب کنکور کارشناسی آمده بود، مشهد بودم، و وقتی فهمیدم چه رشته ای قبول شده ام، چنان زندگی را به کام خویش تلخ گرفتم که حتی در حرمش، هیچ با او سخن نگفتم و در عالم ناپختگی و نادانی ام، مثلاً با او و خدایش قهر کردم. اما حال می دانید چه شده است؟؟ من دانشجوی دکتری همان رشته هستم!!
پاسخ:
سلام بزرگوار، ممنون از لطفتان
باور بفرمایید راست راست بود ... و خدا را شکر که باعث کدورت خاطرتان نشدم!
و سپاس‌گزار می‌شوم اگر باز هم سر بزنید و غلطهایم را گوشزد فرمایید ...
اجرتان با حضرت آفتاب، التماس دعا ...
سلام
روزهایتان پُر از نور و برکت، عیدتان مبارک؛
التماس دعا.
پاسخ:
سلام استاد
عیدتان مبارک
ممنون از نظر لطف و کرامتتان ...
شاد و سرفراز باشید
التماس دعا
سلام بنده خوبِ خدا؛
اختیار دارید، استفاده میکنم از مطالبتان؛
خیلی لطف کردید در حقِ منِ حقیر...
زبانم قاصر است از تشکر، بهترین های الهی نصیبتان؛
و ممنون از یادآوری؛
پاینده باشید؛
محتاجم به دعا.
پاسخ:
سلام استاد
همیشه مهربانتر از آن هستید که کوتاهی‌هایم را نبخشید ... ممنون قلب پاکتان هستم ... .
اگر قدمی هم برداشتم، وظیفه‌ام بوده ... و من همیشه شاکر مراحمتان هستم ... .
برای آدم شدنم دعا کنید
یا حق

سلام

خب من الان و امروز و دیروز حال و روز آن جوانک زار و پریشان شما را دارم. راستش مطمئن نیستم که دست خدا در این بدبختیهای من باشد. حتی به بودن خودش هم (به آنگونه که تا کنون می پنداشتم و نه در اصل وجود) شک دارم.

دوست بزرگوار، نمی خواهم آزارتان بدهم اما متاسفانه این بنده کوچک خدا بدجور رنجیده و رمیده.شاید یک روز هم وضع من بهتر شد. الان که خیلی بد حالم.

پاسخ:
سلام بزرگوار

ممنون که می‌آیید و «شرح پریشانی»ام را می‌خوانید و بیشتر ممنونم برای این که قابل می‌دانید و برایم از درد می‌نویسید ... . در شادی‌ها کنار هم بودن، هنر نیست، هنر آن است که در دردهایمان حواسمان به هم باشد ... .

بگذارید برنجد و برمد آن آهوی وحشی سرگردان و بی‌کس ... بگذارید خراب شود این نقش زرنگاری که روی ویرانه بنا شده ... که اوّل عاشقی آن رمیدن است و اوّل آبادی آن خراب شدن ...

به نظر حقیر، به جای خیلی خوبی در زندگی رسیده‌اید و پُست جدیدتان را که خواندم، فهمیدم که دارید طرحی نو می‌اندازید در «آدمیت» ... هرچند هر «بازسازی» نیاز به «تخریب» دارد ... . و هرکدام از آنها را که نوشته بودید، نمادی دیدم و نمودی از آنچه بوده و باید باشد ... .

دست خدا را هم، خودتان و خدای خودتان می‌دانید که الآن ملموس‌تر دیده می‌شود در زندگی‌تان ...
اگر با دیگرانش بود میلی         چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ ...

به نظرم اگر هر کس یک روز از زندگی‌اش به چنین نگاه نقّادانه‌ای برسد در مورد «پندار» و «رفتار»ش و آخرش با عقیده‌ی پالوده به تنفّسش در این خراب‌آباد ادامه بدهد، دنیا گلستان می‌شود ... .

و دلم نمی‌آید نقل نکنم چیزی را که به مجرّد خواندن مطلبتان به ذهنم خطور کرد:

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید                    در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید                     کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید                        که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان                    چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا                        بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید                          چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید، خموشی دم مرگست         هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

شاید باز هم سرتان را به درد آوردم ... در مجالی دیگر ...
جسارتم را ببخشایید
التماس دعا
مثل همیشه قشنگ و پر معنی ...ممنون 
پاسخ:
سلام بزرگوار
ممنون از عنایتتان
سالم و شاد باشید
التماس دعا
منم همزمان واسه رفتن به سربازی و دانشگاه استخاره گرفتم:
گفتنش که هر دو رو باید با هم انجام بدی...
اما من انجام ندادم و فقط چسبیدم به دانشگاه و دفترچه سربازی رو نفرستادم..
دانشگاه قبول نشدم....
یه سال عمرم تلف شد...
بعدش رفتم سربازی..
الان همیشه بخاطر اون یه سالی که تلف کردم حسرت میخورم..


راستی استاد دعام کنید آدم بشم...این روزا خیلی توی گناه افتادم... دعام کنید
پاسخ:

سلام بزرگوار، ممنون از آمدنتان و سپاس به خاطر «قلم» رنجه کردنتان ... .

البتّه حقیر آن رویکرد استخاره برای  تصمیم‌گیری را به آن صورت نمی‌پسندم و قبلاً هم در «عادت استخاره» در موردش مختصری عرض کردم؛ قضاوت در مورد «تلف» شدن آن یک سال هم درست نیست ... .کسی چه می‌داند که شاید همان گذشتن یک سال هم «مصلحتی» داشته ... . اقلّش این است که پخته‌تر شده‌اید و با دیدگاهی بالغتر وارد «دانشگاه پادگان» شده‌اید ... .

«استاد» نیستم و از خدا می‌خواهم که «شاگرد» واقعی باشم ... در مورد دعا هم، از حسن ظنّتان ممنونم ... ولی خدا عالم است به حال زارم و می‌داند که بیشتر از همه محتاج دستگیری خوبان هستم ... . چشم! چون امر فرموده‌اید، دعاگو و نایب‌الزیاره‌تان خواهم بود ان‌شاءالله ... . شما هم از دعای خیرتان فراموشم نفرمایید.

اجرتان با حضرت آفتاب ... .

سلام استاد...
وای عجب امکان فوق العاده ای داره بیان..
همین الان امتحانش کردم...
________________________________________________

فرض کنید شما یه خبر دست اول دارید و توی جایی هستید که به اینترنت دسترسی ندارید..خب حالا چطور وبلاگتون رو آپدیت می کنید؟؟؟

یا فرض کنید همین الان یه مطلبی به ذهنتون میرسه و میخواهید بزاریدش توی وبتون اما توی جنگل یا کوه هستید.. خب حالا چه می کنید..؟؟؟

خب شاید بگید با مبایلم به اینترنت وصل میشم.. خب اگر مبایلتون خیلی ساده بود و اینترنت هم نداشت چه می کردید؟؟؟
----------------------------------------------------------------------------

خب جوابش ساده است... با پیام کوتاه وبلاگتون رو آپدیت می کنید.. 
منم همین کارو الان انجام دادم.. انصافا فوق العاده بود..
پاسخ:
سلام استاد بزرگوار
ممنون از لطف و اطّلاع‌رسانی‌تان
ولی حقیقتش بنده مدّتی قبل این امکان را آزمودم و کار نکرد ... .
خوشحالم که درست شده!
شاد و موفّق باشید
التماس دعا

منتظر پیامتون بودم.

پاسخ:
سلام بزرگوار
شرمنده‌ام ... نمی‌دانم بلاگفای عزیز را چه آفتی رسیده که هر نظری را «متن تبلیغاتی» می‌بیند و اجازه انتشار نمی‌دهد! و مجال و فرصتم به حال رسید و اینجا انجام وظیفه کردم ... .
قصورم را ببخشایید ... .
التماس دعا
بنده خوب خدا سلام..
یکی دیگر از پیشنهاداتم برای بیان عملی شد.
یاحق

البته همزمان در قسمت مدیریت هم درج شده است.
پاسخ:
سلام استاد نازنینم
ممنون از نظر لطف و همراهی‌تان ... .
خیلی هم خوب! درود بر شما!
التماس دعا
۱۴ آبان ۹۱ ، ۲۱:۲۹ آهسته عاشق می شوم
خدا منتظر آمدن ماست...
.
.
.
التماس نور[گل]
پاسخ:
سلام استاد گرانقدر
ممنون از لطفتان ...

خدا کند ندای دعوتش را بشنویم و به آغوشش پناه ببریم ... .

دلتان پرنور ... یا حق!

آره.

دیشب لیلی با من بود. نمی دونستم که جای پای لیلی هم مثل جای پای اسماعیله. نمی دونستم...

ادامه میدم...

پاسخ:
سلام

فدای ناز آن دلنواز، با آن «راز» قشنگش که:
 هرکه در این بزم مقرّبتر است ... جام بلا بیشترش می‌دهند ... .

و گوارایتان، این محرمیّت و عاشقی ...

التماس دعا ...
سلام
قبول دارید که با وجود تموم اعتقادای قشنگمون یه زمانایی یه چیزایی رو نمیشه همون لحظه به مصلحت و رحمت ختم کرد.؟
من واقعا تو بدترین موقعیت ها هم سعی میکنم بگم حتما خیری توشه یا مصلحت ِ
اما یه جاهایی
دیگه قفل میکنم


موفق باشید
پاسخ:
سلام بزرگوار

قبول دارم! و تنها خواصّ و «جان‌باختگان» کویش هستند که بدترین موقعیت‌ها را در همان لحظه، با «ما رأیت الّا جمیعاً...» وصف می‌کنند ... .

خداوند، جرعه‌نوش آن جاممان بگرداند ... .

یا حق
۱۵ آبان ۹۱ ، ۱۹:۱۲ امیر کریمی گنابادی
سلام . بسیار قشنگ و تکان دهنده بود . جانتان بی بلا ...
دیروز ، روز فرهنگ عمومی بود و سایت من یک ساله شد . شاید براش جشن تولد بگیرم ...
پاسخ:
سلام امیر دل! ممنون از لطف و عنایتتان!
به سلامتی و شادکامی ان‌شاءالله! و حتماً خدمت خواهم رسید برای عرض تبریک!
در پناه حق مهربان ...
سلام بنده خوب خدا!
گفتن "حکمت خداست" خیلی سخته ...
اما زمانی که نتیجشو میبینی خیلی شرمنده میشی که اونموقع با اکراه گفتی این جمله رو ..
ههههعععععععععییییییی
بذای آدم شدن همه دعا کنید
پاسخ:
سلام سرور گرامیم! ممنون از لطفتان ... .
بارها و بارها آن احساس شرمندگی را (به خاطر اصرارهای بیجای خلاف مصلحت گذشته) چشیده ام! و او آنقدر بزرگوار است که همان شرمندگی را هم فراموشمان می کند که باز دوباره غفلت و گردنکشی و ... .
خداوند مهربان، همه مان را عاقبت به خیر کند ...
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۷:۲۳ دلیلیصالح
سلام اخوی
 مکان جدید مبارک است  هرچند شرغ المکان بالمکین است و تو هم الته که شرافتش را داری گلم!
پاسخ:
سلام استاد نازنینم! ممنون از عنایت و محبّتتان!
هرچه دارم، از شاگردی شما ادیبان گرانمایه است ... دعا کنید قدردان نعمت حضور شما نازنینان باشم ... .
اجرتان با مهربان خدای
التماس دعا

سلام

به عادت همیشگی و البته از روی جان و دل،ورق می زدم اینجا را.

به اینجا رسیدم

و چقدر پرم از این دست حکمت ها و رحمت ها...

امید که خدا نگاهمان کند و شایسته ی نگاهش باشیم.

روزگارتان در پناه خودش،سرشار از شادی انشالله.

التماس دعا

یاحق

پاسخ:
سلام بزرگوار
سپاس‌گزارم به خاطر همه‌ی خوبی‌ها و مهربانی‌هایتان ...
سینه‌تان سرشار از لطف و نعمتش ...
التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">